صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 21 تا 30 / از مجموع 53 پاسخ )

موضوع: داستان ها و رمان های سریالی

  1. #21

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیستم





    گریه های راننده ای که به مرتضی زده بود حالم رو بدتر می کرد...
    قسم می خورد که مرتضی خودش حواسش نبوده و اون مقصر نبوده...به علی نگاه کردم اونم با تکون دادن سر تایید کرد...
    گریه نمی کردم اقا هم گریه نمی کرد...زود بود واسه گریه کردن...من می دونستم مرتضی نمی مونه
    ولی باور کردنشم ساده نبود...خیره به در اتاق عمل بودم فقط می خواستم اون در لعنتی زودتر باز بشه
    شاید می خواستم زودتر داداشم رو ببینم ....در باز شد همزمان دو تا دکتر باهم بیرون اومدن
    من فقط نگاهشون می کردم اقا و علی رفتن جلو فاصله ام زیاد نبود اما نشنیدم دکتر چی گفت
    که اقا نشست رو زمین علی هم سرشو چسبوند به دیوار و بلند بلند گریه کرد...
    از روی صندلی بلند شدم رفتم جلو اقا نشستم دست اقا رو گرفتم ...داشتم خفه می شدم دست اقا سرد بود
    نگاهم کرد بهش گفتم بزن تو صورتم ...مات زده نگاهم می کرد گفتم بزن تو گوشم ...دستشو از تو دستام بیرون کشید...
    خودم سیلی اول رو محکم زدم تو گوش خودم...سیلی دوم رو محکم تر زدم...سیلی سوم رو که زدم
    تازه یادم افتاد چقد محکم صورت داداشم رو نوازش کردم...اقا گریه می کرد و سعی می کرد مانع شه
    اما من انقد به خودم سیلی زدم که سمت راست صورتم لمس شد.....
    گفتم اقا تو هم بزن,بزن تا رو دلت نمونه که دست رو تک پسرت بلند کردم بزن که حسرتش رو دلت نمونه
    که رو صورت پسرت یادگاری گذاشتم...اقا بغلم کرد صدام در نمی اومد فقط اروم گفتم اقا مرتضی رو می خوام ...
    هردو غریبانه تو بغل هم گریه کردیم...گریه هام واسه خاطر رفتن مرتضی نبود...
    داغ داداش با گریه خنک نمی شد گریه هام واسه اقا و عزیز بود که تک پسرشون تنهاشون گذاشت و رفت...
    واسه کمر خمیده اقام بود, واسه علی بود که بهترین رفیقش رفت...من واسه خودم گریه نکردم
    نگاهم افتاد به زانوهام چقدر جای سر مرتضی روش خالی بود
    شبا همین موقع ها تو اتاق پشتی سرش رو روی پاهام می گذاشت از اینده اش می گفت
    اینده ای که هیچ وقت رنگشو قرار نبود ببینه ...شبایی که از مشخصات زن اینده اش برام می گفت
    از اسم بچه هاش برام می گفت که اگه دختر باشه اسمشو ملیسا و اگه پسر باشه ماهان انتخاب می کنه ...
    اشک می ریختم اما بی صدا .... اقا چقدر مظلوم گریه می کرد...
    راننده اومد جلوی من گفت دخترم به اون بالایی قسم که من مقصر نبودم فقط گفتم "می دونم "...
    .............
    با صدای الله اکبر که از بلندگوی مسجد پخش می شد به خودم اومدم...قاب عکس مرتضی از اشکهام خیس شده بود...
    با استینم تمیزش کردم ...چشم هاشو بوسیدم و فقط بهش گفتم ""بی معرفت خیلی زود ما رو تنها گذاشتی""...


    ادامه دارد....






