صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 11 تا 20 / از مجموع 70 پاسخ )

موضوع: داستان های کوتاه و آموزنده

  1. #11

    پیش فرض




    جنايتكار كه آدم كشته بود ، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهكده رسيد .

    چند روز چيزى نخورده بود وگرسنه بود . جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد ،
    اما پولى براى خريد نداشت . دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند .
    توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد چاقو را رها كرد . . .
    سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت . ميوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمى خواهم .

    روزها ، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر می شد .
    و بى آنكه كلمه اى ادا كند ، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او می گذاشت .
    یک شب ، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند ، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .
    عكس توى روزنامه را شناخت . زير عكس نوشته بود : قاتل فرارى و جايزه تعيين شده بود .

    ميوه فروش شماره پليس را گرفت . . .
    موقعی که پليس او را مى برد ، به ميوه فروش گفت : آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم .
    ديگر از فرار خسته شدم . هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم .

    بگذار جايزه پيدا كردن من ، جبران زحمات تو باشد






    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #12

    پیش فرض




    یک روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید .
    هر چه که باشد ‚ شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است .

    و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن .
    یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .


    در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : . . . .
    من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ .
    نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا . تنها کمی از خودت ‚ تنها کمی از خودت را به من بده .

    و خدا کمی نور به او داد .
    نام او کرم شب تاب شد .

    خدا گفت : آن که نوری با خود دارد ‚ بزرگ است ‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد .
    تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .

    و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست .

    زیرا که
    از خدا جز خدا نباید خواست .

    هزاران سال است که او می تابد . روی دامن هستی می تابد .
    وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است
    و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .




    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #13

    پیش فرض





    مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت .
    زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد .
    بعضی ها بدون تزیین بودند ، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند .
    زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است . او پرسید :
    ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند ؟ !
    چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری ؟ ! ”
    فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت :
    ” من هنرمندم ، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم .
    زیبایی رایگان است ! . . . ”






    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #14

    پیش فرض





    یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود :
    « دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود در گذشت .
    شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه ی او که ساعت ۱۰ در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم . »
    در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شدند
    اما پس از مدتی ، کنجکاو شدند که بدانند چه کسی مانع پیشرفت آنها در اداره می شده است !
    این کنجکاوی ، تقریبا تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند .
    رفته رفته که جمعیت زیاد می شد ، هیجان هم شدت می گرفت .
    همه پیش خود فکر می کردند که « این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره می شده است ؟ »
    کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می شدند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ،
    ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد ! !
    آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد ، تصویر خود را می دید .
    نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود :
    تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و آن کسی نیست جز خود « شما » چرا که :

    - شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید .
    – شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها ، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید .
    - شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید .
    خودتان واقعیت های زندگی خود را بسازید ، دنیا مثل آینه است ،
    انعکاس افکاری را باز می گرداند که فرد ، با اطمینان به آنها اعتقاد دارد .

    تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است .
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #15

    پیش فرض




    سرخ پوستی به نوه اش گفت :
    در درون ما بین دو گرگ کارزاری برپا است
    اولی گرگ شیطانی که همان عصبانی ، دروغ گو ، حریص و پست است
    و دومی گرگ ارام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راست گو است .
    نوه اش پرسید کدام یک پیروز میشوند ؟
    مرد پیر بی درنگ گفت : انکه تو به ان غذا می دهی !!!



    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #16

    پیش فرض



    ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺩﺯﺩ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﺎ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎی ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ !
    ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ می گفت :
    ﺩﺯﺩ ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ،
    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ .
    ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد .
    ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ : ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ؛ ﺩﺯﺩ ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ ،
    ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
    ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ،
    ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ .
    ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ روز ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ،
    ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ می گفت :
    ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ
    ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ ،
    ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ می ترﺳﯿﺪﻧﺪ .
    ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ ،
    ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #17

    ok تقدیر



    تقدیر

    مسافری خسته كه از راهی دور می آمد ، به درختي رسيد
    و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويی بود‌ ،
    درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد . . . !

    وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه
    چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بيارامد .
    فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد‌ ! ! !

    مسافر با خود گفت : “ چقدر گـرسـنه هستم . كاش غذای لذيـذی داشتم . . . ”
    ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد . پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد . . .

    بعـد از سیر شدن‌ ، كمي سـرش گيج رفت و پلـک هايش به خاطـر خستگی و غذايی كه خورده بود سنگين شدند .
    خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر می كرد
    با خودش گفت : “ قدری می خوابم . ولی اگر يک ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه ؟ ”

    و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را دريد . . .

    هر يك از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارش هايی از جانب ماست .
    ولی بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نيز تحقق می بخشد .
    بنابر‌ اين مراقب آن چه كه به آن می انديشيد باشيد . . .

    «
    مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آن ها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است »










    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #18

    پیش فرض




    صدفی به صدف دیگر گفت : درد زیادی در درونم احساس می کنم .
    دردی سنگین که مرا عذاب می دهد .
    صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ،
    که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت .
    در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آن ها را شنید
    رو کرد به صدف از خود راضی و گفت: بله ، تو کاملا خوب و سلامتی ،
    اما دردی که همسایه ات را می آزارد ،
    مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !




    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  9. #19

    پیش فرض


    زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد .
    مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت .
    روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت :
    حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی ، خود به کوچه و برزن می روم
    تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی ، من زر و زیور می خواهم !
    مرد در خانه را باز کرد و رو به زن می گوید :
    برو هر جا دلت می خواهد !
    زن با نا باوری از خانه خارج شد ، زیبا و زیبنده !
    غروب به خانه آمد .
    مرد خندان گفت : خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
    زن متعجب گفت : تو از کجا می دانی ؟
    مرد جواب داد : و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید !
    زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی ؟
    مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت : تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیندازم ،
    مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم !




    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #20

    پیش فرض


    جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند

    و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند .

    اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد .

    جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟ . . .


    زاهد گفت : مال تو کجاست ؟

    جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم .

    زاهد گفت : من هم ! ! !



    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان ( كوتاه ) آموزنده
    توسط nema30mrs در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-13-2010, 09:10 AM
  2. بر وزن گلستان سعدی
    توسط پروان در انجمن طنــــز
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 08-21-2010, 06:19 AM
  3. داستان کوتاه :
    توسط محمد سراج زاده در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-10-2010, 10:42 AM
  4. سخنانی ارزنده و آموزنده از استاد دکتر علی شریعتی درباره زن
    توسط محمد سراج زاده در انجمن سخنان بزرگان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 04-28-2010, 08:07 AM
  5. استاندارد تعيين وزن مخصوص خاك در محل به روش مخروط ماسه
    توسط محمد مرادزاده در انجمن مقالات مهندسی عمران
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-14-2009, 09:36 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •