صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 41 تا 50 / از مجموع 66 پاسخ )

موضوع: اندر حکایات

  1. #41

    پیش فرض


    مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود.
    او چون خانه نشین شده بود.
    دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید
    و زار زار در احوال خود می گریست.
    سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند
    و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند.
    شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید.
    طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود.
    شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد.
    او گفت:
    «روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت
    و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد.
    فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند.
    یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت.
    چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد.
    اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند
    و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند.»
    شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت:
    «خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟»
    این بار آهنگر بدون اینکه گریه و زاری کند
    با لبخند سری تکان داد و گفت:
    «حق با شماست! من بدنم نیستم! پس خوبم!»
    و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند
    چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.



    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:04 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #42

    پیش فرض



    گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت،

    در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد و گفت:

    حاج آقا گربه مرغ را برد...

    شیخ با خونسردی گفت:

    ملالی نیست زن،

    قرآن را بیاور.

    گربه با شنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت...

    از او پرسیدند:

    تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی؟!

    گفت:

    شما اینان را نمی شناسید

    اکنون یک آیه از قرآن پیدا می کند

    و فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام می کند!


    « عبید زاکانی »

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:06 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #43

    پیش فرض



    ملا گوساله اش را به صحرا برد.

    غروب شد و خواست که او را به خانه برگرداند.

    گوساله آنقدر جست و خیز كرد كه ملا خسته شد.

    پس او را رها کرد و به خانه رفت. چوبي برداشت و شروع كرد به زدن گاو.

    زنش پرسيد:

    چرا گاو را ميزني، مگر ديوانه شده اي؟

    ملا گفت:

    از بس حرام زاده است گوساله اش...

    يك ساعت تلاش كردم و دست آخر هم نتوانستم او را بگيرم و به خانه بياورم.

    اگر اين گاو او را درست تربیت می کرد

    گوسالهً شش ماهه مرا اينقدر اذيت نمی كرد



    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 11:13 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #44

    پیش فرض


    آورده‌اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد.
    از سرنوشت خود اندوهگین شد، که بدون توان شکار کردن،
    چگونه‌می‌تواند زندگی کنم؟
    با آن‌که می‌دید که جوانی را نمی‌توان به‌دست آورد،
    اما آرزو می‌کرد که‌ای‌کاش همین پیری نیز ماندنی ‌بود.
    پس به کنار چشمه‌‌ای که در آن قورباغه‌های بسیاری زندگی می‌کردند
    و یک سلطان کامکار داشتند،
    رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد.
    قورباغه‌ای از او دلیل اندوهش را پرسید!
    مار گفت:
    «چرا اندوهگین نباشم که زنده‌بودن من در شکار کردن قورباغه بود،
    اما امروز به یک بیماری دچار شده‌ام که اگرهم قورباغه‌ای شکار کنم،
    نمی‌توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.»
    قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده‌ی این کار را به او داد.
    سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده‌ایی؟
    مار گفت، روزی می‌خواستم که یک قورباغه را شکار کنم،
    قورباغه گریخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت.
    من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال کردم،
    خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.
    من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد.
    زاهد نیز، مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم،
    به گونه‌ای که سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشیند
    و من توان خوردن هیچ قورباغه‌ای را نداشته باشم.
    سلطان قورباغه‌ها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست.
    سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می‌پنداشت و بر دیگران فخر می‌فروخت.
    پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت:
    «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم
    و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.»
    سلطان گفت:
    «درست می‌گویی،
    هر روز دو قورباغه برایت آماده می‌کنم که بخوری.»
    پس مار هر روز دو قورباغه می‌خورد
    و چون در این کاری که انجام می‌داد سودی می‌شناخت،
    آن را دلیل خواری خود نمی‌‌پنداشت.



    حکایات کلیله و دمنه




    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 10:09 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #45

    پیش فرض


    گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود،

    بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد

    تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد

    و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.

    لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد

    و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.

    گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.

    وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی

    تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی...

    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 09:55 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #46

    پیش فرض


    حلزونِ بزرگی در ساحل دریا، صدفِ خویش گشوده و تن به آفتابِ نیم گرم سپرده بود.
    در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت
    و به محضِ دیدنش، به قصدِ خوردنِ او، منقار به درون صدف بُرد.
    لیکن: حلزون خطر را دریافت و پیش از آنکه طعمه ی ماهیخوار شود،
    صدفِ خویش محکم فرو بست.
    منقارِ ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهایی اش،
    همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقارِ پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
    مرغکِ دراز پایِ ماهیخوار با خود می گفت:
    «اگر امروز و فردا باران نبارَد، بی شک حلزون خواهد مُرد
    و یا سُست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید».
    و حلزونِ گرفتار مانده در منقارِ ماهیخوار نیز در دل می اندیشید:
    « اگر یک امروز و فردا دوام آوَرَم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم،
    بی گمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت».
    در این گیر و دار و هم در آن هنگام،
    مردِماهیگیرِ مسکین و بی چیز که از کناره ی ساحل می گذشت،
    چشمش بر آن دو بی خبر افتاد و بی چَمَر(بی سر و صدا) و آرام،
    ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ بُرد!





    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 10:12 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #47

    پیش فرض


    در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند.
    ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند.
    بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد
    به شرط آنکه غذای حاضری بسازند.
    روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود
    و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است،
    همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید.
    رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند
    و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند.
    ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند.
    از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟
    ملا گفت: نزد سمسار سرگذر.
    دوستان سوال کردند: برای چه؟
    ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است،
    دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود.
    رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند
    که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد.
    ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید




    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 10:17 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #48

    پیش فرض


    اسب سواری ،
    مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .
    مرد سوار دلش به حال او سوخت .
    از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد
    و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
    مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ،
    دهنه ی اسب را کشید و گفت :
    اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
    اما پیش از آنکه دور شود
    صاحب اسب ، داد زد :
    تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
    اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
    مرد افلیج اسب را نگه داشت .
    مرد سوار گفت :
    هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛
    زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند




    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 10:29 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  9. #49

    پیش فرض


    آهنگر خداشناس

    آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،

    تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

    سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری،

    در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد،

    حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!

    روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت :

    “واقعا عجیب است!

    درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی،

    زندگیت بدتر شده.

    نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی،

    هیچ چیز بهتر نشده!”

    آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.

    او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

    اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد،

    کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

    این پاسخ آهنگر بود:

    در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم.

    میدانی چه طور این کار را میکنم؟

    اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود.

    بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم

    و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم.

    بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد.

    فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما،

    ناله می کند و رنج می برد.

    یک بار کافی نیست،

    باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

    آهنگر لحظه ای سکوت کرد.

    سپس ادامه داد:

    گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد.

    حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود.

    می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

    آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

    می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد.

    ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام

    و گاهی به شدت احساس سرما می کنم،

    انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد.

    اما تنها چیزی که می خواهم این است:

    “خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می خواهی، به خود بگیرم…

    با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،

    هر مدت که لازم است، ادامه بده…

    اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن




    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 04:38 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #50

    پیش فرض



    ملا و کیسه زر


    دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌،

    وی شکایت نزد قاضی برد؛

    تا خواست ماجرا را شرح دهد،

    داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست.

    ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛

    روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد می زند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،

    از او سوال کردند که چطور بدون حکم‌قاضی کیسه را یافتی ؟!

    ملّا خنده ای کرد وگفت:

    «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »

    بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم

    منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم.

    امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !

    پس کیسه ام را برداشتم



    ویرایش توسط مریم : 08-02-2017 در ساعت 04:32 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  2. مهندس و برنامه نویس ( طنز)
    توسط مسیب تمیمی در انجمن طنــــز
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 10-03-2010, 12:40 AM
  3. دانلود SolidWorks 2010 جهت طراحی سازه های صنعتی - سرویس پک 4
    توسط جواد نجفی در انجمن نرم افزارهای مهندسی مکانیک
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-04-2010, 06:42 PM
  4. تغییر شماره سرویس پک ویندوز از طریق رجیستری
    توسط ario barzan در انجمن ترفندها و نکات سیستم عامل
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-12-2009, 12:23 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •