مریم
عزیز چیزی ازم نمی پرسید اما نگاهاشون پر از سوال بود...نمی خواستم ته دلشون رو خالی کنم واسه همین نگفتم اخراج شدم ...
تنها دلخوشی این بنده های خدا هم حقوق ماهیانه من بود
ساعت از هفت گذشته بود عزیز رفت که شام رو اماده کنه...منم رفتم اتاق پشتی که کمی تا موقع شام بخوابم...
عزیز صدام کرد موقعیت رو از دست داده بودم فکر کردم صبح شده عزیز خندید, دستم رو گرفت و با یک یا علی بلندم کرد
گفت مریم پاشو برات سوپ درست کردم...تازه یادم افتاد که قبل از شام خوابم برده ...
نشستم کناره سفره یک تکه نون کندم گذاشتم گوشه دهنم اقا هم با دست های لرزونش سوپ می خورد
من از عزیز خواسته بودم که بزاره اقا خودش غذاشو بخوره تا عادت کنه و هم اعتماد به نفسشو به دست بیاره
عزیز هم قبول کرد, درسته دست های لرزون اقا غذا خوردنش رو مشکل کرده بود
اما احساس می کردم اون هم از این وضعیت بیشتر راضیه…
نگاهم به کاسه سوپم خیره بود که زنگ در رو زدن خواستم بلند شم که عزیز گفت نه بشین خودم میرم
.................................................. .
سیاوش
جلو در خونه طاهرپور رسیدم دوتا پشت سرهم زنگ زدم ...خانمی در رو باز کرد
حدس زدم مادرش باشه گفتم طاهرپور هست؟؟عصبی بودم گفت سلام ...ما اینجا همه طاهرپوریم با کدومشون کار داری؟
گفتم با همون که امروز باید دوباره راهی زندانش کنم!!!گفت منظورت چیه پسرم؟گفتم با مریم کار دارم حالا منظورم رو گرفتی ؟
در رو باز کرد گفت مریم خونست بگم کی کارش داره؟گفتم بگو بیاد خودش می فهمه, فقط گفت چشم و رفت...
در رو باز گذاشت به خودم اجازه دادم که خونشون رو دید بزنم ...پله هارو اروم اروم بالا می رفت
دستش رو روی زانوهاش گذاشته بود...در اتاق رو باز کرد و رفت داخل ...
نگام به ماشینم افتاد با خودم گفتم مریم خانم ببین چه بلایی سرت بیارم !!!!
..........……………......................... ...............................
مریم
عزیز وارد اتاق شد گفت مریم یک آقایی با تو کار داره من که از حرفاش سر در نیاوردم پاشو ببین کیه؟…
بلند شدم گفتم اسمشو نگفت عزیز؟گفت نه , چادر رو از روی سر عزیز برداشتم و روی سر خودم انداختم...
در رو باز کردم "وایی مدیر بود پاهام لرزید " اونم از اون فاصله منو نگاه می کرد مطمئن بودم واسه چی اومده...
تو دلم گفتم مریم اماده باش ... وارد حیاط شد "وای نه "نباید بزارم عزیز و اقا بفهمن سریع دمپایی هامو تو پام کردم
ولی اون رسید نزدیک پله ها...خواستم بیام پایین که دیدم سریع خودش رو به من رسوند ...
ترسیدم گفتم اقای شریف من پدرم مریضه نمی خوام چیزی بفهمه ...
گفت چه جالب اتفاقا بزار بدونن که دخترشون واسه خودش گنده لاتی شده...
خواست وارد اتاق بشه ولی من دستگیره در رو گرفتم ...دوست نداشتم قسمش بدم اما مجبور شدم ...گفتم تو رو خدا برو ...
عزیز سعی می کرد در رو باز کنه اما من دستگیره رو محکم گرفته بودم عزیز صدام می زد که در رو ول کنم
صدای گنگ و نامفهوم اقام هم از پشت در می اومد...به شریف گفتم ازت خواهش می کنم برو...
گفت نه کجا برم تازه اومدم خسارتم رو بگیرم ...دستم رو دستگیره در شل شد عزیز در رو سریع باز کرد به دیوار تکیه دادم ...
شریف گفت خسارتم رو بده تا برم ...عزیز گفت خسارت چی رو بده ؟مگه مریم چیکار کرده؟شریف گفت بگو چیکار نکرده؟!!
دخترتون روی ماشین من یادگاری نوشته !!! ...روی نگاه کردن بهش نداشتم عزیز گفت مریم چیکار کردی؟
سرم رو پایین تر گرفتم تا اشکی که تو چشم هام نشسته رو نبینن می دونستم اگه منو با اون حال ببینن خودشون رو می بازن...
اقا ساکت بود و منو نگاه می کرد کاش ویلچری در کار نبود اینطوری حداقل رو تختش بود و شرم نگاهم رو نمی دید...
عزیز گفت پسرم خسارتت چقدره؟بعد سعی می کرد تک النگوی دستشو که با مرتضی براش خریده بودیم رو در بیاره...
جگرم سوخت واسه سادگیش اون چه می دونست خسارت ماشین چقدره که دلش رو به اون النگو باریک
و کم ارزشش خوش کرده بود!!!
انگار شریف هم از نیت عزیز با خبر شد ...چون صدای خنده بلندش کل فضای حیاط رو پر کرد...
نگاهش کردم اون حق نداشت به سادگی خانوادم بخنده,یعنی من اجازه چنین کاری رو بهش نمی دادم...نگاهم رو بهش دوختم...
عزیز هنوز با النگوش درگیر بود حالا با حرص به جون دستش افتاده بود می خواست زودتر خسارت رو پرداخت کنه !!!!!!!!!
ادامه دارد...
نویسنده : آرزو امانی _ آری_
جهت ارتباط با نویسنده :
آری