PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ♥ღ♥ღ فروغ فرخزاد ღ♥ღ♥



داراب حسن پور
05-21-2010, 12:40 PM
گذری بر شرح زندگانی زنده یاد فروغ فرخزاد



http://www.denkmal-film.com/Images/MondSonne/ForoughHossein.jpg

پانزدهم دیماه سال 1313بود که پای در جهان شگفت انگیز ما نهاد ، جهانی که با شعرهای او شگفت انگیزترش می شناسیم . جهانی که آنرا با شعرهای او نیکوترش می شناسیم .


دوران کودکی و نوجوانیش در خانواده ای معمولی و متوسط گذشت ، و اگر فروغ در سالهای بس کوتاه توانست خود را به اوج و کمالی برساند ، این هنر از خود اوست که زنی نابغه و هوشمند و هوشیار بود .


در دبیرستان (( خسروخاور)) تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند . خانم (یزدی ) یکی از همکلاسیهای فروغ می گفت :


(( زنگهای انشا برای فروغ بدترین ساعات درس بود . همیشه می گفت : من از انشا بیزارم ، متنفرم . برای اینکه خوب انشا می نوشت و معلم انشا همیشه او را توبیخ میکرد و میگفت : فروغ تو اینها را از کتابها میدزدی .... ))


بعد از پایان کلاس سوم دبیرستان ، به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خیاطی و نقاشی را فرا گرفت . خیلی خوب خیاطی میکرد و میگفت : (( وقتی از خیاطی برمیگردم ، بهتر میتوانم شعر بگویم )) .


خانم (( بهجت صدر)) که تا آخرین روزهای زندگی فروغ ، یکی از نزدیکترین دوستان او بود ، در هنرستان معلم نقاشی فروغ بود .


فروغ مدتی نیز نزد (( پتگر)) نقاش معروف ، فنون نقاشی را آموخت .


لیکن بزودی از نقاشی مدرسه ای دور شد و به جوهر نقاشی روزگار ما دست یافت . نقاشی را خیلی خوب و راحت می فهمید و حس میکرد . رنگ را بسیار خوب می شناخت و مخصوصا در طراحی چیره دست بود . یکی دوماه پیش از مرگش ، دوباره علاقه ی بسیاری به نقاشی پیدا کرده بود . رنگ و بوم خرید و دو تابلوی رنگ و روغن کشید ، که یکی از آنها پرتره ای است از (( حسین )) کودک یک مادر جذامی که فروغ او را از تبریز به همراه خویش آورده بود و بزرگش میکرد .


خیلی زود ازدواج کرد ، خیلی زود از همسرش جدا شد . محیط به بیداد آلوده ی خانه ی شوهر برایش قفس بود و فروغ تاب قفس و محبس را نداشت . از ازدواج خود پسری بنام (( کامیار )) داشت که او را از دیدار مادرش محروم ساخته بودند و مادرش را از دیدار وی . فروغ سخت نگران زندگی تنها فرزندش بود و مخصوصا نگران داوری پسرش در مورد خودش بود . همیشه می گفت : (( کامی یک روز بزرگ خواهد شد و مرا چنان که هستم خواهد شناخت ، نه آنطور که درباره ی من به او تلقین می کنند و معصومیت او را با افکار بیمار گونه خود آلوده میسازند )) .


و شاید مرگش پسرش را وادار کند که در داوری عادلانه و مستقل خود درباره ی مادرش شتاب کند .


سیزده ، چهارده ساله بود که شعر گفتن را آغاز کرد . غزل میگفت .


خودش در مصاحبه ای گفته بود :


(( وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم ، خیلی غزل میساختم و هیچوقت آنها را چاپ نکردم . وقتی غزل را نگاه میکردم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم میامد ، به خودم می گفتم : (( خب ، خانم ، علاقه به غزلسرایی آخر ترا هم درخود گرفت )) .


هفده ساله بود که نخستین مجموعه شعرش را بنام (( اسیر )) چاپ کرد.(سال 1331). این کتاب سه سال بعد دوباره چاپ شد . بیست ویک ساله بود که دومین مجموعه اشعارش بنام (( دیوار)) چاپ کرد . این دو مجموعه گروهی کوته بین را علیه فروغ شورانید . ناسزاها به او دادند که شایسته ی خودشان بود . اتهام ها به او بستند که نشانه گناههای خودشان بود . اینک فروغ زنی بود تنها مانند شعر (( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ))

اینک این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

آری تنها ، در برابر مردمانی که کمین کرده بودند تا با تاختن بر فروغ خود را به شهرتی برسانند .... ده سال قبل از (( سال 1331 )) بود : سالهایی که هنوز از آزادی زن حرفی در میان نبود ، لیکن فروغ بیست و یکساله در برابر همه ی ناسزاها و طعن و لعن ها چنان رفتار میکرد که در خور زنی آزاده و آزاد اندیش بود.

