صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 11 تا 20 / از مجموع 66 پاسخ )

موضوع: اندر حکایات

  1. #11

    پیش فرض



    از شيخ بهايی پرسيدند:

    "سخت ميگذرد" چه بايد کرد؟

    گفت: خودت که مي گويی

    سخت "مي گذرد "سخت که "نمي ماند"

    پس خدارو شکر که"می گذرد" و "نمي ماند"

    ديروزت خوب يا بد "گذشت" و امروز روز ديگری است

    قدری شادی با خود به خانه ببر

    راه خانه ات را که ياد گرفت فردا با پای خودش می آيد..


    شیخ بهایی

    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:53 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #12

    پیش فرض



    زن زیبا:

    زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.

    مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.

    روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:

    حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی،

    خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری

    و چگونه به او بی توجهی می کنی،

    من زر و زیور می خواهم!

    مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:

    برو هر جا دلت می خواهد!

    زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!

    غروب به خانه آمد .

    مرد خندان گفت:

    خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟

    چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .

    زن متعجب گفت:

    تو از کجا می دانی؟

    مرد جواب داد:

    و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!

    زن باز هم متعجب گفت :

    مگر مرا تعقیب کرده بودی؟

    مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:

    تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم،

    مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:56 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #13

    gol کوچ قشلاقی

    شيري در جنگل آهويي را شكار كرد .
    گرگ و روباهي هم از دور پيدا شدند.
    شير به گرگ دستور داد كه آهو را پوست كنده و آماده خوردن نمايد.
    گرگ اجراي امر كرده و پس از لحظاتي شير از گرگ پرسيد :
    گوشت آهو را آماده و تقسيم نمودي؟
    جواب داد: بله قربان .
    شير گفت: چگونه ؟
    گرگ گفت : ران ها وكتف هاي آهو سهم سلطان. تنه و دنده هاي آهو سهم خودم .
    و گردن آهو هم سهم روباه .
    شير عصباني شد .حمله كرد و كله گرگ را از تنه اش جدا نمود .
    بعد به روباه امر كرد كه تو آهو را تقسيم كن.
    روباه پس از لحظاتي چنين گفت:
    دل و جگر آهو صبحانه سلطان .ران ها و قسمتي از تنه ناهار سلطان .كتف ها و بقيه تنه هم شام سلطان .
    ..شير نگاهي از سر رضايتمندي به روباه كرد و گفت :
    پس سهم خودت كو ؟
    روباه گفت : دعا به جان سلطان !
    شير از روباه پرسید:

    پدر سوخته ! اين تقسيم عادلانه را چگونه ياد گرفتي ؟!

    روباه با حالت ترس و لرز گفت :

    قربان! از كله جداشده گرگ !!

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:58 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #14

    پیش فرض






    ضرب المثل حلاج گرگ بودن


    حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت.

    زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود.

    از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد.

    گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت.

    حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد.

    خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند.

    به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت!

    گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد.

    حلاج هم به سرعت به راه افتاد.

    هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید.

    حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد.

    باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد

    و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است،

    به خانهٔ خود بازگشت.

    وقتی همسرش پرسید:

    «امروز چه کردی؟»

    گفت:

    «حلاج گرگ بودم!»





    *حلاج گرگ بودن، معنی انجام کار بدون مزد است.
    *حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است.


    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:02 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #15

    پیش فرض


    بیمار


    باهجوم موشها به شهر همدان

    كه موجب شيوع بيماري طاعون در اين شهر شده بود

    پزشك حاذق ما ابوعلي سينا به مردم شهر دستور داد

    براي مقابله با موشها،

    از مار استفاده كنند

    و بعدها نيز به پاس اين كار در سر راه مارها جام شرابي از انگور سياه نهادند تا از آن بنوشند

    زيرا زهر مار را زياد مي كند.

    از آن پس مار نماد بهداشت

    و نماد داروخانه هاي سرتاسر جهان شد.

    لذا برخي داشتن و نگهداري مار را نشانه سلامت مي دانستند

    و به افرادي كه زياد دچار امراض مي شدن مي گفتند؛


    "بي مار"


    « حکایتی از بوعلی سینا »




    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:04 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #16

    پیش فرض



    روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت

    و در خانه ای تاریک به زندانش فکند

    و فرمود او را به زنجیر بستند.

    چون روزی چند بر این حال بود،

    کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند.

    آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.

    بدو گفتند:

    در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

    گفت:

    معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

    گفتند:...

    آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

    گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،

    عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،

    سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.

    چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،

    پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،

    پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.

    ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد

    چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.



    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:07 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #17

    پیش فرض



    می‌گویند که جوانی کم شوروشوق نزد سقراط رفت و گفت:

    «ای سقراط بزرگ، آمده‌ام که از خرمن دانش تو خوشه‌ای برگیرم.»

    فیلسوف یونانی جوان را به دریا برد، او را به درون آب کشانید و سرش را ۳۰ ثانیه زیر آب کرد.

    وقتی که دست خود را برداشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد،

    سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود، تکرار کند.

    جوان نفس‌زنان گفت: «دانش، ای مرد بزرگ.»

    سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد

    و این بار چند ثانیه بیشتر. بعد از چند بار تکرار این عمل،

    سقراط پرسید: «چه می‌خواهی؟»

    جوان که از نفس افتاده بود به زحمت گفت:

    «هوا. هوا می‌خواهم.»

    سقراط گفت:

    «بسیار خوب.

    هر وقت که نیاز به دانش را به اندازه‌ی نیاز به هوا احساس کردی،

    آن‌را به دست خواهی آورد.»

    هیچ چیز جای عشق و علاقه را نمی‌گیرد.

    شوروشوق یا عشق و علاقه، نیروی اراده را برمی‌انگیزد.

    اگر چیزی را از ته دل بخواهید، نیروی اراده‌ دستیابی به آن‌را پیدا خواهد کرد.

    تنها راه ایجاد چنین خواست‌هایی، تقویت عشق و علاقه است



    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:10 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #18

    پیش فرض


    به شیوانا خبر دادند که يکي از شاگردان قديمی اش در شھري دور از طريق معرفت دور شده

    و راه ولگردي را پیشه کرده است.

    شیوانا چندين ھفته سفر کرد تا به شھر آن شاگرد قديمي رسید.

    بدون اينکه استراحتي کند مستقیماً سراغ او را گرفت

    و پس از ساعتھا جستجو او را در يک محل نامناسب يافت

    مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسید: تو اينجا چه میکني دوست قديمي؟

    شاگرد لبخند تلخي زد و شانه ھايش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسھاي شما را نداشتم استاد!

    حق من خیلي بدتر از اينھاست! شما اين ھمه راه آمدھايد تا به من چه بگويید؟

    شیوانا تبسمي کرد و گفت:

    من ھنوز ھم خودم را استاد تو میدانم. آمدھام تا درس امروزت را بدھم و بروم

    شاگردِ مأيوس و ناامید، نگاھش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید:

    يعني اين ھمه راه را به خاطر من آمده ايد؟

    شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلي بیشتر از اينھاست

    درس امروز اين است

    ھرگز با خودت قھر مکن !!

    ھرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قھر کني

    و ھرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کني

    به محض اينکه خودت با خودت قھر کني ديگر نسبت به سلامت ذھن و روان و جسم خود بیاعتنا می شوي

    و ھر نوع بیحرمتي به جسم و روح خودت را می پذيري

    ھمیشه با خودت آشتي باش و ھمیشه براي جبران خطاھا به خودت فرصت بده

    تکرار میکنم: خودت آخرين نفري باش که در اين دنیا با خودت قھر میکني

    درس امروز من ھمین است

    شیوانا پیشاني شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اينکه استراحتي کند به سمت دھکده اش بازگشت.

    چند ھفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمیاش وارد مدرسه شده و سراغش را می گیرد.

    شیوانا به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تمیز و مرتب مقابلش ايستاده است

    شیوانا تبسمي کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :

    اکنون که با خودت آشتي کرده ای ياد بگیر که از خودت طرفداري کني

    به ھیچکس اجازه نده تو را با يادآوري گذشتھات وادار به سرافکندگي کند

    ھمیشه از خودت و ذھن و روح و جسم خودت دفاع کن

    ھرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توھین کنند

    خودت اولین نفري باش که در اين دنیا از حیثیت خودت دفاع میکني

    درس امروزت ھمین است

    گرچه گذر زمان فرصت عشق ورزيدن را دريغ نمیکند؛

    اما مرگ را استثنايي نیست

    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:16 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  9. #19

    پیش فرض


    می‌گویند:

    درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند:

    "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی"

    اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید

    وقتی شعرش را شنید گفت:

    "من پدر این درویش را در می‌آورم".

    زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت وكمی زهر هم لای فتیر ریخت

    و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت:

    "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی".

    از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد

    و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت:

    "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام"

    درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت:

    "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"

    پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:

    "درویش! این چی بود كه سوختم؟"

    درویش فوری رفت و زن را خبر كرد.

    زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است!

    همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت:

    "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".



    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:18 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #20

    پیش فرض



    كسي كه در بستر احتضار بود...

    فردي را در هيبت غريبي ديد...

    مريض گفت:

    شما كه هستيد كه بدون خبر سر زده وارد شديد؟؟

    گفت:من مرگم!!

    سر زده هم وارد نشده ام.

    بيست سال پيش اشتهايت كم شد من بودم كه خبرت كردم...

    سال بعد دندان هايت شروع به ريختن كرد خبر من بود...

    خوابت كم شد،توانت تحليل رفت و لاغر و نحيف شدي...

    همه ي اينها خبر هايي بود كه من براي ورود خود مي دادم.

    شما كوتا هي كرديد كه تا به حال متذكر نشده ايد!!!






    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:22 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  2. مهندس و برنامه نویس ( طنز)
    توسط مسیب تمیمی در انجمن طنــــز
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 10-03-2010, 12:40 AM
  3. دانلود SolidWorks 2010 جهت طراحی سازه های صنعتی - سرویس پک 4
    توسط جواد نجفی در انجمن نرم افزارهای مهندسی مکانیک
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-04-2010, 06:42 PM
  4. تغییر شماره سرویس پک ویندوز از طریق رجیستری
    توسط ario barzan در انجمن ترفندها و نکات سیستم عامل
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-12-2009, 12:23 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •