صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 11 تا 20 / از مجموع 53 پاسخ )

موضوع: داستان ها و رمان های سریالی

  1. #11

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت دهم




    در اتاقش باز بود...زیر چشمی زیر نظر داشتمش...پشت پنجره ایستاده بود...پشتش به من بود...مشغول کارم شدم...
    ..............
    چایی رو تو لیوان مخصوصش ریختم و تو سینی گذاشتم ....جلو در اتاقش ایستادم با انگشت وسطم دوتا اروم به در زدم...
    برگشت سمتم...گفتم براتون چایی اوردم...گفت بزار روی میزم...خودش هم رو صندلیش نشست...چایی رو روی میز گذاشتم...
    خواستم قندون رو هم کنارش بزارم که دستم خورد به لیوان و تمام چایی روی میز ریخت... تمام کاغذهای رو میز خیس شد...
    زود نگاهش کردم...با چشم های متعجب به میز خیره شده بود...قلبم تند تند میزد...زبونم بند اومده بود...
    با لکنت گفتم اقای مدیر ببخشید دستم خورد...نگاهم نکرد...نگاهش هنوز به میز بود...قرمز شده بود...
    با دستش در اتاق رو نشون داد...بیرونم کرد ولی بی داد و بیداد...از خجالت اب شدم سریع اتاق رو ترک کردم....
    تو دلم گفتم مریم تو که دست پا چلفتی نبودی!!!!
    .……………………………
    از خجالت حتی بهش نگاه نکردم....اصلا نفهمیدم با چی میز رو خشک کرد...تو همین فکرها بودم که دیدم از اتاقش بیرون اومد
    و به سمت ابدارخونه راه افتاد...لیوانشم تو دستش بود.......با لیوان چایی برگشت...
    نگاهش کردم جز اخم و غرور چیزی تو نگاهش نبود...سرم رو پایین انداختم...
    .......................
    سیاوش

    طاهر پور نگاهم کرد...لیوان چایی دستم بود...با اخم نگاهش کردم
    می خواستم بدونه که اصلا از این سهل انگاریش خوشم نیومده ...
    سرش رو پایین انداخت پس معلومه خودش فهمیده خرابکاری کرده...
    ......................
    زیر نظر داشتمش ...حسابی تو خودش بود...دستش تو تایپ تندتر شده بود اینو از صداهای تند تند کلیدهای کیبورد فهمیدم..
    چندتا ایمیل باید میفرستادم...صداش زدم...سریع بلند شد...بهش توضیحات لازم رو دادم با گفتن یک چشم اروم,
    شروع کرد به کاری که بهش سپردم...امروز سرم خلوت بود...کاری نداشتم انجام بدم...دست به سینه نشسته بودم...
    نگاهم به طاهر پور بود...اسم کوچیکش یادم نمیومد...چقدر ساده بود...بر عکس فرگل...موهای فرگل هر روز به یک رنگ بود...
    اما طاهرپور موهاش خرمایی رنگ بود...خندم گرفت...از بیکاری باید منشی ساده ام رو آنالیز می کردم...یاد فرگل افتادم...
    دلم براش سوخت...گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم...چندتا بوق خورد تا جواب داد...
    سلام کردم جوابم رو نداد عوضش گفت فرمایشتون؟!!بلند بلند خندیدم...طاهر پور نگاهم کرد...
    ولی من بی توجه به نگاهای متعجبش گفتم فرگل جان قهری؟؟؟گفت بله...گفتم پس قطع کنم؟؟ساکت شد...
    پس دلش می خواست حرف بزنه...گفتم میای بریم یک جای خوب؟ با ناز گفت مثلا کجا؟گفتم هر جا که تو بخوای...
    گفت باشه پس بیا دوتایی بریم دربند...می دونستم تو این وقت سال در بند سرده...اما قبول کردم....

    ادامه دارد....





    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری













    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #12

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت یازدهم




    پالتوم رو برداشتم معین همون موقع سر رسید ...سلام کرد و گفت جایی میری سیاوش؟؟…
    گفتم اره با فرگل قراره بریم دربند , اگه کاری داری باشه واسه بعد ...پگفت کاری که نداشتم فقط خواستم بگم ختم پدر مهندس جلیلی امروزه ...گفتم معین جان خودت برو من دیگه امروز تا اخر شب در خدمت فرگلم...
    خندید گفت اهان پس امروز نامزد بازیه؟…چشمک زدم گفتم اررره!!!!
    ……………………
    مریم

    تمام حرفای سزاوار و مدیر رو می شنیدم...پس اسم مدیر سیاوش بود!!!
    "سیاوش شریف"...پس اقا قراره کار رو بپیچونه بره نامزد بازی...چه آره محکمی هم گفت!!!...
    …………………………
    برای خونه کمی خرید کردم خیلی وقت بود که یخچال خالی بود و چیزی توش پیدا نمی شد...رسیدم جلو در خونه...
    باز زن های بیکار کوچه جلو در خونه اختر خانم جمع شده بودن , چقدر تابلو بود که داشتن غیبت منو می کردن!!
    اینو از چادرهایی که جلو دهنشون گرفته بودن فهمیدم , حتما با خودشون می گفتن
    دختره هنوز از زندان در نیومده چه زود کار پیدا کرده!!!یا شایدم داشتن درباره تک تک خریدهام نظر می دادن..
    تو این سرما چه حالی داشتن واسه غیبت کردن!!!
    .......................
    سیاوش

    هوا بیش از اندازه سرد بود...فرگل حسابی تو قیافه بود...باهاش شوخی می کردم تا شاید کمی بهتر شه...
    شوخی هام اثر کرد کم کم یخش اب شد حالا دیگه می خندید...خسته شده بودم
    اما اون ازم می خواست بیشتر باهم قدم بزنیم...دستام از سرما بی حس شده بود...
    یاد طاهر پور افتادم حتما اونم دستاش از شدت سرما بی حس می شد که با شوفاژ گرمشون می کرد...
    ..………………………
    بعد از دربند با فرگل به یک رستوران رفتیم...خیلی خسته بودم زود سفارش غذامون اماده شد ...
    مشغول سالاد بودم فرگل از همه جا حرف می زد تا اینکه گفت سیاوش پس کی بریم سره زندگیمون؟!!…
    مات زده نگاهش کردم توقع این سوال رو نداشتم…نمی دونستم چی بگم
    از طرفی هم نمی خواستم چیزی بگم که باز دلخوری به وجود بیاد
    فقط گفتم فرگل جان عجله نکن من خیلی در گیرم بزار باشه به وقتش...اونم چیزی نگفت
    ......................
    رو تختم دراز کشیدم...به حرفای فرگل فکر می کردم شاید حق با اون بود من باید تصمیمم رو می گرفتم...
    دو راهی سختی بود من باید جدی تر فکر می کردم باید بین خواستن یا نخواستن فرگل یکی رو انتخاب می کردم!!!!!

    ادامه دارد....



    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری












    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #13

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت دوازدهم




    مریم
    ساعت از ده گذشته بود اما هنوز مدیر نیومده بود...برای خودم چایی ریختم و مشغول کارم شدم...
    در باز شد خودش بود ...سلام کردم با سر جوابمو داد جلو در اتاقش ایستاد نگاهی بهم کرد ولی سریع تو اتاقش رفت...
    …………………………
    سیاوش
    طاهر پور سلام کرد حال اینکه جوابشو بدم نداشتم...فقط سرمو تکون دادم...یک لحظه چشمم به صورتش افتاد...
    چقدر خوشگل شده بود...احساس کردم یک چیزی تو صورتش عوض شده...
    ایستادم نگاهش کردم تا ببینم چی باعث تغییرش شده ولی نفهمیدم!!!
    ........................
    حواسم حسابی پرت شده بود...نمی دونستم چیکار کرده که انقد به نظرم تغییر کرده...
    حواسش نبود خوب دقت کردم تا بفهمم...""چشمهاش"اره خودشه چشمهاش کمی سیاه تر شده بود!!!!
    بلند شدم رفتم جلو میزش گفتم خانم طاهرپور این برگه رو بدید به اقای سزاوار ...نگاهم کرد دقیقا به وسط هدف زدم...
    اره چشمهاش مشکی تر شده بود...به نظرم چشمهاش درشت تر به نظر می رسید ...
    گیج شدم فرگل همیشه ارایشش به حدی بود که من هیچ وقت متوجه تغییر خاصی تو صورتش نمی شدم
    اما طاهر پور کاملا فرق کرده بود...
    چشمهاش خوشگل شده بود...کلا خوشگل شده بود اما چشمهاش یک چیز دیگه بود!!!
    برگشتم تو اتاقم دلیلی نداشت منشی سادم برام انقد مهم بشه که حالا با کمی ارایش بخوام خودمو جلوش ضایع کنم...
    .........................
    مریم
    چایی رو روی میز مدیر گذاشتم تو فکر بود...خواستم برگردم که گفت خانم طاهرپور؟
    گفتم بله گفت شما از کارتون راضی هستید ؟…نمی دونستم چرا این سوال رو پرسید ولی فقط گفتم بله خیلی راضیم...
    گفت از حقوقتون چی؟بازم گفتم بله راضیم...
    برگشتم سر کارم...متوجه بودم که نگاهم میکنه اما اهمیت ندادم ...


    .................................................. ......................

    سیاوش
    نمی دونستم چرا این سوال احمقانه رو از طاهر پور کردم شاید می وخواستم ببینم سطح توقعش از کار و در امدش چیه
    که دیدم راضیه...توقع داشتم بگه حقوقم کافی نیست تا زنگ بزنم حسابداری بگم حقوقش رو زیادتر کنن
    نمی ودونم چرا اما دوست داشتم کمی بیشتر هواشو داشته باشم!!!
    بر عکس منشی های قبلیم این اهل دلبری کردن نبود...این بزرگترین امتیازش بود
    هرچند تحصیلات اونا رو نداشت اما همین نجابتش برام با ارزش بود...
    من ظهر ها ناهار نمی خوردم چون میلی به ناهار های شرکت نداشتم در عوض شام دو برابر می خوردم...
    وقت ناهار بود طاهر پور تو ابدارخونه نشسته بود مشغول غذاش بود...از کنارش گذشتم تا برای خودم چایی بریزم...
    نیم خیز شد ,اشاره کردم راحت باشه ...تو قوری چایی نبود سریع بلند شد ...گفت اقای شریف من هنوز چایی دم نکردم
    شما بفرمایید من براتون میارم...باشه ای گفتم ولی بیرون نرفتم همونجا تو ابدارخونه رو صندلی روبروش نشستم...
    حسابی جا خورد...خندم گرفت...نمی دونستم چرا امروز تو فکر کنکاش منشیم بودم...
    خجالت می کشید که جلوم غذا بخوره می خواست در ظرفشو ببنده که گفتم "راحت باش"اما در ظرف رو بست
    و بلند شد تا چایی دم کنه...کمی استرس پیدا کرده بود از حرکتهای شتاب زدش می فهمیدم دوست نداره اونجا باشم
    اما من خیلی راضی بودم که طاهرپور رو تو اون حالت ببینم...
    خیلی دوست داشتم باهاش کل کل کنم اما هیچ بهونه ای نداشتم واسه این کار...


    ادامه دارد....






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری














    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #14

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت سیزدهم





    فکرم درگیر بود دلم کل کل می خواست اونم با دختری چشم مشکی که صداهای نفس های پر استرسش به گوشم می رسید...
    از من مغرور کمی بعید بود که بخوام با منشی "سادم"کل کل کنم!!!اونم فقط واسه تفریح و سرگرمی...
    در قوری افتاد زمین و از وسط دو تیکه شد...چقدر عالی شد بهونه ام الکی الکی خودش جور شد...
    نگاهی بهم انداخت تا عکس العملم رو ببینه خودم رو جدی نشون دادم
    و گفتم خانم طاهرپور من منشی دست پاچلفتی استخدام نکردم که هر روز یک بلایی سر وسایل شرکتم بیاره...
    خجالت کشید نشست رو زمین تا در قوری رو جمع کنه...جواب ندادنش برام خوشایند نبود با سکوتش قاعده بازی رو بهم میزد...
    گفتم خسارت قوری رو باید بدید...بازم چیزی نگفت...عصبی شدم گفتم از دختری که بینی هم محلیش رو می شکنه
    و شش ماه واسه خاطرش میره زندان این سکوت و سرخ و سفید شدن کمی غیر قابل باوره
    یعنی باور کنم که شما هم مثل منشی های سابقم قصد دلبری کردن ندارید؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
    چه مزخرفاتی گفتم!!!سرشو بالا گرفت زل زد تو چشمهام صداش محکم بود خیلی محکم ...
    گفت اقای مدیر منظورتون از دلبری کردن دقیقا چیه؟؟؟!!!گفتم نمی دونم شما خودت دختری می دونی من چی میگم
    "در حقیقت نمیدونستم چی دارم میگم"...از رو زمین بلند شد ...عصبی بود
    گفت چیزی که شما اسمشو گذاشتید دلبری ما بهش می گیم خجالت ما بهش می گیم شرمندگی...اوه اوه بازی شروع شد...
    گفتم یعنی باور کنم که شما واسه شکستن در قوری شرمنده شدید؟؟؟؟!!!!
    گفت میل خودتونه می خواید باور کنید می خواید نکنید ...گفتم زمانی که بینی پسر همسایه رو هم شکستید شرمنده شدید؟؟
    عصبی شد صداش رو بالا برد گفت فکر نمی کنم بینی شکسته پسر همسایه ما به شما مربوط باشه ....
    ته دلم عروسی بود از اینکه عصبانی کردمش...گفتم نه مربوط نیست فقط خواستم بگم کاش اون موقع هم شرمنده می شدید
    تا شاید شش ماه تو زندان .....نگذاشت حرفم رو کامل بزنم ...گفت زندان رفتن من به شما مربوط نیست
    شما فقط مدیر این شرکتی نه همه کاره من...قوری رو محکم کوبید رو میز و از ابدارخونه زد بیرون.....
    زیاده روی کرده بودم اما از حرفهامم پشیمون نبودم ,برعکس خوشحالم بودم ...
    جلو میزش ایستادم گفتم خانم طاهر پور فردا قوری فراموش نشه...جلو در اتاق که رسیدم
    گفت راسته که میگن هر چی بیشتر داشته باشی بیشتر طمع داری...باشه جناب مدیر فراموش نمیشه!!!
    اخمی کردم و برگشتم سمتش گفتم خانم محترم اینجا تاوان کارهای اشتباه رو باید پس بدید
    شما که خودت زندان رفتی پس می دونی هر کاری تاوانی داره!!!!!
    تیر خلاص رو با این جمله زدم...غمی تو نگاهش نشست...سرش رو پایین انداخت
    یک لحظه از حرفم پشیمون شدم اما حرفی بود که زده بودم

    ادامه دارد...