گاهی تا اوج نومیدی سفر میکرد . لیکن دگر باره امید و شهامت درونی و ذاتی خویش را باز می یافت . بر سر پای خویش می ایستاد . تمسخرکنندگان خویش را به استهزا مینگریست و باز شعر می نوشت .... و باز شعر می گفت ....

در (( سال 1336 )) هنگامیکه بیست و دو سال بیشتر نداشت ، سومین مجموعه ی اشعار خویش را بنام (( عصیان )) منتشر ساخت . اینک پای در راهی گذاشته بود که دیگر بازگشتی نداشت . میبایست پیش میرفت . زیرا تقدیر هنری ، او را برای خویش فرا میخواند .

در شهریور (( سال 1337 )) هنگامیکه بیست و سه سال داشت ، به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایی گرامی یافت . در زمانی بس کوتاه بر تکنیک سینما مسلط شد . نه تنها از اینرو که زنی بس هوشمند و هوشیار بود ، بلکه بیشتر به این جهت که شاگردی کوشا و کوشنده بود . هر چیز نو ، هر چیز ناشناخته ، او را به سوی خود می کشید . کار هنری برایش تفنن و سرگرمی نبود . در کار نه تنها صمیمیت ، بلکه نظم و انظباطی کم نظیر داشت . مدام کتاب میخواند . شب و روز می نوشت و کار میکرد.

هرگز از آنچه می گفت و می نوشت و میکرد راضی نبود . از هیچ چیز بیشتر از سکون و سکوت و درجازدن بیزار نبود و هرگز ساکت و بیکار و خاموش ننشست .

کمتر کسی چون او ، با آنهمه فروتنی ، تازیانه ی انتقاد برخود زده است .

خودش در مصاحبه ای گفته بود : (( من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است ، اما محتوای شعر من سی ساله نیست . جوانتر است . این بزرگترین عیب است در کتاب من ، باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم . تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم . همینطور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام .... ))

در (( سال 1338 )) برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد تا در امور تشکیلاتی تهیه ی فیلم بررسی و مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، نخستین کوششهای خویش را برای فیلمبرداری آغاز کرد و برای تهیه ی مقدمات ساختن چند فیلم مستند مشغول به کار شد و سفری نیز به خوزستان رفت .

در (( سال 1339 )) موسسه ی فیلم ملی کانادا از (( گلستان فیلم )) خواست که درباره ی مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد . فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیه ی آن بس یاری نمود .

در (( سال 1340 )) قسمت سوم فیلم زیبای (( آب و گرما )) را در گلستان فیلم تهیه کرد و در این قسمت فیلم ، گرمای گیج محیط انسانی و صنعتی آبادان و نه محیط جغرافیایی آن ، با چه قدرتی بیان شده است .

در همین (( سال 1340 )) در تهیه صدای فیلم (( موج و مرجان و خارا )) گلستان را یاری کرد . آنگاه برای دومین بار به انگلستان سفر کرد تا در مورد تهیه ی فیلم مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، شخصا برای صفحه نیازمندیهای روزنامه ی کیهان یک فیلم یک دقیقه ای ساخت که در نوع خود اثری شایسته ی تحسین بود . در بهار (( سال 1341 )) به تبریز سفر کرد تا در مورد تهیه ی یک فیلم درباره ی جذام و جذامیها مطالعه کند . تابستان (( سال 1341 )) در تهیه ی فیلم (( دریا )) گلستان را یاری کرد و خود نیز در این فیلم بازی کرد . این فیلم را (( گلستان )) از روی داستان (( چرا دریا توفانی شده بود ؟ )) نوشته ی (( صادق چوبک )) می ساخت . که متاسفانه ناتمام ماند .

در پاییز (( سال 1341 )) فروغ همراه سه تن دیگر به تبریز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فیلم (( خانه سیاه است )) را از زندگی جذامیها ساخت . برای ساختن این فیلم فروغ از هیچ کوششی دریغ نکرد . خودش در مصاحبه ای گفته است :

(( خوشحالم که توانستم اعتماد جذامی ها را جلب کنم . با آنها خوب رفتار نکرده بودند . هر کس به دیدارشان رفته بود ، فقط عیبشان را نگاه کرده بود . اما من بخدا سر سفره شان ، دست به زخم هایشان میزدم ، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آنرا خورده است . اینطوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند . وقتی از آنها خداحافظی میکردم ، مرا دعا میکردند . حالا هم یکسال از آن روزها می گذرد و عده ای هنوز برای من نامه می نویسند و از من می خواهند که عریضه شان را به وزیر بهداری بدهم .... مرا حامی خودشان می دانند )) .

