صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 21 تا 30 / از مجموع 66 پاسخ )

موضوع: اندر حکایات

  1. #21

    پیش فرض



    گوشت را آزاد كن


    از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود،

    پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

    غلام شاد شد.

    بریانی ساخت و پیش او آورد.

    خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد.

    دیگر روز گفت:

    بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

    غلام فرمان برد.

    خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد.

    روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده،

    گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان

    و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

    گفت:

    ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم،

    اگر خیری در خاطر مبارك می‌گذرد،

    به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!


    « عبید زاکانی »





    ویرایش توسط مریم : 08-03-2017 در ساعت 12:24 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #22

    پیش فرض




    پ.ن : لطفا قضاوت نکنین


    __________________________________________________ _______________________________________




    تا اواسط آذر ماه مدام تمرین داشتیم و در کنارش می رفتم دانشگاه و درس هام را می خوندم..
    تو همین روزا بود که داشتم برنامه همون مجری که نامه ها را براش می فرستادیم می دیدم که اعلام کرد
    توی اینترنت سایتی را راه اندازی کرده که مطالب و چیزای مختلفی اونجا زده..
    فردای اون روز زمانی که از تمرین برگشتم رفتم پای کامیوتر و وارد سایتی که آدرسش را داده بود شدم..
    کلی توش گشت زدم..خیلی دلم می خواست می تونستم تو سایت براشون پیام بزارم اما جایی نداشت..
    هر هفته اون سایت آپدیت می شد و منم هفته ای یه بار به سایت سر می زدم تا خاطرات و مطالب به روزش را ببینم..
    عکس هایی از بچه ها توی سایت می گذاشت و منم که عاشق بچه ها بودم اون عکس ها را برای خودم سیو می کردم..
    برای اجرا آماده شده بودیم تا اواسط دی ماه توی کانون اجرا داشتیم..اولین بارم بود به صورت حرفه ای تئاتر اجرا می کردم..
    کار ما برای بچه ها بود ، بچه هایی از سه سال تا پایان دوره دبستان..و این کنار بچه ها بودن ، شادی هاشون با دیدن ما..
    و سر شوق آوردنشون همه و همه باعث شده بود زندگیم حسابی رنگ و بوی دیگه ای بگیره..و احساس می کردم دیگه آرزویی ندارم..
    امتحاناتم شروع شده بود بعد از گذروندن چند تا از اونها متاسفانه برف شدیدی گرفت..
    دو تا از امتحانات ما که هماهنگ با تهران بود به دلیل لغو شدنش در تهران برای ما هم لغو شد..و افتاد برای هفته اول بهمن...
    اجرای ما هم توی کانون تموم شده بود و باید تا اواسط بهمن توی نوبت وزارت ارشاد می موندیم ، تا مجوز اجرا را برای سینما فرهنگیان
    و خانه ی کودک اصفهان بگیریم..هفته ای دو الی سه بار می رفتیم برای تمرینات جدید و تغییراتی توی اجراها..
    یه روز که وارد سایت شدم دیدم زده برای علاقه مندان توی سایتی به اسم مای پردیس
    _ مای پردیس _ گروهی زده شده و میشه اونجا از اطلاعات بیشتری با خبر شد..
    سریع وارد سایت شدم..ایمیل می خواست...تا اون موقع ایمیل نداشتم..خیلی برام ساخت ایمیل سخت بود ..
    از یکی از بچه های تئاتر که اینترنت زیاد می رفت در مورد ایمیل درست کردن پرسیدم و اولین ایمیلم را ساختم..
    و وارد مای پردیس شدم و اونجا عضو شدم..توی سایت با سه چهار تا دختر آشنا شدم که دخترای خیلی خوب و فهمیده ای بودن..
    از طریق اونها با گروهی به اسم گروه منتظران حضرت مهدی (عج) آشنا شدم.. توی اونجا بحث دینی زیاد می شد..
    و منم همیشه سعی می کردم توی بحث ها شرکت کنم..از همه قشری اونجا عضو بودن..
    بی دین..مسلمون شیعه و سنی..بودایی..مسیحی..و هر کسی هم به صورتی در مورد اعتقاداتش بحث می کرد..
    یه روز بحث خیلی بالا گرفته بود و فردی مسیحی توهینات بدی به مولا می کرد..عصبی شده بودم..
    اما می دیدم با توهینات بچه ها طرف آروم نمی شه..رفتم سراغش و گفتم بس نیس انقدر سر اعتقادات توی کشورای مختلف جنگه..
    مگه خدای ما و شما فرق داره که این طور توهین می کنی..و چند تا پیام دیگه براش گذاشتم..
    پیام گذاشتن توی اون سایت خیلی سخت بود..چون در اصل برای چت کردن نبود..
    جایی بود مثل این سایت که فقط مطلب گذاری بود..بهم گفت بیا یاهومسنجر ببینم چی میگی گفتم مسنجر دیگه چیه؟؟
    گفت یعنی باور کنم تو نمیدونی مسنجر چیه..گفتم میل خودته می خوای باور کن می خوای باور نکن..
    من خوشم از دروغ گفتن نمیاد و نمی دونم مسنجر چیه..برام اطلاعاتی در مورد یاهو مسنجر داد و طریقه ساختش..
    از اینترنت یاهو مسنجر را دانلود کردم و با کلی بدبختی تونستم وارد بشم ولی حتی بلد نبودم باهاش کار کنم..
    به همون دوست تئاتریم پیام دادم..گفتم من نمیدونم چطوری باید با مسنجر کار کرد..گفت ساختیش گفتم بله ..گفت واردش شدی ؟؟
    گفتم آره ولی نمی فهمم باید چکار کرد..گفت خوب ایمیلت را بده الان میام مسنجر اونجا برات توضیح میدم..
    ایمیلمو دادم دیدم یکی تو یاهو بهم سلام میکنه..خود دوستم بود از طریق اون پیام دادن تو یاهو مسنجر را یاد گرفتم
    و آیدیم را به اون فرد مسیحی دادم..کلی توی مسنجر باهم در مورد دین و تفاوت هاش صحبت کردیم..
    و در آخر قول داد دیگه به مقدساتمون توهین نکنه..صحبت با فردی از دین دیگه برام خیلی جالب بود..
    برای همین تصمیم گرفتم با ادیان دیگه صحبت کنم..توی همون گروه با کسایی که از دین های دیگه بودن حرف می زدم
    و ازشون اطلاعات می گرفتم..ازشون می خواستم کتاب هاشون را بهم معرفی کنن و می رفتم دنبال کتاب ها
    و اون هایی را که می تونستم پیدا کنم را می خوندم..برام مطالب بعضی از کتاب ها خیلی خنده دار بود..
    باورم نمی شد که یه سری از اونها به این چیزها اعتقاد داشتن..اما برام قابل احترام بودن..
    انجیل را چندین بار خوندم..با خودم گفتم توکه همه کتاب ها را خوندی بهتر نیست قرآن خودتم بخونی ببینی توش چه خبره..
    تفسیر قرآن المیزان را توی کتابخونه پیدا کردم..و تفسیر چند تا از سوره ها را خوندم
    دوتا از امتحاناتم هم اومد و وقت اون شده بود تا برای ترم سوم برم و ثبت نام کنم..
    رفتم دانشگاه..کلی جمعیت جمع شده بودن و صدای اعتراض بچه ها بالا رفته بود..رفتم پیش مدیر گروهم..
    گفتم می خوام برای ترم جدید ثبت نام کنم باید چکار کنم!! گفت متاسفانه نتیجه امتحاناتتون هنوز نیومده
    و نمی تونین ثبت نام کنین..گفتم پس باید چکار کنم ..گفت نمی دونم باور کنین خودمونم موندیم بلا تکلیف امسال به صورت آزمایشی
    این کار صورت گرفته بود..مجبوریم براتون انصراف رد کنیم گفتم آخه انصراف یعنی چی؟ پس تکلیف این دوترمی که خوندیم چی میشه ؟؟
    تکلیف هزینه ای که کردیم..گفت والا منم نمی دونم از رییس دانشگاه بپرسین..
    اعصابشو نداشتم که بخوام برم دنبال این چیزا..وقتی می گفت کاری نمیشه کرد می دونستم که تهش اینه که اونم بعد از کلی دوندگی همینو بهم میگه
    از دانشگاه زدم بیرون و رفتم سر تمرین..گفت آخر هفته باید بریم برای وزارت ارشاد اجرا کنیم..
    و بعد از گرفتن مجوز تا اول اسفند خانه کودک اصفهان اجرا داریم..برگشتم خونه..همه چیز را راجب دانشگاه گفتم..
    بابا یکم غر زد و بعدم رفتم تو اتاقم..مجوز را از وزارت ارشاد گرفتیم..
    و اجراهامون توی خانه کودک که نزدیک سی و سه پل اصفهان بود شروع شد..
    از صبح می رفتیم تا نزدیکای پنج بعد از ظهر بعد هم با خود خانوم ماندنی می اومدیم تا نزدیک خونه و به خونه هامون می رفتیم..
    من اون روزا هیچ وقت تنهایی بلد نبودم جایی برم..حتی برای دانشگاه و امتحاناتمم با لاله می رفتم..
    چند روز از اجراهامون که گذشت بابا تا برمی گشتم بهم می گفت آخه کدوم دختر نجیبی تئاتر میره که دختر من میره..
    کی بهت این اجازه را داده تئاتر کار کنی..تو آبروی خانواده مارو داری می بری..
    بچه ی یه دبیر ریاضی باید بازیگر بشه..عصبی بودم..هیچ وقت جلو مامان و بابا گریه نمی کردم..رفتم تو اتاقم و در زدم بهم..
    حتی برای شام هم بیرون نیومدم..با خودم گفتم مگه من چکار می کنم..؟؟تو زندگیم لحظه ای با پسری هم کلام نشدم..
    حتی چند سالی هم هست جواب سلام پسرای فامیلم نمیدم..توی این دنیای مجازی جز دخترا با هیچ پسری هم صحبت نمیشم..
    بازیگرای تئاترمون همه خانومن..حتی تماشاگرامونم بچن..چرا بابا بهم میگه کارم خلافه..چرا میگه دختر نجیب این کار نمی کنه..
    خلاف من کجاست؟؟؟!!کاش دختر بدی بودم تا می فهمید بد یعنی چی..تا می فهمید نجیب نبودن چیه..
    منی که حتی موزیک گوش نمی دادم..کتاب هایی که می خوندم همه دینی بودن..
    برام شنیدن این حرف از زبون بابایی که عالم بچگیم پر بود از اون خیلی سخت بود..
    تا خود صبح گریه کردم و صبح با چشایی پف کرده رفتم تئاتر..دوستم گفت چی شده..ماجرا را براش گفتم..
    باهام همدردی کرد..بهش گفتم بابام حتی با نوشتن شعرم مخالفه..گفت مگه شعر میگی؟؟گفتم آره خیلی وقته شعر میگم..
    گفت پس چرا نمیای انجمن شعر اصفهان شرکت کنی..گفتم بابا همین تئاترم که میام داره این حرفا را بهم میزنه نمی تونم بیام..
    شعرامو ازم گرفت و خوند گفت توکه خیلی خوب می نویسی..حیفه اینا نخونده باقی بمونه..من جمعه هفته آینده باید برم تهران برای شعرهام..
    میدم اونجا بخونن و نظرشون را راجب کارهات بگن..راستی چرا وبلاگ نمی زنی تا نوشته هات خونده بشه..
    گفتم وبلاگ دیگه چیه؟؟اون طریقه ساخت وبلاگ را بهم یاد داد و منم به محض اومدن به خونه بعد از شنیدن باز هم حرفای بابا
    رفتم تو اتاق و پای کامپیوتر..و وبلاگ را ساختم..اون شبم اعصابم خیلی بهم ریخته بود..
    توی مای پردیس با دختری به اسم عسل آشنا شدم..باهاش کمی حرف زدم..بهم گفت چرا انقدر رفتارت بسته است...منظورش را نمی فهمیدم..
    بهم گفت فقط با دخترا حرف می زنی..رفتارت مشکوکه نکنه پسری خودتو جای دخترا جا زدی..گفتم نه بابا..
    من برای خودم عقاید خاصی دارم..ضمنا خانوادم با این کارها مخالفن..بعد هم جریان بابا را براش گفتم..
    گفت من یه گروه دارم میای توش..گفتم باشه....اسم گروه " تا حالا عاشق شدی؟؟ " بود..گفتم ولی من که تاحالا عاشق نشدم..
    گفت اسمش را همین جوری زدم..وارد گروه که شدم..دختر و پسرای زیادی عضو بودن..باهم حرف می زدن برای هم توی گروه پیام می گذاشتن
    باهم درد و دل می کردن..همه همدیگه را با اسم کوچیک صدا می کردن..گاهی بازی می کردن..و جشن راه می انداختن..
    با خودم گفتم دنیای اونا چقدر با دنیای من فرق داره..تو قسمت هایی که لازم نبود با پسراشون هم کلام بشم مطلب می گذاشتم..
    پسرای گروه می اومدن و زیر مطالبم مسخرم می کردن..برام پیام های خصوصی می گذاشتن و می گفتن زیادی امل _ omol _ هستم
    چند روز بعد فهمیدم سایت متعلق به شخصی به اسم محمدعلی هستش و عسل هم یکی از اعضاشه..
    گفتم عسل چرا بهم راستش را نگفتی..گفت اون شب حالت خیلی بد بود می خواستم بیای اینجا بچه ها را ببینی دنیاشون را ببینی..
    بفهمی خیلی دختر خوبی هستی و انقدر به حرفی که بابات بهت می زنه فکر نکنی..
    اگه اون داره زیاده روی می کنه دلیلی نداره توام واقعا فکر کنی گناه کاری...کم کم به محیط اونجا عادت کردم..
    یه روز یکی از بچه ها به اسم هادی برام پیام خصوصی گذاشت و درمورد شعرایی که تو وبلاگم می زدم نظراتش را نوشت
    دانشجوی ترم آخر فلسفه از دانشگاه تهران بود و اهل یزد..کنجکاویم گل کرد
    و برای اولین بار شروع به پیام دادن به پسری کردم که جنس مخالفم بود
    و بابا حرف زدن باهاشون را گناه نابخشودنی می دونست .. برام در مورد کلمه به کلمه نوشته هام گفت..اونها را برام تفسیر می کرد..
    گفت می تونی من را برادر بزرگتر خودت بدونی..و منم کمکت می کنم تا ایرادات نوشته هات را درست کنی..
    دوست تئاتریمم از تهران که برگشت بهم گفت نوشته هات را خیلی دوست داشتن..
    دو سه جا باید کلمات را عوض کنی اونها را هم برات یاد داشت کردن..
    ولی گفتن بهتره خودتم بیای و تو این جلسات شرکت کنی..گفتم نمی تونم بیام..مهم نیست..

    ادامه دارد....



    ویرایش توسط مریم : 07-23-2016 در ساعت 11:53 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #23

    پیش فرض



    روزي پادشاهي بي عيب!

    به اطرافيانش گفت كه اگر از كسي عيب و ايرادي ببيند،

    آن شخص بايد يك درهم تاوان بدهد.

    يكي از نگهبان ها مردي را عريان ديد و گفت:

    بايد به دستور پادشاه يك درهم بپردازي.

    مرد گفت:

    چه....چه...چرا بايد بدهم؟!


    نگهبان گفت دو درهم بايد بدهي چون لكنت هم داري.

    نگهبان گريبان مرد را گرفت؛

    او خواست دفاع كند، معلوم شد دستش هم بالا نمي آيد.

    نگهبان گفت حالا بايد سه درهم بدهي!

    در اين گير و دار كلاه از سر مرد افتاد و آن مرد كچل بود.

    نگهبان طلب چهار درهم كرد.

    مرد بينوا خواست بگريزد،

    كاشف به عمل آمد كه لنگ و چلاق هم هست.

    نگهبان گفت از جايت تكان نخور كه تو گنجي بسيار پر بها هستي.!!!

    متأسفانه برخي در پيدا كردن عيب و ايراد در ديگران انچنان مشتاق و جدي هستند

    كه انگار گنجي را جست و جو مي كنند.

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:17 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #24

    پیش فرض

    چون حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید
    از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن
    و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد.
    چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد
    روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد
    تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند.
    حق تعالی او را از این کار بازداشت و فرمود:
    «رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد.
    بهتر است زحمت خود زیاد نکند.»

    ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد
    و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوبش بروند.
    سلیمان هم بیدرنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند.
    وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت
    و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند.
    چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست
    و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی .

    آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند.
    ساعتی نگذشت که ماهی عظیم‌الجثه از دریا سر بر آورد و گفت:
    «خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند.»

    سلیمان گفت: «این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه می‌خواهی بخور.»

    ماهی با یک حمله تمام غذاها و خوراکی‌های آماده شده را بلعید و گفت:
    یا سلیمان، سیر نشدم غذا می‌خواهم.

    سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت:
    «مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم؟»

    ماهی عظیم‌الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت:
    «خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است.
    الان من نیم قورت خورده‌ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد.»

    سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت:
    «پروردگارا، توبه کردم. به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی»



    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:26 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #25

    پیش فرض



    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی مي کرد؛

    کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.

    سنگ زيبايی درون چشمه ديد.

    آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.

    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود.

    کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.

    مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد.

    نگاهی به زاهد کرد و گفت:

    ((آيا آن سنگ را به من ميدهی؟))

    زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.

    مسافر از خوشحالی در پوست خود نمي گنجيد.

    او مي دانست سنگ آنقدر قيمتی است

    که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر درفاه زندگی کند؛

    بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:

    ((من خيلی فکر کردم؛

    تو با اينکه مي دانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛

    خيلی راحت آن را به من هديه کردی.))

    بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت:

    ((من اين سنگ را به تو باز مي گردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو مي خواهم!

    به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم.))



    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:30 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #26

    پیش فرض



    روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.

    در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد.

    حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.

    در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود،

    از آنجا گذشت.

    وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد،

    پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

    خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام.

    اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند،

    چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

    مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:

    خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن.

    در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:

    ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم،

    چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است

    و تو به دلیل غرور و خودبینی،

    اهل دوزخ!


    به نقل از:

    « محمد غزالی »

    کیمیای سعادت، جلد 1

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:33 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #27

    پیش فرض



    یک شب مردی خواب عجیبی دید.

    او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم می زند.

    روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند.

    در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد

    که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود.

    هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

    بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمی شود.

    او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.

    این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:

    خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،

    ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود.

    سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.

    خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.

    دوره امتحان و رنج،

    یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را می بینی

    زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.




    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:35 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #28

    پیش فرض


    شیخی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩِﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ سفر می کرد.

    ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺟﻮﺍن ﻣﺴﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﺮ ﺍﻭ بستند.

    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ کرد.

    شیخ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ گفت و ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.

    ﺑالاخرﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می شود.

    شیخ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮفت ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:

    ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ خود ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می خوﺭﻡ.

    ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ

    ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ

    ﻭ ﺳﺮش ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.

    شیخ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ:

    ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ که ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذﺍﺷﺖ


    « عبید زاکانی »



    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:38 PM

  9. #29

    پیش فرض



    مادر دختری، چوپان بود.

    روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست

    و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می رفت.

    یک روز گرگ به گوسفندان حمله می کند و یکی از بره ها را با خود می برد!

    چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می کند و روی سنگی می گذارد

    و با چوب دستی دنبال گرگ می دود.

    از کوه بالا می رود تا در کوه گم می شود.

    دیگر مادر چوپان را کسی نمی بیند.

    دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا می کنند،

    دخترک بزرگ می شود،

    در کوه و دشت به دنبال مادر می گردد، تا اثری از او پیدا کند.

    گل های ریز و زردی را می بیند که از جای پاهای مادر روییده،

    آن ها را می چیند و بو می کند.

    گل ها بوی مادرش را می دهند،

    دلش را به بوی مادر خوش می کند ...

    آن ها را می چیند و خشک می کند و به بازار می برد و به عطارها می فروشد.

    عطارها آن ها را به بیماران می دهند،

    بیماران می خورند و خوب می شوند.

    روزی عطاری از او می پرسد:

    "دختر جان اسم این گل ها چیست؟"


    دختر بدون این که فکر کند، می گوید :

    گل بو مادران !

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:53 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #30

    پیش فرض



    کوبیدن سر به دکل


    جیكاك در اوایل حضورش در شركت نفت ایران و انگلیس

    به عنوان سرپرست یك دكل حفاری مشغول به كار شد.

    یك روز یكی از كارگران محلی از بالای دكل به زمین افتاد و درجا مرد.

    افراد محلی كه از فوت فامیلشان به شدت عصبانی بودند

    و جیكاك را مسئول این واقعه می دانستند ،

    به سوی او حمله كردند.

    جیكاك كه مرگ را در یك قدمی خود می دید ،

    ناگهان به سمت دكل حفاری حمله ور شد و شروع كرد به زدن دكل با مشت و لگد.

    مردم محلی كه شگفت زده بودند، ناگهان ایستادند .

    جیكاك كه مردد شدن مردم را دید و فهمید انگار نقشه اش گرفته ،

    شروع كردن با سر كوبیدن به دكل و فحش دادن كه

    " نامرد تو برادرم را از گرفتی"

    و از این گونه صحبت ها...

    نقل می كنند كه چند دقیقه بعد مردم دوباره به سمت جیكاك دویدند،

    ولی این بار نه برای زدن و انتقام گرفتن ،

    بلكه برای دلداری دادن به او و جلوگیری كردن از كوبیدن سرش به دكل!




    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:40 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  2. مهندس و برنامه نویس ( طنز)
    توسط مسیب تمیمی در انجمن طنــــز
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 10-03-2010, 12:40 AM
  3. دانلود SolidWorks 2010 جهت طراحی سازه های صنعتی - سرویس پک 4
    توسط جواد نجفی در انجمن نرم افزارهای مهندسی مکانیک
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-04-2010, 06:42 PM
  4. تغییر شماره سرویس پک ویندوز از طریق رجیستری
    توسط ario barzan در انجمن ترفندها و نکات سیستم عامل
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-12-2009, 12:23 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •