حقیقت مرگ
اینجا خانه ی ابدی من است
من مرده ام واین سنگ قبر من است
اگر دلت هوای غصه کردبیا کنارم
همن جاهستم دلواپسی ندارم
ازرفتن پشیمان نیستم
من دیگر چشم به راهی ندارم
اشکم روی اسممه برای یادگاری
خاطراتم پیش تو یادگاری
نمایش نسخه قابل چاپ
حقیقت مرگ
اینجا خانه ی ابدی من است
من مرده ام واین سنگ قبر من است
اگر دلت هوای غصه کردبیا کنارم
همن جاهستم دلواپسی ندارم
ازرفتن پشیمان نیستم
من دیگر چشم به راهی ندارم
اشکم روی اسممه برای یادگاری
خاطراتم پیش تو یادگاری
کنج تنهایی
در این تنهایی به آسمان
نگاه کردم ...............
خدا را صدا کردم اما هیچ
صدایی نیامد.............
با فریاد گفتم من چقدر تنهام
حتی خدا از من دل بریده
ناگان هوا تیره و تار شد
..
دلم دوباره گرفت........
آسمان قطره قطره اشک
بروی گونه هام ریخت...
انگار یه حسی گفت ...
به من تو تنها نیستی...!
تنها گذاشت
آنکه من را از تنهایی در آورد
خدا یارو یا ورش باشد
آنکه من را تنهاگذاشت و رفت
خدا در بدترین شرایط تنهایش بگذارد
کمی با تو
تنها را باور کن نه برای تنهای
فقط برای تنها بودن
مرگ را باور کن نه برای مردن
بلکه برای تنها مردن
عشق را صدا کن نه برای
از تنهایی در در آوردن
بلکه برای عاشق ماندن
خدا را صدا کن
نه برای در خواست چیزی
بلکه برای تنها ماندن خودت ........
دل
چوپانی را می ماند
خسته
تکیه داده بر بلوطی کهنسال
که در اندوه تنهایی و غروب
با حنجره ای خسته
غربت کوهستانیش
را می نوازد
ممنون میشم اگه دوستان هم متنها یا نوشته های زیبایی را اینجا درج کنند
قطار سوت می کشد و دور می شود
ازایستگاه خیس بدرقه
انبوهی از اندوه ، برمی گردد به ایستگاه
و سکوتی سرد بر دیوارها آوار میشود ...
اجازۀ سفر نداشتم !
چمدانی بر داشتم پر از خاطره
که به مسافری آشنا سپردم...
دلم را بر داشتم و برگشتم
و در میان تنهاییم گم شدم
درست مثل قطاری که رفت
وصدای سوتش را تا ابد در من جای گذاشت
حالیا معجزه ی باران را باور کنو سخاوت را در چشم چمنزار ببینو محبت را ٬ در روح نسیمکه در این کوچه ی تنگ٬با همین دست تهی٬روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد.خاک جان یافته است!تو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجره ها را٬ و بهاران را باور کن!!
چه رسمی داری ای دور زمونهکه هر روزت یه جا عاشق کشونههزاران ساله که می جنگه آدمنمیدونه که گرفتار جنونهزمونه آی زمونه آی زمونهیکی با فرق زخمی توی محرابیکی غرق به خون لب تشنه ی آبیکی پاهاشو رو مین جا گذاشتهیکی پاشیده خونش روی محرابنفسهای تو حالا گاز خردلروخاک آسمون رگبار تاولهمیشه عاشق از جونش گذشتهکه عشق آسون نبود از روز اولهنوزم کار دنیا قیل و قالههنوزم صلح آدمها مهالههنوز آدم نمیشناسه خداروهنوزم حق عاشق پایمالهزمونه آی زمونه آی زمونهنمی دونم شعر را صحیح تایپ کردم یا نه چون اون را از روی خود ترانه تایپ کردم.
امشب تا سحر بر روی بال پروانه ها از تولد می نویسم!از رویش گلهای یاس٬از ترنم خنده های پاک.آسمان فروردین را٬ پر از مریم و میخک می کنم!امشب لحظه ی حضور ستاره ام در نگاه قاصدک ها خاطره می شودو تمام گلهای کاغذی به حس بودن می رسند!