در همان (( سال 1341 )) فیلم مستندی برای موسسه ی (( کیهان )) ساخت که تم اصلی آن نشان دادن این مساله بود که یک روزنامه چطور تهیه می شود .

در بهار (( سال 1342 )) سناریویی برای یک فیلم نوشت که هنوز ساخته نشده است .

خود فروغ می گفت :
(( در این سناریو من سعی کرده ام زندگی حقیقی یک زن ایرانی را نشان بدهم . دلم میخواهد این فیلم در یکی از این خانه های قدیمی ایرانی ، فیلمبرداری شود ؛ خانه هایی که اتاقهایش تو در تو است . من این خانه ها را در کاشان دیده ام .... )) .
و آنگاه فروغ ، شاعر و هنرمند و جوینده ی خستگی ناپذیر به تئاتر روی آورد

سی و دوساله بود که با شعر و زندگی وداع گفت و نیز با دوستان و دوستداران شعرش که کم نبودند . سی ودو سال برای انسان عمر درازی نیست ، لیکن هر مصرع شعر او سالی خواهد بود و عمری از برای او و نسلهایی که بعد از ما خواهند آمد ، شاید او را نه تنها به عنوان یک شاعر ، بلکه چون زنی آزاده و آزاد اندیش ستایش خواهند کرد . ستایش او را باد که شایسته و در خور همین بود.


http://ax.tirip.com/res/9416772.jpg

داراب حسن پور
05-21-2010, 12:46 PM
شعري از کتاب عصیان-اثر فروغ فرخزاد




زندگی

آه ای زندگی منم كه هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فكرم كه رشته پاره كنم

نه بر آنم كه از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاكی من

از تو ای شعر گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

كه لبالب ز باده ی روزند

با هزاران جوانه میخواند

بوته نسترن سرود ترا

هر نسیمی كه می وزد در باغ

می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو كردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت كاویدم

پر شدم پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها كه من با خشم

به تو چون دشمنی نظر كردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم ترا هدر كردم

غافل از آنكه تو به جایی و من

همچو آبی روان كه در گذرم

گمشده در غبار شون زوال

ره تاریك مرگ می سپرم

آه ای زندگی من آینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روی آینه ام سیاه شود

عاشقم عاشق ستاره صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر آن

می مكم با وجود تشنه خویش

خون سوزان لحظه های ترا

آنچنان از تو كام میگیرم

مریم
05-21-2010, 01:12 PM
ممنون...
مطالب كه براي من خيلي جالبه..
s000000T

sasanjan
05-21-2010, 01:21 PM
متن و شعر زیبایی بود ،

اما نمیدانم چرا در کتابهای دوران تحصیلمان با اینکه خدمت بزرگی به شعر نو و معاصر کرد

نامش را نیست ، شعرش را نیست ؟

كدخدا صفت
05-21-2010, 03:36 PM
بسيار جالب بود
خيلييييييي.ممنون.

داراب حسن پور
05-22-2010, 12:52 AM
شعري از کتاب عصیان-اثر فروغ فرخزاد



بعدها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم كه در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاك میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به یكسو می روند

پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند

روی كاغذها و دفترهای من

در اتاق كوچكم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شكیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیك دیگر پیكر سرد مرا

می فشارد خاك دامنگیر خاك

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاك

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

مسعود جعفرزاده
05-22-2010, 01:12 AM
متن و شعر زیبایی بود ،

اما نمیدانم چرا در کتابهای دوران تحصیلمان با اینکه خدمت بزرگی به شعر نو و معاصر کرد

نامش را نیست ، شعرش را نیست ؟

به همون دليلي كه چند روز پيش شبونه ريختن تو نمايشگاه كتاب و تمام كتابهاي فروغ فرخزاد رو كه تو غرفه ها بود جمع كردن و بردن . فرداش هم وزير ارشاد با يك تكذيب ساده و بعد هم كه سر و صداش بلند شد با تفره رفتن موضوع رو پيچوند .

كدخدا صفت
05-22-2010, 09:14 AM
با نظر آقاي جعفر زاده موافقم.
و معتقدم تا زماني كه جلوگيري از نشر و پخش كتاب ها صورت مي گيرد بايد بر نبود دموكراسي و آزادي قلم و انديشه ناليد.
با تشكر

داراب حسن پور
05-22-2010, 03:26 PM
شعري از کتاب عصیان-اثر فروغ فرخزاد



رهگذر

یكی مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده سخت وامانده

رسیده نیمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود

نهاده سر بروی سینه رنگین كوسن هایی

كه من در سالهای پیش

همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم

هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش

و چون خاموش می افتاد بر هم پلكهای داغ و سنگینم

گیاهی سبز میرویید در مرداب رویاهای شیرینم

ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست

گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشكینم

نسیم گرم دستی حلقه ای را نرم می لغزاند

در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

و مردی می نهاد آرام با من سر بروی سینه ی خاموش

كوسنهای رنگینم

كنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده سخت وامانده

بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را

آه من باید به خود

هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جامهای باده می خواند كه آیا هیچ

باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست

یا برای رهروی خسته

در دل این كلبه خاموش عطر آگین زیبا

جای خوابی هست ؟

داراب حسن پور
05-24-2010, 08:46 PM
شعري از کتاب عصیان-اثر فروغ فرخزاد



جنون

دل گمراه من چه خواهد كرد

با بهاری كه میرسد از راه ؟

یا نیازی كه رنگ میگیرد

درتن شاخه های خشك و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد كرد ؟

با نسیمی كه میترواد از آن

بوی عشق كبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه میسوزد

سینه ام عاشقانه میسوزد

پوستم میشكافد از هیجان

پیكرم از جوانه میسوزد

هر زمان موج میزنم در خویش

می روم میروم به جایی دور

بوته گر گرفته خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شكوفه لبریزم

یار من كیست ای بهار سپید ؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه كسی را به خویش می خواند ؟

سبزه ها لحظه ای خموش خموش

آنكه یار منست می داند

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه گویی كه این همه آبی

در دل آسمان نمیگنجد

در بهار او زیاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازه سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد كرد ؟

داراب حسن پور
05-25-2010, 03:15 PM
شعري از کتاب عصیان-اثر فروغ فرخزاد




سرود زیبایی

شانه های تو

همچو صخره های سخت و پر غرور

موج گیسوان من در این نشیب

سینه میكشد چو آبشار نور

شانه های تو

چون حصار های قلعه ای عظیم

رقص رشته های گیسوان من بر آن

همچو رقص شاخه های بید در كف نسیم

شانه های تو

برجهای آهنین

جلوه شگرف خون و زندگی

رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سكوت معبد هوس

خفته ام كنار پیكر تو بی قرار

جای بوسه های من بر روی شانه هات

همچو جای نیش آتشین مار

شانه های تو

در خروش آفتاب داغ پر شكوه

زیر دانه های گرم و روشن عرق

برق می زند چو قله های كوه

شانه های تو

قبله گاه دیدگان پر نیاز من

شانه های تو

مهر سنگی نماز من

داراب حسن پور
06-01-2010, 10:37 AM
شعري از کتاب عصیان-اثر فروغ فرخزاد



شعری برای تو

این شعر را برای تو میگویم

در یك غروب تشنه تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در كهنه گور این غم بی پایان

این آخرین ترانه لالاییست

در پای گاهواره خواب تو

باشد كه بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

بگذار سایه من سرگردان

از سایه تو دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم كه گر باشد

كس بین ما نه غیر خدا باشد

من تكیه داده ام به دری تاریك

پیشانی فشرده ز دردم را

میسایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازك و سردم را

آن داغ ننگ خورده كه می خندید

بر طعنه های بیهده ‚ من بودم

گفتم كه بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد كه زن بودم

چشمان بیگناه تو چون لغزد

بر این كتاب در هم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمانها را

بینی شكفته در دل هر آواز

اینجا ستاره ها همه خاموشند

اینجا فرشته ها همه گریانند

اینجا شكوفه های گل مریم

بیقدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریا كاری

در آسمان تیره نمی بینم

نوری ز صبح روشن بیداری

بگذار تا دوباره شد لبریز

چشمان من ز دانه شبنمها

رفتم ز خود كه پرده بر اندازم

از چهر پاك حضرت مریم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستاره توفانست

پروازگاه شعله خشم من

دردا ‚ فضای تیره زندانست

من تكیه داده ام به دری تاریك

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازك و سردم را

با این گروه زاهد ظاهر ساز

دانم كه این جدال نه آسانست

شهر من و تو ‚ طفلك شیرینم

دیریست كاشیانه شیطانست

روزی رسد كه چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانه درد آلود

جویی مرا درون سخنهایم

گویی به خود كه مادر من او بود