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری













    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #15

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت چهاردهم


    مریم

    دلم شکست از حرفی که خیلی راحت بهم زد...یعنی واقعا در یک قوری ارزشش رو داشت که منو انقد راحت تحقیر کنه؟...
    از دستش خیلی ناراحت شدم ...خدایا تو خودت شاهد باش که بنده هات چه راحت دل می شکنن...
    ....................
    برای اقا ویلچر خریدم دیگه دستای عزیر قدرت جابه جایی اقا رو نداشت...وقتی نگاهش به ویلچر افتاد
    با دستش بهم اشاره کرد برم جلو...سرمو تو دستای لرزونش گرفت و بوسید...عزیز هم خوشحال بود...
    اقا رو روی ویلچر نشوندم و تو اتاق چرخوندمش انقدری که سر هردومون گیج رفت...چه شب خوبی بود چقد خندیدیم...
    خدایا یعنی یک ویلچر انقد شادی افرینه؟؟؟؟
    .…………………………
    قوری قرمز رنگی خریدم می خواستم رنگ جیغش دقیقا تو چشم مدیر بیاد...اون روز من کمی سرم درد می کرد
    اب ریزش بینی هم داشتم خودم حدس می زدم سرما خورده باشم ...سرم داغ داغ بود
    رفته رفته گلو دردمم به سر دردهام اضافه شد...سرم رو گذاشتم رو میز که در باز شد با بی میلی سرم رو برداشتم
    دختر جوونی جلوم ظاهر شد ...سلام کردم گفتم بفرمایید امرتون؟...سلامم رو جواب داد اما یک راست رفت تو اتاق مدیر...
    دنبالش رفتم گفتم ببخشید خانم اقای شریف هنوز نیومدن من اجازه ندارم شما رو تو اتاقشون ....
    پرید وسط حرفم گفت لازم نکرده نقش منشی های کار بلد رو بازی کنی برو سر کارت دختر جون !!!!
    بهم بر خورد گفتم من نقش منشی های کار بلد رو بازی نمی کنم من واقعا کارمو می دونم خانم!!!
    با حرکاتی مصنوعی که می خواست لجم رو دربیاره رفت پشت میز مدیر نشست...قلبم تند تند میزد...
    گفتم خانم شما باید اینجا بشینید نه اونجا و بعد به مبل های شکلاتی روبروی میز اشاره کردم...خندید گفت واقعا؟!!...
    اون وقت کی می خواد منو مجبور به این کار کنه؟؟!!بعد بهم اشاره کرد و گفت حتما تو!!!
    چقدر "تو "گفتنش تحقیر امیز بود...گفتم بله من باید یاداوری کنم بهتون چون من منشی این شرکتم ...
    بلند بلند خندید گفت همچین میگه منشی انگار مقامش از مدیریتم بالاتره
    خواستم بگم که من وظیفمه که به شما تذکر بدم که صدای مدیر رو از پشت سرم شنیدم
    ……………………………
    سیاوش
    متوجه حرفاشون شدم ...فرگل پشت میزم نشسته بود...بارها بهش گفته بودم دوست ندارم کسی پشت میزم بشینه
    اما کو گوش شنوا؟....طاهرپور برگشت به سمت من...سلام کرد با سر جوابشو دادم...گفتم اینجا چه خبره؟
    فرگل اینجا چیکار می کنی؟اومد سمتم گفت دلم برات تنگ شد اومدم بهت سر بزنم بد کاری کردم؟؟؟
    طاهر پورم همینطور ایستاده بود...نگاهش کردم تا با نگام بهش بفهمونم بره ولی اون نگاهش به فرگل بود...
    در حقیقت محو فرگل بود...تک سرفه ای کردم به خودش اومد ...گفتم شما بفرمایید اروم گفت چشم...
    …………………………
    مریم
    چقد فرگل خوشگل بود...بینی عملیش با پوست سفیدش چه هماهنگی قشنگی درست کرده بود...
    موهای بلوندش خوشگلیش رو دو چندان کرده بود...چقد به مدیر می اومد...
    خدایی جفتشون خوب بودن"خدا در و تخته رو خوب بهم جور کرده بود"!!!
    نشستم رو صندلیم اما یواشکی به فرگل نگاه می کردم...چقد طنازی کردن رو بلد بود هر چند از طرز حرف زدنش خوشم نیومد
    اما شیک و پیک بودنش برام جالب بود...اختیار نگاهم دست خودم نبود چشمم ناخوداگاه به سمتش کشیده می شد ...
    اون نیم رخش به من بود اما مدیر دقیقا می تونست منو ببینه...تو فکر همین چیزا بودم که مدیر گفت بفرما تو دم در بده!!!
    با این حرفش به خودم اومدم فرگل بلند شد در رو بست...
    چقد بد شد الان با خودشون فکر می کنن من به حرفای خصوصیشون گوش می دادم
    ………………………
    سیاوش
    طاهر پور زل زده بود به فرگل...فرگل خوشگل بود اما با کلی ارایش!!!اینو من که بی ارایش دیده بودمش درک می کردم ...
    ولی استاد بود تو بزک کردن!!! وقتی گفتم بفرما تو دم در بده فوری نگاهش رو دزدید...
    ..............
    فرگل اومده بود خداحافظی چون می خواست بره مسافرت...خیلی اصرار کرد که منم باهاش برم اما من زیره بار نرفتم...
    با این حجم کاری نمی تونستم باهاش برم,اونم کجا "پاریس"!!!!
    ………………………………
    فرگل رو تا جلوی در بدرقه کردم در اخر بغلم کرد از این کارش خوشم نیومد بارها گفته بودم مراعات کنه
    اما تو این موارد خیلی نفهم بود "خیلییییی"!!!!
    …………………………
    مریم

    چشمم به فرگل و مدیر بود" اوه " کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد جای مدیر من خجالت کشیدم
    خودم رو مشغول کشوی میزم نشون دادم که فکر نکنن خیلی کنجکاوم!!!
    بلاخره فرگل رفت و مدیر برگشت تو اتاقش چقد خشک و جدی موقع خداحافظی با فرگل رفتار کرد!!!!


    ادامه دارد....






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری












    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #16

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت پانزدهم




    حالم رفته رفته بدتر می شد اب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم...همین باعث شد حالت تهوع بگیرم…
    صورتم خیلی داغ بود اب ریزش بینیمم بیشتر شده بود!!!دستمال کاغذی نداشتم اما رو میز مدیر یک جعبه دستمال بود...
    تردید داشتم برم بردارم یا نه...اما هر لحظه امکان داشت که اب ریزش بینیم به سمت پایین راه باز کنه !!! ...
    نزدیک بود که مثل بچه "دماغو ها" پشت لبم خیس بشه!!!!!!!!!!!!!
    سریع پاشدم بدون در زدن رفتم تو اتاقش ...حسابی جا خورد چون حرکاتم شتاب زده بود!!
    از جعبه دستمال کاغذیش تند تند دستمال بیرون می کشیدم...فکر کنم ده پونزده تایی پشت هم بیرون کشیدم!!!
    فوری بینیم رو جلو مدیر گرفتم...اوضاع اونقدر" وخیم" بود که درنگ کردن اصلا جایز نبود!!!
    مات زده نگاهم می کرد در برابر اون نگاه فقط لبخند کوچکی زدم و از اتاق اومدم بیرون…اخیش راحت شدم...
    نشستم رو صندلیم هنوزم نگاهش بهم بود اما من انقد حالم بد بود که بی توجه به اون سرمو روی میز گذاشتم…
    ……… …… …
    سیاوش
    طاهر پور رنگی توصورتش نداشت فکر کنم مریض بود سرشو روی میز گذاشت بی خیالش شدم ...
    یک ساعتی گذشت اما اون همچنان سرش روی میز بود...از جایم بلند شدم رفتم جلو میزش "خوابش برده بود"
    خواستم صداش کنم اما دلم نیومد ... با خودم گفتم چون مریضه امروز رو بهش سخت نمی گیرم!!!
    ………………………
    مریم
    ته دلم اشوب بود خیلی خوابم میومد اما زیر سرم خیلی سفت بود...نمی دونستم موقعیتم کجاست!
    سرمو کمی تکون دادم "وای سرم رو میز بود"چرا خوابم برده بود؟؟؟؟؟سریع بلند شدم هوا تاریک بود
    ساعت از وقت کاری هم گذشته بود!!مدیر تو اتاقش بود دقیقا بیکار بود و بهم نگاه می کرد...
    گیج بودم نمی دونستم دارم چیکار میکنم سریع بلند شدم بهش سلام دادم...دوباره نشستم... خندش گرفت ...
    نگاهی به ساعت روی میزم انداختم دیرم شده بود کیفمو برداشتم، مدیر دستشو زیر چونه اش گذاشت
    و با دقت تمام رفتارهای منو زیر نظر گرفت... جلو در خروجی که رسیدم یادم افتاد سماور رو خاموش نکردم!!!
    به سمت ابدارخونه رفتم، دیدم مدیر به چهارچوب در اتاقش تکیه داده...
    عجله داشتم بی توجه به مدیر و نگاهاش که رنگی از تمسخر توش بود وارد ابدارخونه شدم که دیدم سماور خاموشه
    یادم نمی اومد خاموش کرده باشمش... اوه تازه یادم اومد من اصلا امروز روشن نکردمش که حالا بخوام خاموشش کنم!!!!!
    از ابدارخونه که اومدم بیرون دیدم مدیر حاضر و اماده جلو در خروجیه...بی هیچ حرفی راه افتادیم...
    جلو شرکت راهم رو به سمت خیابون کج کردم که گفت خانم طاهر پور من "می رسونمتون"…

    ادامه دارد...


    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری









    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #17

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت شانزدهم




    تو دلم یک "آخ جون"گفتم چی بهتر از این ؟!!!
    ..................
    سوار شدم انقد سرم داغ بود که پیشونیم رو به شیشه چسبوندم ...گلو دردم بدتر شده بود ...
    سرفه کردم شاید بهتر شم اما فایده نداشت…خنکی شیشه ماشین حالم رو بهتر می کرد ....
    مسیر شرکت تا خونه طولانی بود پس بهتر بود یک چرتی بزنم...
    یاد سرویس کارکنان شرکت ها افتادم که وقتی صبح ها چشمم بهشون می افتاد همه خواب بودن!!!!
    از این فکرم یک لبخند پر رنگ به روی لبام اومد اخه ماشین شریف شباهتی به سرویس نداشت!!!!!!!!!!!!!!!!!
    ……………………
    سیاوش
    طاهر پور چشمهاشو بست ...فکر کردم خوابه اما تو اون حالت خندید!!!منشی دیوونه نداشتم که شکر "خدا"پیدا کردم
    شاید یک جک واسه خودش تعریف کرد!!!!پس خواب نبود برای اینکه از این حالت درش بیارم پامو روی گاز گذاشتم...
    ماشین با شتاب جلو می رفت...حواسم بهش بود ...منتظر عکس العملش بودم کمی بیشتر گاز دادم
    افتادم تو لاین خلوت تر حالا قشنگ می تونستم سرعت بگیرم ...چشم هاشو باز کرد از سرعت بالام فوری صاف نشست...
    حالا من بودم که می خندیدم,سفت نشسته بود متوجه عضلات منقبض شدش بودم ...مچ دستاش رو روی پاهاش گذاشته بود...
    کمی بیشتر گاز دادم ...نگاهم کرد ترس تو چشمهاش رو بدون نگاه کردن بهش حس می کردم ...
    دور برگردون اول رو "ماهرانه"با شتاب پیچیدم ...دوست داشتم بهم بگه یواش تر برو تا سرعتم رو کم کنم
    اما اون چیزی نمی گفت !!!!
    ………………………………
    مریم

    قلبم تاپ تاپ میزد خدایا سالم برسم خونه ,صدتا "صلوات" می فرستم
    نه نه صدتا کمه هزارتا می فرستم فقط صحیح و سالم برسم
    ..... ………………
    رسیدیم دیگه مسیر رو خودش بلد بود احتیاجی نداشت راهنماییش کنم وقتی نگه داشت سرم گیج می رفت...
    ازش تشکر کردم وقتی که پیاده شدم تعادل نداشتم!!! مثل ادم های مست چپ و راست می شدم
    اونم فقط گفت شب بخیر و گازش رو گرفت و رفت.....
    حالا باید صلوات هایی رو که نذر کرده بودم رو می فرستادم!!!!
    ………………………………
    سیاوش

    طاهر پور وقتی پیاده شد تعادل نداشت خیلی مقاومت کردم که جلوش نخندم واسه همین زود گازشو گرفتم و راه افتادم
    تو کل مسیر فقط خندیدم چشمهاش دو دو میزد ,چقدر مغرور بود که ازم نخواست یواش تر برونم...
    چقر با فرگل فرق داشت اگه جای اون فرگل نشسته بود الان گوشام از شدت جیغاش سوت می کشید!!!
    ……………………………
    شب موقع خواب یک لحظه طاهرپور تو فکرم اومد اسمش یادم نمی اومد چقد بد بود که من اسم ها یادم نمی موند...
    فردا باید از معین اسمشو بپرسم ...
    ........................
    صبح همزمان با معین رسیدم خواستم از پله ها بالا برم که یادم اومد باید از معین اسم طاهرپور رو بپرسم
    وارد طبقه اول شدم من هیچ وقت اونجا نمی رفتم مگه تو مواقع "ضروری" اینو همه می دونستن …
    در اتاق همه کارمندها باز بود همه به احترامم بلند شدن اما من بی توجه به اونا یک راست رفتم تو اتاق معین...
    جا خورد گفت سیاوش چی شده؟؟؟گفتم هیچی بشین فقط خواستم بدونم اسم این دختره چیه؟؟؟
    گفت کدوم دختره ؟؟گفتم همین طاهر پور ...یک ابروشو بالا انداخت ...گفت فکر کنم "مریم "…گفتم اوکی فعلا ...
    صدام کرد برگشتم، گفتم چیه؟گفت اسمشو ....
    پریدم تو حرفش نذاشتم تو ذهنش ماجرای الکی بسازه فقط گفتم "همینطوری پرسیدم "

    ادامه دارد....





    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    ویرایش توسط مریم : 07-23-2016 در ساعت 11:11 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #18

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت هفدهم





    پس اسمش مریم بود!!!!چقد بهش می اومد" مریم طاهر پور" ...مریم خانم...مریم
    ………………………………
    در ورودی رو باز کردم سرش رو میز بود تو دلم گفتم نخیر انگار امروزم از کار کردن خانم خبری نیست...
    رفتم بالاسرش متوجه من نشد ....با انگشتم دوتا زدم رو میز سریع بلند شد ...چشم هاش و بینیش قرمز قرمز بود...
    سلام کرد جوابشو خیلی جدی دادم ...منتظر بود تا ببینه چیکار دارم ...چیزی به ذهنم نمی رسید
    واسه همین گفتم "بالشت"بدم خدمتتون؟...فقط اروم گفت ببخشید...
    مشغول کارش شد قشنگ معلوم بود حالش بده...بهش گفتم چندتا متن برام تایپ کنه ...
    بی حوصله بود گردنش مرتبا از بی حالی به یک طرف کج می شد...ولی من سخت گیر تر از این حرفها بودم
    باید می فهمید من تو کارم جدیم...
    ………………………………
    مریم
    با بدبختی متن هارو تایپ میکردم از دهن نفس می کشیدم راه بینیم بسته بود...واسه همین دهنم تند تند خشک می شد...
    وای خدا چرا انقدر این متنها طولانی بود دیگه وزن سرم رو نمی تونستم تحمل کنم مانیتور رو خاموش کردم
    سرم رو روی میز گذاشتم ...خواب نبودم متوجه شدم مدیر بالاسرمه ولی حال اینکه سرمو بلند کنم نداشتم
    به خودم گفتم نهایتا یک متلک بارم می کنه و میره ...واکنشی نشون ندادم
    که با صدای بلند گفت "خانم طاهرپور "من پول مفت به کسی نمیدم شما اگه انقدر خوابتون میاد
    می تونستید خونه بمونید ...یخ کردم سرمو بلند کردم عصبی بود...گفتم من نخوابیدم جناب مدیر
    من فقط سرمو روی میز گذاشتم...گفت خانم محترم من ازتون توضیح نخواستم
    اگه نمی تونید با یک سرما خوردگی ساده به کارتون ادامه بدید خیلی خب اشکال نداره تشریف ببرید منزلتون اما واسه همیشه ...
    اینو گفت و رفت تو اتاقش ...در رو هم محکم بست...وای "خدا"یعنی اخراجم کرد؟؟؟اونم واسه اینکه سرم رو روی میز گذاشتم؟؟
    نه این امکان نداره بلند شدم دوتا محکم به در زدم صدای بفرماییدی نشنیدم خودم در رو باز کردم پشت پنجره بود ...
    رفتم تو اتاقش پشتش بهم بود گفتم اقای شریف من اینکار رو راحت گیر نیاوردم که بخوام حالا راحت اخراج شم
    سعی می کردم صدام محکم باشه...برگشت , تو نگاهش هیچی نبود نه عصبانیت نه ارامش ...
    گفتم اقای شریف من واقعا حالم بده واسه همین رو کارم تمرکز نداشتم ,واسه همین چند دقیقه سرم رو روی میز گذاشتم ...
    گفت خانم اگه حالتون بده مرخصی بگیرین اینطوری حداقل خودتون اذیت نمی شید...راست می گفت
    من "احمق"چرا دو روز مرخصی نگرفتم که حالم بهتر بشه؟؟؟!!…نگاهش به من بود گفت بفرمایید سره کارتون ...
    خوشحال شدم پس اخراجم نکرد...
    خدایا شکرت...با اون حال بدم همه کارها رو تند تند انجام می دادم که بهونه ای دستش ندم
    شر شر عرق می ریختم شدت داغی بدنم طوری بود که از حرارت زیاد مرتبا می رفتم پشت پنجره گوشه راهرو ...
    می دونستم سرمایی که بهم می خوره واسم خوب نیست اما تحمل اون کوران اتشی که تو تنم بود رو نداشتم...
    .........................
    چشمهامو بسته بودم و نفس عمیق می کشیدم تا ریه هام این سرما رو به کل بدنم منتقل کنه
    که صدای مدیر رو از پشت سرم شنیدم...

    سیاوش
    دختره دیوونه هوا به این سردی پشت پنجره چیکار می کنه؟
    صداش کردم، برگشت...گفتم شما حالتون خوبه ؟!!!نه به اون موقع ها که سه ساعت دستتون رو روی شوفاژ می گیرید
    نه به حالا که پشت پنجره اونم تو این هوای سرد ایستادید ...چیزی نگفت پنجره رو بست و برگشت سر کارش
    "این دختر چطوری تونست شش ماه تو زندون دوام بیاره"!!!!!!



    ادامه دارد.........








    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری










    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  9. #19

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت هجدهم





    خسته بودم کیفم رو برداشتم که زودتر برم خونه کسالت طاهر پور در منم اثر کرده بود...
    هنوز دوساعتی به تعطیلی شرکت مونده بود...طاهر پور بازم پشت پنجره بود...دلم براش سوخت
    واسه همین بهش گفتم واسه امروز بسه می تونید برید خونه...نگاهی از روی تشکر بهم انداخت
    سریع کیفشو برداشت و رفت ابدارخونه ....
    منتظر شدم تا بیرون بیاد نمی دونم چرا دوست داشتم برسونمش شاید خواستم نقش مدیر های با انصاف رو در بیارم
    اما هر چی که بود می خواستم "مریم " رو امروز خودم برسونم !!!!!!!!
    وقتی گفتم می رسونمتون خیلی بی میل گفت ممنون خودم میرم ...
    خیلی جدی گفتم خانم طاهرپور من امروز اون" پایین ها" یک کاری دارم واسه همین گفتم می رسونمتون ....
    پایین ها رو از عمد گفتم که خیالات برش نداره ...طاهر پور در حد و اندازه من نبود ولی دلم براش می سوخت ...
    نمی دونم دلسوزیم شاید واسه شرایط خاصش بود !!!
    سوار شد...خیلی سرفه می کرد ,سرفه های خشک که تمومی نداشت نگاهش کردم رنگش به کبودی می زد...
    کنار یک سوپر مارکت نگه داشتم تا براش یک اب معدنی بگیرم ....وقتی بطری رو به دستش دادم
    درش رو سریع باز کرد و یک نفس رفت بالا....سرفه اش بهتر شد
    اما همین که راه افتادم دوباره "روز از نو روزی از نو"
    شیشه رو کمی پایین دادم تا نفسی تازه کنه با خودم گفتم "خفه نشه خونش بیفته گردن من"!!!
    بلاخره رسیدیم پیاده شد ...تشکری بریده بریده ای بین سرفه هاش ازم کرد و من در جوابش فقط گفتم
    فردا رو براتون مرخصی رد می کنم شب بخیر


    .................................................. .................................................. ...............................


    مریم


    عزیز رختخوابم رو کنار بخاری پهن کرد ...از شدت سرما سه تا پتو رو خودم انداختم ...
    نگرانی اقام رو از تو چشم هاش می خوندم ...سرفه هام بند نمی اومد دل و رودم از شدت سرفه هام درد گرفته بود ...
    عزیز با یک لیوان لعاب به دونه بالا سرم نشست ... حالم بهم می خورد از لعاب به دونه و نشاسته ولی به ناچار خوردم...
    دندونام رو هم دیگه جفت نمی شد ...می لرزیدم عزیز درجه بخاری رو بالاتر برد اما من گرم نمی شدم...
    اقا به عزیز اشاره کرد, من متوجه نشدم اما عزیز گفت نه اقا نمی خواد اینطوری بدتر عرق می کنه
    به عزیز گفتم اقا چی میگه؟؟عزیز گفت میگه پتوی اونم برات بیارم...
    "الهی چقد مهربون بود "به خودم گفتم مریم تو رو خدا خودتو بهتر نشون بده تا این پیرزن و پیرمرد نترسن!!!
    با بدبختی خوابم برد ...خواب های آشفته و گلو دردم باعث شد بیدار شم...حالم خیلی بد بود رفتم اتاق پشتی پنجره رو باز کردم ...
    تو تاریکی چشم های مرتضی به من بود...قابشو بغل کردم ...چشم هاشو بوسیدم بی شک اگه الان بود منو می برد درمانگاه
    ولی حیف که داداشم زیر خروارها خاک بود...داداشی کاش دستم می شکست روز اخری نمی زدم تو گوشت...
    مرتضی اگه می دونستم میری و خبرت رو برامون میارن خودمو جلو در آتیش می زدم تا نری ...
    بغض کردم خاطرات تلخ اون روزها چنگ می انداخت تو یادم



    ادامه دارد....



    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری















    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #20

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت نوزدهم




    صحنه های اون رو کذایی دست از سرم بر نمی داشت روزی که مرتضی از اقا پول می خواست واسه خریدن یک گوشی جدید...
    روزی که من با خستگی از راه رسیدم ...وقتی رسیدم خونه دیدم عزیز تو اشپزخونه نشسته و گریه می کنه
    وقتی ازش پرسیدم چی شده هیچی نگفت فقط با گوشه روسریش اشکاشو پاک کرد...
    صدای داد و بیداد اقا و مرتضی از تو اتاق می اومد...رفتم بالا تا ببینم قضیه چیه ...
    اقا قرمز شده بود مرتضی هم عصبی بود نمی دونستم قضیه چیه واسه همین رو به اقا گفتم چی شده؟؟
    مرتضی گفت مریم تو بیا بهشون حالی کن که من گوشیم داغون شده بعد گوشی ساده اش رو در اورد پرت کرد سمت من
    گفت ببین این اصلا دیگه دکمه هاشم کار نمی کنه...نتونستم گوشی رو تو هوا بگیرم گوشی افتاد زمین
    و دل و روده اش ریخت بیرون!!!اقا گفت بفرما از بس اینطوری زدیش رو زمین گوشیت خراب شد...
    مرتضی بدتر عصبی شد ...می ترسیدم حرمت بابا رو نگه نداره ...واسه همین گفتم مرتضی تا سر برج صبر کن
    خودم از رضا فلاحی واست قسطی یکی می خرم...مرتضی گفت واسه چی تو بخری؟ تو خودت کم بدبختی نداری ...
    گفتم تو کاریت نباشه من می خرم ...گفت نمی خوام ...بعد رو کرد به اقا ...قلبم ضربانش غیر طبیعی میزد
    خدایا چیز بدی نگه اما "گفت" در کمال بی رحمی به بابا گفت تو چه بابایی هستی
    که حتی نمی تونی واسه پسرت یک گوشی بخری؟؟ بعد به من اشاره کرد و گفت ببین دخترت نون اوره خونته پس تو چیکاره ای؟
    پس یک عمر چیکار کردی که ما وضعمون اینه؟عزیز به در تکیه داده بود و گریه می کرد
    اقا یک استغفرا...گفت و نشست شاید خودشم به پسرش حق می داد ...اما من نتونستم حرفهای زشت مرتضی رو تحمل کنم
    با همون کفش هایی که تو پام بود رفتم رو فرش و یک سیلی زدم توگوشش...از من توقع نداشت...نگامون بهم گره خورد...
    اشکی از گوشه چشم هردومون همزمان افتاد...ثانیه ها ایستاده بود...مرتضی دستشو روی جای سیلی من گذاشت ...
    شراره های اتیش توی دلم شعله کشید...خدایا من دست رو عزیزترین یاورم بلند کردم ؟؟؟
    رو کسی که دوسال ازمن کوچیک تر بود؟؟کسی که شبها سرشو رو پاهام می گذاشت
    تا من به ارزوهای دست نیافتنیش گوش بدم؟؟؟مرتضی رفت و من همچنان تو اون حالت بودم...
    وقتی رفت رو دو زانو نشستم کاش دستم می شکست تو گوشش نمی زدم ...
    اون شب تا ساعت نه شب خبری ازش نشد براش خورشت قیمه درست کردم تا شام مورد علاقش بشه واسطه آشتیمون ...
    تو اشپزخونه منتظرش نشسته بودم ...چشمم به در بود که بیاد... که دیدم یکی با مشت و لگد به در می زنه...
    سریع چادر عزیز رو روی سرم انداختم ...در رو که باز کردم علی رفیق مرتضی بود ...
    از بس تند تند و دستپاچه حرف می زد حالیم نمی شد چی میگه...فقط بین حرفاش فهمیدم که گفت مرتضی ...
    دست علی رو گرفتم اوردمش تو حیاط ، یقه اش رو گرفتم گفتم علی درست حرف بزن بگو مرتضی چی شده؟؟؟؟
    گریه اش گرفت گفت مریم مرتضی سر خیابون تصادف کرده ...چادر از رو سرم افتاد ...خوردم زمین...
    علی هق هق می کرد بین حرفاش گفت مریم از دهن و گوش علی خون زد بیرون....نگاهش کردم ...
    دستم رو بردم جلو تا بلندم کنه...بلند شدم اقا و عزیز حالا کنارم بودن عزیز از حال رفت اقا هم رو زمین نشست ...
    به علی گفتم کدوم بیمارستان بردنش وقتی گفت اسم بیمارستان رو نفهمیدم چطوری رفتم حاضر شدم ...
    چهارتایی رفتیم بیمارستان...بیمارستانی که هیچ وقت مرتضی ازش بیرون نیومد...
    جلوی در اتاق عمل که رسیدیم یک اقایی افتاد رو پاهای اقا ...فقط صدای قسم هاش رو می شنیدم...
    علی دست عزیز رو گرفته بود...بیمارستان بوی مرگ می داد....بوی غریب از دست دادن داداشم...
    نگاهم به اقا بود کمرش چقد زود شکست...مگه نمی گن مرگ عزیزت کمر رو می شکنه پس چرا اقا از الان انقد خمیده شده؟؟؟
    نکنه اونم بوی مرگ پسرش رو حس کرده ؟…عزیر رو پرستارها بردن تا بهش ارام بخش بزنن...
    من بودم و اقا و علی و یک مردی که هم سن خود اقا بود و من تازه فهمیدم راننده ای که به داداشم زده اونه...

    ادامه دارد.....







    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 07-05-2013, 09:39 AM
  2. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-13-2009, 12:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •