گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود،
پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
غلام شاد شد.
بریانی ساخت و پیش او آورد.
خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد.
دیگر روز گفت:
بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
غلام فرمان برد.
خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده،
گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان
و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
گفت:
ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم،
اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد،
به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
« عبید زاکانی »