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری















    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #22

    پیش فرض درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و یکم



    سیاوش
    مجبور بودم دوبرابر کار کنم تا امروز بگذره...چقد کار روی سرم ریخته بود...
    حضور طاهر پور حتی با اون حال بدش تو شرکت نعمت بود ...خستگی کلافم کرده بود...
    با خودم گفتم حقته سیاوش تا تو باشی که پیشنهاد مرخصی به منشیت ندی!!!!
    به معین زنگ زدم که بیاد کمکم کنه وقتی اومد گفت سیاوش یک روز این خانم رفته مرخصی ها چرا انقد پریشونی پسر؟؟؟!!!
    تو جوابش گفتم "دست" راستت وقتی نباشه حال و احوالت از این بهتر نمیشه!
    کارهای کامپیوتری رو اون انجام می داد و منم باقی کارهارو....
    معین هم کلافه شده بود نگاهش خسته بود واسه همین بهش گفتم
    پس طاهرپور حق داره پشت کامپیوتر چشم هاشو هی باز و بسته می کنه خندید گفت اره چشم هام دیگه تار می بینه...
    اون روز با تمام خستگیش تموم شد و من تازه فهمیدم که حقوقی که به طاهرپور میدم در برابر کاری که انجام میده خیلی کمه
    برای همین هماهنگ کردم که حقوقش رو کمی بالاتر ببرن
    .……………………
    مریم
    تا ساعت یک بعد از ظهر خواب بودم اقا و عزیز خبر نداشتن که تا اذان صبح با خاطره های تلخم گریه کردم...
    عزیز برام سوپ جو درست کرده بود عاشق سوپ جوهاش بودم مخصوصا وقتی توش سبزی معطر می ریخت...
    دو تا کاسه پر سوپ خوردم اقا خوشحال بود به عزیز اشاره کرد که بازم برام سوپ بریزه اما من به شکمم اشاره کردم
    و گفتم نه دیگه بسه الان این می ترکه...اقا خندید...حالم خوب نبود اما خودم رو خوب نشون می دادم ...
    بعد از ناهار دوباره خوابیدم کاش فردا رو هم مرخصی می گرفتم راسته که میگن وقتی نری سره کار "پشتت باد می خوره
    و تنبل میشی"!!!!!
    ……………………
    بلند شدم وای خدا دیرم شده بود ...تند تند حاضر شدم اگه مدیر زودتر برسه و ببینه دیر کردم برام بد میشه...
    از سر خیابون شرکت تا خود شرکت می دویدم...پله ها رو با سرعت بالا رفتم ساعت رو نگاه کردم
    یک ساعت و ربع تاخیر داشتم ...اروم در شرکت رو باز کردم نمی دونستم اومده یا نه
    اروم اروم قدم برمی داشتم با خودم گفتم "مریم چته ؟"به فرض که اون زودتر رسیده
    دلیل نمی شه تو یواش یواش بری بلاخره که می بینتت!!!
    در اتاقش باز بود نشستم رو صندلیم حالا دقیق روبرو اتاقش بودم...دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود انگار منتظرم بود...
    از رو صندلی کمی خودم رو بالا کشیدم به معنی" سلام"...
    با ژست خاصی به ساعت مچیش نگاه کرد...گفت خانم طاهرپور یک ساعت و ربع تاخیر داشتید می تونم بپرسم چرا؟؟!!
    نمی دونستم درسته بگم خواب موندم یا نه ولی حقیقت بهتر بود,گفتم اقای مدیر من معذرت می خوام خواب موندم...
    اخماش رو تو هم کرد ولی گفت خوبه حداقل به دروغ نگفتید تو ترافیک گیر کردم!!!اخیش راحت شدم پس زیادم اوضاع بد نبود...
    بلند شدم تا برم چایی دم کنم که دیدم قوری قرمزم جاشو به یک قوری آبی داده!!!
    دونه به دونه کابینت هارو گشتم تو پایین ترین نقطه پیداش کردم...بی حرکت ایستاده بودم و فکر می کردم ...
    مگه خودش نگفت باید خسارت قوری رو بدم پس چرا یکی دیگه جای قوری قرمزم خرید؟
    صدای قدم هاشو از پشت سرم شنیدم به سمتش برگشتم ...با لحن خیلی محکم گفت خانم طاهرپور چایی لطفا؟
    به قوری رو سماور اشاره کردم گفتم کار شماست؟؟خیلی جدی گفت بله اینجا فقط رنگ آبی حرف اول رو می زنه نه قرمز!!!
    متوجه حرفاش نشدم گفتم چرا؟جوابی نداد و رفت...پسره بی ادب خب جواب می دادی می مردی؟؟؟!!!!!
    ………………
    سیاوش
    راضی نبودم که سر یک قوری باهاش بحث کنم ولی تعصبم به رنگ آبی باعث شد تن به این کار مسخره بدم...
    با خودم گفتم سیاوش بیست و نه سالته چرا مثل نوجوون های " تعصبی" رفتار می کنی؟
    حالا یک قوری قرمز ارزشش رو داشت که بخوای خودتو جلو منشیت بچه نشون بدی؟!
    اما ته دلم می گفت یک (استقلالی) باید حرفش رو به کرسی بنشونه حتی اگه منشیت ندونه که استقلال پیرهنش آبیه یا قرمز !!!!!
    ........................
    مریم
    حسابی تو فکر بودم چرا مگه قوری من چه مشکلی داشت؟ جنسش که تقریبا یکی بود!!
    تو ذهنم مدام بین رنگها کش مکش بود ...چیزی عین نور از ذهنم گذشت..."وایی مدیر استقلالیه"
    اینو از ماکتی که چسبونده بود به جلو ماشینش فهمیدم ...ماکتی آبی رنگ که شبیه لباس ورزشی بود
    و روش شماره 7زده شده بود...شماره 7واسه کی بود؟؟؟؟!!!!
    چشمهامو بستم تا یادم بیاد که واسه کدوم بازیکنه؟یکی یکی بازیکنهای استقلال می اومد تو ذهنم خسرو حیدری که شمارش 2بود..
    شماره حنیف عمران زاده هم که نبود ...وای "فرهاد مجیدی" شمارش هفت بود...پس مدیر هم مثل "مرتضی اس اسیه"
    پس واسه همین قوری آبی خرید ، …درسته بعد از مرتضی دیگه فوتبال ندیدم اما "پرسپولیسی" بودم بدجور...چپس خودش دلش کل کل اونم از نوع فوتبالیش می خواد!!!


    ادامه دارد...






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #23

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و دوم



    چایی رو براش تو لیوان مخصوصش ریختم...روی میزش گذاشتم سرش تو کاغذهای جلوش بود فقط گفت "ممنون"…
    مشغول کارم شدم ...فین فین هام بیشتر شده بود...کاش حداقل قرص اب ریزش بینی می خریدم...
    وای خدا باز دستمال کاغذی یادم رفت بیارم!!!
    انقدر مشغول کارم بودم که متوجه بالا کشیدن "محتویات"بینیم نبودم !!!
    نگاهم مرتبا روی کاغذ زیر دستم بود تا کلمه هایی رو که به انگلیسی نوشته شده بود اشتباهی تایپ نکنم...
    حال بدم رو فراموش کرده بودم و کلا تو این عالم نبودم...دقتم انقد زیاد بود که گوشامم صدای فین فین هامو نمی شنید
    که دیدم مدیر صدام میزنه نیم خیز شدم تا بهتر ببینمش....


    .................................................. ...................................


    سیاوش
    صدای بالا کشیدن بینیش رو مخم بود... هرچقدر هم نگاهش می کردم تا با نگاهم حالیش کنم ولی حواسش نبود ...
    صداش زدم ...سریع نگاهم کرد گفتم دستمال کاغذی همراتون نیست؟...خجالت کشید،جعبه رو بهش نشون دادم که بیاد ببره...
    اومد تو اتاقم دوتا دستمال از تو جعبه بیرون کشید بهش گفتم جعبه رو ببرید شما بیشتر از من بهش احتیاج دارید !!!
    تشکر کرد و جعبه رو گرفت...به صندلیم تکیه دادم نمی دونم چرا نگاهم به سمتش کشیده میشد...چقدر لاغر بود...
    حدس می زدم سایز کمرش 36باشه
    _
    نویسنده عزیز خانوم آری جان سایز 36 برای دختر یعنی لاغر؟؟؟؟_
    مانتوی مشکی لاغرتر نشونش می داد...اگه مامان بزرگ می دیدش می گفت دختره "نی قلیون"ولی لاغری خوب بود...
    فرگل تپل بود...به قول خودش بانمکیش اول واسه هیکلش بود البته فرگل که زیاد حرف" مزخرف "می زد...
    تمرکزم رو از دست داده بودم منتظر بودم یک کاری کنه تا سر صحبت رو باهاش باز کنم...
    با خودم گفتم سیاوش چته ؟!!اخه این منشی"ساده و معمولیت"چرا انقد حواست رو پرت کرده؟ ...
    این که حتی نگاهت نمی کنه چه برسه به دلبری کردن!!!هیچ بهونه ای دستم نمی داد
    دلم یک بهونه توپ می خواست که کمی هم عصبیش کنم,نکنه مشکل" روانی "دارم و خودم خبر ندارم!!!!!!!!!!!
    سیاوش تو "می تونی" یک چیزی بگو تا حرصش در بیاد ،بدون معطلی و فکر کردن گفتم خانم طاهرپور کدوم زندان بودید؟؟!!
    دست رو نقطه ضعفش گذاشتم...حسابی جا خورد توقع همچین سوالی رو ازم نداشت
    اما با بی رحمی تمام زل زدم تو چشم هاش تا سوالمو جواب بده!!!من بی رحم بودم؟؟؟
    آره بودم فرگل همیشه میگه تو خیلی بی رحمی...


    .................................................. .................................................. .............................

    مریم
    با سوالی که ازم پرسید یخ کردم,به اون چه مربوط بود که من کدوم زندان بودم ؟تحمل نکردم
    از جایم بلند شدم و رفتم جلو در اتاقش ایستادم ...انگشت سبابه ام رو جلوش گرفتم بغضمو پس زدم و گفتم
    منظورتون از این سوال های مسخرتون چیه هان؟شما کی هستید که من باید بهش جواب بدم؟
    شما یک نگاهی به خودت انداختی ببینی چقد پستی که با تحقیر دیگرون شاد میشی؟
    یک قدم رفتم جلوتر حالا دیگه تو اتاقش بودم گفتم ببین اقای شریف
    اگه فکر کردی من واسه اینکه این کار رو از دست ندم حرفا و توهین های شما رو تحمل می کنم سخت در اشتباهید
    من عزت نفسم رو فدای کارم نمی کنم ... دوباره بغضم سر جاش اومد لبام می لرزید...صدام کمی از قبل بالاتر رفت...
    گفتم من رفتم زندان تا آدم های حقیری عین تو جلوم قد نکشن...
    من رفتم زندان تا ادم هایی مثل تو که فقط از مرد بودن اسمش رو "یدک"می کشن ...
    بغضم اجازه نداد ادامه بدم نفسی تازه کردم تا باقی حرفم رو بزنم که دیدم جلو اومد ....عصبی بود سرخ شده بود...
    اونم توقع همچین حرف هایی از من نداشت ...توقع نداشت منشی چهل و هفت کیلوییش اونو با نامردها همردیف کنه...
    می خواستم ادامه بدم که یک سیلی محکم زد تو گوشم...قطره اشکم پرت شد رو سرامیک های سفید و مشکی زمین...
    صورتم رو گرفتم یاد مرتضی افتادم یعنی سیلی منم انقد درد داشت؟؟؟
    زمان ایستاده بود...پاهام می لرزید نه نباید بشینم ...نگاه پر تنفرم رو تو چشم هاش دوختم
    نمی خواستم کم بیارم چیزی نمی گفت فقط عصبی نگاهم می کرد فاصلمون چند وجب بود...
    خدایا اشکام رو سپردم دست خودت نزار جلو این نامرد بریزه!!!
    فکم رو محکم روی هم فشار می دادم که عصبانیتم به بغضم غلبه کنه...فکر نمی کردم حرفی بینمون رد وبدل شه اما شد ...

    شریف با عصبانیت گفت

    """ اخراجی گمشو بیرون"""

    ادامه دارد....




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری










    ویرایش توسط مریم : 08-22-2016 در ساعت 03:21 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #24

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و سوم



    نگاهمون بهم بود...از اتاق اومدم بیرون کیفمو برداشتم ...نه نباید انقدر ساده اینجا رو ترک کنم
    باید یک چیزی بگم تا "جیگرش" بسوزه!!!چیزی یادم نمی اومد در حقیقت بغضم اجازه نمی داد حرف بزنم
    واسه همین از ساختمون بیرون زدم...به طبقه هم کف که رسیدم نگام به پله هایی که به پارکینگ ختم می شد افتاد...
    بدون فکر راه افتادم سمت پارکینگ...تو ذهنم فقط به تلافی فکر می کردم ,تلافی حرفای نارواش ...سیلی محکمش...
    چشمم افتاد به ماشین خوشگلش ته دلم راضی نبود اما غرور شکستم مهم تر بود کلیدمو از تو کیفم در اوردم...
    روی کل ماشین خط کشیدم دورتا دورشو...روی کاپوتش نوشتم "ازت متنفرم"
    چندبار اون جمله رو با کلید نوشتم تا کاملا مشخص شه...از دور هم جمله نفرت انگیزم معلوم بود!!!!
    ته دلم اروم شد حداقلش این بود که شب اروم می خوابیدم!!!

    …………………………

    سیاوش
    دختره بی سروپا هرچی از دهنش در اومد بارم کرد...کاش جای اون سیلی یکی می زدم تو دهنش که دیگه زر مفت نزنه...
    ولی چقدر محکم زدم انگار دستم خیلی سنگین بود چون نیمه صورتش سرخ شد...
    تا حالا تو صورت کسی نزده بودم اولیش همین دختره بود...
    عصبانیتم فرو کش نمی کرد هر چقدر هم نفس عمیق می کشیدم فایده نداشت...
    به معین زنگ زدم گفتم من میرم خونه حواست به شرکت باشه...

    ………………………

    رسیدم جلو در ماشین همین که خواستم در رو باز کنم احساس کردم خطی رو در ماشینمه بیشتر دقت کردم
    اره رو در ماشینم یک خط طولانی بود...دنباله خط رو گرفتم تا رسیدم به کاپوت روش نوشته شده بود ازت متنفرم ...
    فهمیدم کار همین دخترست ...اتیش گرفتم به معین زنگ زدم
    تا بیاد شاهکار دختری رو که انقدر سفارشش رو بهم می کرد ببینه...اولش باور نمی کرد
    معین ناباورانه گفت سیاوش طاهرپور اهل این کارها نیست به دوربین های مدار بسته شرکت اشاره کردم گفتم معلوم میشه......

    .....................

    دوربین ها شد ""سند ""حرفم ,معین با تعجب به مانیتور خیره شده بود ...حتی پلک هم نمی زد...
    با عصبانیت گفتم فیلم "سریع و خشن "رو که برات نذاشتم اینطوری محوش شدی ...
    دستی تو موهاش کشید گفت سیاوش باور نمی کنم...گفتم باور کن اقا معین و سلام گرم منو به داییت برسون
    و بگو که با همه احترامی که واسش قائلم اما اینبار نمی تونم چشم هام رو روی کار این دختره ببندم ...
    گفت می خوای چیکار کنی سیاوش؟ ...خندیدم از اون خندهای عصبی که فرگل همیشه ازش می ترسید ...
    گفتم فردا می فهمی...!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    هوا تاریک شده بود...می دونستم چطوری بسوزونمش با خودم عهد بستم تا اخرش برم
    می خواستم به غلط کردن بندازمش ,تا حالا گنده ترهاشم اینطوری با من حرف نزده بودن
    چه برسه به این که دماغشو می گرفتی جونش در می اومد!!!!!

    ادامه دارد....






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری









    ویرایش توسط مریم : 07-31-2016 در ساعت 11:22 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #25

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و چهارم


    مریم

    عزیز چیزی ازم نمی پرسید اما نگاهاشون پر از سوال بود...نمی خواستم ته دلشون رو خالی کنم واسه همین نگفتم اخراج شدم ...
    تنها دلخوشی این بنده های خدا هم حقوق ماهیانه من بود
    ساعت از هفت گذشته بود عزیز رفت که شام رو اماده کنه...منم رفتم اتاق پشتی که کمی تا موقع شام بخوابم...
    عزیز صدام کرد موقعیت رو از دست داده بودم فکر کردم صبح شده عزیز خندید, دستم رو گرفت و با یک یا علی بلندم کرد
    گفت مریم پاشو برات سوپ درست کردم...تازه یادم افتاد که قبل از شام خوابم برده ...
    نشستم کناره سفره یک تکه نون کندم گذاشتم گوشه دهنم اقا هم با دست های لرزونش سوپ می خورد
    من از عزیز خواسته بودم که بزاره اقا خودش غذاشو بخوره تا عادت کنه و هم اعتماد به نفسشو به دست بیاره
    عزیز هم قبول کرد, درسته دست های لرزون اقا غذا خوردنش رو مشکل کرده بود
    اما احساس می کردم اون هم از این وضعیت بیشتر راضیه…
    نگاهم به کاسه سوپم خیره بود که زنگ در رو زدن خواستم بلند شم که عزیز گفت نه بشین خودم میرم


    .................................................. .


    سیاوش

    جلو در خونه طاهرپور رسیدم دوتا پشت سرهم زنگ زدم ...خانمی در رو باز کرد
    حدس زدم مادرش باشه گفتم طاهرپور هست؟؟عصبی بودم گفت سلام ...ما اینجا همه طاهرپوریم با کدومشون کار داری؟
    گفتم با همون که امروز باید دوباره راهی زندانش کنم!!!گفت منظورت چیه پسرم؟گفتم با مریم کار دارم حالا منظورم رو گرفتی ؟
    در رو باز کرد گفت مریم خونست بگم کی کارش داره؟گفتم بگو بیاد خودش می فهمه, فقط گفت چشم و رفت...
    در رو باز گذاشت به خودم اجازه دادم که خونشون رو دید بزنم ...پله هارو اروم اروم بالا می رفت
    دستش رو روی زانوهاش گذاشته بود...در اتاق رو باز کرد و رفت داخل ...
    نگام به ماشینم افتاد با خودم گفتم مریم خانم ببین چه بلایی سرت بیارم !!!!


    ..........……………......................... ...............................


    مریم

    عزیز وارد اتاق شد گفت مریم یک آقایی با تو کار داره من که از حرفاش سر در نیاوردم پاشو ببین کیه؟…
    بلند شدم گفتم اسمشو نگفت عزیز؟گفت نه , چادر رو از روی سر عزیز برداشتم و روی سر خودم انداختم...
    در رو باز کردم "وایی مدیر بود پاهام لرزید " اونم از اون فاصله منو نگاه می کرد مطمئن بودم واسه چی اومده...
    تو دلم گفتم مریم اماده باش ... وارد حیاط شد "وای نه "نباید بزارم عزیز و اقا بفهمن سریع دمپایی هامو تو پام کردم
    ولی اون رسید نزدیک پله ها...خواستم بیام پایین که دیدم سریع خودش رو به من رسوند ...
    ترسیدم گفتم اقای شریف من پدرم مریضه نمی خوام چیزی بفهمه ...
    گفت چه جالب اتفاقا بزار بدونن که دخترشون واسه خودش گنده لاتی شده...
    خواست وارد اتاق بشه ولی من دستگیره در رو گرفتم ...دوست نداشتم قسمش بدم اما مجبور شدم ...گفتم تو رو خدا برو ...
    عزیز سعی می کرد در رو باز کنه اما من دستگیره رو محکم گرفته بودم عزیز صدام می زد که در رو ول کنم
    صدای گنگ و نامفهوم اقام هم از پشت در می اومد...به شریف گفتم ازت خواهش می کنم برو...
    گفت نه کجا برم تازه اومدم خسارتم رو بگیرم ...دستم رو دستگیره در شل شد عزیز در رو سریع باز کرد به دیوار تکیه دادم ...
    شریف گفت خسارتم رو بده تا برم ...عزیز گفت خسارت چی رو بده ؟مگه مریم چیکار کرده؟شریف گفت بگو چیکار نکرده؟!!
    دخترتون روی ماشین من یادگاری نوشته !!! ...روی نگاه کردن بهش نداشتم عزیز گفت مریم چیکار کردی؟
    سرم رو پایین تر گرفتم تا اشکی که تو چشم هام نشسته رو نبینن می دونستم اگه منو با اون حال ببینن خودشون رو می بازن...
    اقا ساکت بود و منو نگاه می کرد کاش ویلچری در کار نبود اینطوری حداقل رو تختش بود و شرم نگاهم رو نمی دید...
    عزیز گفت پسرم خسارتت چقدره؟بعد سعی می کرد تک النگوی دستشو که با مرتضی براش خریده بودیم رو در بیاره...
    جگرم سوخت واسه سادگیش اون چه می دونست خسارت ماشین چقدره که دلش رو به اون النگو باریک
    و کم ارزشش خوش کرده بود!!!
    انگار شریف هم از نیت عزیز با خبر شد ...چون صدای خنده بلندش کل فضای حیاط رو پر کرد...
    نگاهش کردم اون حق نداشت به سادگی خانوادم بخنده,یعنی من اجازه چنین کاری رو بهش نمی دادم...نگاهم رو بهش دوختم...
    عزیز هنوز با النگوش درگیر بود حالا با حرص به جون دستش افتاده بود می خواست زودتر خسارت رو پرداخت کنه !!!!!!!!!


    ادامه دارد...




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری









    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #26

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و پنجم


    شریف با تحقیر نگاهم می کرد رفتم جلو دستم رو گذاشتم رو مچ دست عزیز گفتم نه عزیز احتیاج به النگوی تو نیست
    خودم خسارتشو میدم...شریف با لحن تمسخر امیز گفت چه عالی پس لطف کن زودتر بیار که کلی کار دارم ...
    گفتم الان ندارم چند روز بهم فرصت بده... اومد جلو حالا فاصلمون کمتر بود
    از این همه نزدیکی جلوی چشم عزیز و آقا خجالت زده شدم ...گفت نمی تونم فرصت بدم همین حالا خسارت رو بده
    بعد رو کرد به اقا و عزیز گفت شما می دونید خسارت ماشینم چقدره؟؟؟؟؟؟
    تو چشم های جفتشون پر علامت سوال بود...قلب خودمم تند تند می زد
    در حقیقت منم نمی دونستم بهای کار احمقانه ام چقدر بود ...وقتی شریف از مبلغ خسارت گفت
    عزیز با دستش یکی زد تو صورت خودش و به دیوار تکیه داد...نگاهم به آقا افتاد وقتی دیدم شلوار آبی کم رنگش خیس شد
    بغضم سر باز کرد ...میان هق هق دست انداختم گردنش سرشو بوسیدم ...گفتم "اقا غلط کردم تو ناراحت نباش
    خودم جورش می کنم تو فقط ناراحت نباش مریم نیستم اگه جورش نکنم ....شونه های اقا می لرزید عزیز هم گریه می کرد
    "ای خدا غلط کردم "تو رو خدا نزار عزیز و اقا داغون شن خدایا کمکم کن"...عزیز دسته های ویلچر رو گرفت
    و اقا رو داخل اتاق برد صدای گریه هاشون حالم رو بد کرد...


    .................................................. .................................................. .....................................



    سیاوش

    وقتی گفتم چقد خسارت ماشینمه باباش نتونست خودش رو کنترل کنه و شلوارش رو خیس کرد ...انتظار نداشتم اینطوری بشه
    من می خواستم مریم له شه نه خانوادش ...دلم سوخت وقتی شونه های باباش لرزید ...منو مریم تنها شدیم ...
    نگاهش رنگی از پشیمونی نداشت تنفر رو می تونستم توش بخونم ...حرفی نزدم فقط نگاهش کردم
    این چشم ها برام "معادله "شده بود معادله ای حل نشدنی....
    خواستم بگم من نمی خواستم اینطوری بشه که با دستش یکی زد تو سینم چادرش از روی سرش افتاد اما اهمیتی نداد
    با ضربه ای که بهم زد یک قدم رفتم عقب گفت حالا که شرمندگی خانوادم رو دیدی دیگه چی می خوای ؟؟؟
    یک بار دیگه تو سینم زد اما اینبار تکون نخوردم...حال خودمم بد بود...دستشو گرفتم ...مچ دستش بین انگشتهام بود...
    دست های لرزونش رو محکم تر گرفتم نمی دونستم چرا ولی حال اشفته اش برام قابل باور نبود ...
    ولی حسی که تو چشم هاش بود قانع ام کرد که جایی تو اون خونه ندارم
    بی هیچ حرفی دستشو رها کردم و از خونه اش بیرون زدم

    ........................

    خوابم نمی برد عذاب وجدان دست از سرم برنمی داشت تو ذهنم فقط دو چشم مشکی نمناک خود نمایی می کرد...
    غم نگاه "منشی سادم "روی دلم سنگینی می کرد...گند زده بودم
    من در حقیقت نه تنها مریم رو بلکه کل خانوادش رو له کردم...بابابزرگم همیشه می گفت از اه مظلوم بترسید
    و من این حرف رو امشب با پوست و استخونم حس کردم ...
    واقعا زندگی مریم و خانوادش در حدی نبود که بخوان خسارت پرداخت کنن...پشیمون بودم ولی کاری از دستم بر نمی اومد...
    از خدا طلب بخشش کردم و به خودم قول دادم که گندی رو که زدم درست کنم ....

    .................................................. ........

    مریم

    ساعت ها تو اشپزخونه نشستم و گریه کردم روی اینکه برم تو اتاق رو نداشتم ...کاش قاب عکس مرتضی پیشم بود
    کاش خودش کنارم بود اگه بود شریف جرات نمی کرد بزنه تو صورتم یا بخواد اشک عزیز و آقام رو دربیاره
    ولی افسوس که نیست


    ادامه دارد.....







    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری












    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #27

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و ششم




    اون شب همش کابوس می دیدم کابوس اینکه برگشتم زندان و با آتی و اسی پا گنده هم بندی شدم
    حتی تو خواب از اسی پا گنده یک پس گردنی محکمم خوردم!!!با صدای اذان صبح بلند شدم...تو اشپزخونه خوابم برده بود...
    پس عزیز باهام قهر بود که گذاشته تو این اشپزخونه سرد خوابم ببره ...بلند شدم اروم رفتم بالا در رو باز کردم
    رفتم اتاق پشتی خیلی سردم بود پتوی مرتضی رو انداختم رو خودم قاب عکسشم تو بغلم گرفتم...
    انگار اونم ازم ناراحت بود چشم هاش تو تاریکی کلی حرف داشت ...
    شاید می خواست بهم بگه من صلاحیت نگه داری از اقا و عزیز رو ندارم!!!

    …………………………………

    صبح وقتی بلند شدم نه اقا نه عزیز جواب سلامم رو ندادن حق داشتن ، دست و صورتم رو شستم ...
    خیلی گرسنه ام بود نشستم سر سفره...عزیز روش رو ازم برگردوند ...لقمه ای نون و پنیر تو دهنم گذاشتم
    ولی از گلوم پایین نمی رفت طاقت زیر چشمی نگاه کردنشون رو نداشتم ...
    خواستم بلند شم که عزیز گفت مریم خسارت ماشین رو از کجا می خوای بیاری؟؟؟
    گفتم نمی دونم اما جورش می کنم...همه امیدم سعادتی بود می دونستم جور کردنش کار ساده ای نیست اما چاره ای نبود ...
    لعنت به دل سیاه شیطون که وسوسه تلافی رو انداخت تو سرم ، یکی نیست بگه اخه دختر مگه تو در حد و اندازه شریف هستی
    که بخوای تلافی کارش رو بکنی؟؟؟!!!
    بلند شدم عزیز گفت بشین ...چقدر صداش محکم بود ...تا حالا عزیز رو اینطوری ندیده بودم ، نگاهم نمی کرد
    ولی حرفی بهم زد که از دختر بودن و جنس لطیفم بیزار شدم !تو دلم از خدا خواستم کاش جای مرتضی من رفته بودم
    که این حرف رو نمی شنیدم.. عزیز با بغضی که ریشه هر دختری رو می سوزونه بهم گفت
    "منو آقات میریم شهرستان پیش عمه ات ازش می خواییم چند وقت ما دو تا رو نگه داره
    تا ببینیم اخرش چی میشه تو هم برو این چند وقت خونه خاله تا ..."نتونستم باقی حرفش رو بشنوم
    سریع بلند شدم رفتم تو اتاق و در رو محکم بستم... جالب بود خوب واسه خودشون تصمیم گرفتن...
    کجا رو هم انتخاب کردن واسه رفتن "خونه عمه "عمه ای که وقتی فهمید مرتضی تصادف کرده واسه مراسمش نیومد
    فقط بخاطره اینکه من به پسر هوس بازش جواب نه داده بودم ...مگه نمی گن بچه داداش یک تیکه از وجود عمه هست؟
    پس چرا ما جز این دسته از افراد نبودیم؟!...چرا وقتی بهش زنگ زدم بیاد که تو روزهای سختی کناره داداشش باشه
    تلفن رو روی من قطع کرد؟!!...حالا اجازه بدم که عزیز و اقام برن تو خونه زندگیشون ؟؟؟
    که شوهر بدتر از خودش لقمه های عزیز و اقام رو شمارش کنه؟؟؟
    پشت در نشستم کاش همه این اتفاق ها و حرف ها فقط یک خواب بود کاش....

    ……………………….......

    سیاوش

    وقتی رسیدم شرکت یک راست رفتم پیش معین...از دیدنم جا خورد ! گفت
    سیاوش کاری داشتی صدام می زدی خودم می اومدم ...گفتم معین یک گندی زدم که نمی تونم درستش کنم
    فقط چشم امیدم به تو و داییته!!!
    از جاش بلند شد انگار باور نداشت که سیاوش شریف یک روزی کم بیاره...گفت چی شده ؟…
    کل ماجرا رو براش تعریف کردم ....حسابی رفت تو فکر گفت خب حالا از من چه کاری برمیاد؟؟گفتم نمی دونم
    فقط می خوام برگرده سره کارش خسارتم نمی خوام ...گفت تو اخراجش کردی حالا چطوری باز بیارمش؟
    تازه افتضاحی که دیشب بار اوردی رو چطوری جمع کنم؟؟؟گفتم معین اینارو خودمم می دونم
    اگه لازم شد از داییت هم کمک بگیر نمی خوام حالا که کارم گرفته آه این دختر دامنم رو بگیره...
    معین گفت باشه و من از اتاقش بیرون اومدم ......

    ………………………………

    مریم

    عزیز صدام کرد که شماره عمه رو براش بگیرم ...در رو باز کردم گفتم به خدا اگه اسم اونا رو بیارید
    خودم رو جلوتون اتیش می زنم...عزیز یکی زد تو صورتش گفت از تو بعید نیست تو عادت داری ما رو زجر بدی...
    گفتم عزیز به روح مرتضی اسم عمه رو بیاری داغم رو روی دلتون می زارم...اقا عصبی بود نمی تونست حرف بزنه
    فقط با دستش به عزیز اشاره کرد که ولم کنه...نشستم کنار تخت اقا...گفتم خسارت ماشینش با من
    فقط شما حرف عمه رو نزنید تمام خواهشم رو تو چشم هام ریختم...اقا بغض کرد لباش می لرزید
    دستشو بوسیدم گفتم اقا تورو خدا گریه نکن من داغون می شم...با دستم اشک هاش رو پاک کردم ...
    عزیز تو خودش بود بلند شدم دست عزیز رو هم بوسیدم بغلم کرد گفت اگه پلیس بیاره چی؟گفتم نمیاره عزیز باور کن...

    …………………………

    تو اشپزخونه بودم ، منتظر بودم چایی دم بکشه که زنگ خونه زده شد چادر رو از رو طناب برداشتم و سرم کردم
    سرفه هام باز شروع شده بود ...در رو باز کردم سزاوار پشت در بود...جا خوردم حتی یادم رفت سلام کنم...
    لبخندی زد و گفت سلام خانم شبتون بخیر مزاحم نمی خواید؟زبونم گرفت گفتم بفرمایید...گیج شده بودم رفتم کنار تا وارد شه...
    اومد داخل جعبه شیرینی رو بهم داد ...تشکر کردم ولی اون گفت خب خانم طاهرپور
    شنیدم حسابی دیروز گرد و خاک راه انداختین درسته ؟خجالت کشیدم فقط گفتم بفرمایید بالا ...


    ادامه دارد......




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #28

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و هفتم


    سزاوار خیلی خاکی بود اینو از لحظه ورودش به اتاق فهمیدم سریع رفت جلوی اقام و صورتش رو بوسید
    کنار تختش نشست انقد جو خوبی به خونه ما داد که عزیز نماز طولانیش رو تموم کرد و به جمع ما ملحق شد...
    چقدر گرم رفتار می کرد ...راستش توقع نداشتم معاون شرکتی که توش کار می کردم انقدر خونگرم باشه ...
    اقا و عزیز چشم هاشون از شادی برق می زد ...سزاوار رو کرد به من و گفت خب مریم خانم من اومدم اینجا تا شمارو برگردونم ...
    جا خوردم گفتم اقای سزاوار من اخراج شدم گفت می دونم اما اقای شریف از من خواستن که رسما اینجا بیام
    تا از شما بخوام که برگردید...بعد رو کرد به اقا گفت حاجی ما جوونها یکم بی طاقتیم
    در کل نسلمون اینطوری بار اومده حالا من اومدم که مریم خانم رو راضی کنم تا برگرده
    و بهشون بگم که جناب مدیر گفتن که از خسارت هم چشم پوشی کردن ...باورم نمی شد...
    اما جای سیلی ناروایی که بهم زد چی ؟؟؟انقد تو فکر بودم که یادم رفت ازش پذیرایی کنم!!!
    سزاوار گفت مریم خانم یک چایی به ما نمیدی؟؟با خجالت نگاهی بهش انداختم اما اون با لبخندش دلگرمم کرد...

    .....................

    موقع رفتنش بهم گفت مریم خانم سیاوش پشیمونه...کم پیش میاد سیاوش از کاری پشیمون شه
    اما انگار بخت با شما یار بوده...لبخندی بهش زدم و اون فقط گفت فردا منتظرتونم و رفت...

    …………………………

    کلی فکر کردم با این که شخصیتم جلوی شریف له شده بود اما باید می رفتم
    چون قطعا واسه من کاری بهتر از این پیدا نمی شد…

    ……………………………………

    وقتی رسیدم شرکت حس غریبی داشتم حس بدی که اعتماد به نفسم رو ازم گرفت...
    رو صندلیم نشستم ...در اتاقش باز بود اما نگاهش نکردم ,نمی خواستم سلام بدم
    با خودم عهد بستم که کاری به کارش نداشته باشم

    ……………………………

    سیاوش

    نیم ساعت زودتر خودم رو به شرکت رسوندم تا شاهد اومدنش باشم...دقیقه ها جلو نمی رفت
    می ترسیدم نیاد اما بلاخره اومد...حتی نگاهی بهم نکرد پس هنوزم وضعیت قرمز بود ...
    کاش به رسم کارتون تام و جری پارچه ای سفید رو تکون می دادم تا اعلام اتش بس کنم
    """""اما حیف که اونا موش و گربه بودن و ما سگ و گربه!!!!!!""""
    انقد نگاهش کردم تا شاید متوجه سنگینی نگاهم بشه ، نگاهش یک لحظه بهم افتاد نمی دونم چرا براش چشمک زدم ...
    خودمم از کارم جا خوردم چه برسه به مریم...با تعجب نگاهم کرد نمی دونستم چیکار کنم
    واسه همین چرخیدم به سمت پنجره اما به دقیقه نکشیده دوباره به همون حالت برگشتم , اما اون دیگه نگاهم نمی کرد ...
    مشغول کارم شدم اما گاهی بهش نگاه می کردم ...مریم به سمت ابدارخونه رفت ...با سینی چایی برگشت
    اروم اومد تو اتاق و چایی رو گذاشت و رفت زبونم به تشکر نچرخید...

    .................

    دو ماه بعد...

    ………………

    مریم

    دیگه شریف با حرف هاش ازارم نمی داد رابطه ام باهاش بهتر شده بود ...
    رفتارمون عادی بود جوری رفتار می کردیم که انگار هیچ چیزی بینمون اتفاق نیفتاده...
    مشغول کارم بودم که دیدم فرگل وارد شد...جلو پاش بلند شدم سلام کردم جوابم رو خیلی معمولی داد
    در اتاق باز بود به داخل اتاق شریف رفت..شریف تکیه داد به صندلیش حتی جلو پاش بلند نشد..
    توجهی بهشون نکردم بین اون دوتا هرچی که بود به من مربوط نمی شد...
    مشغول کارم شدم کاری که بهش علاقه پیدا کرده بودم مخصوصا که حقوقمم زیادتر شده بود....

    ……………………………

    صدای فریاد شریف باعث شد من یکدفعه از جام بلند شم ...فرگل گریه می کرد
    نمی دونستم چیکار کنم رفتم تو ابدارخونه نشستم دوست نداشتم شاهد جنگ و دعواشون باشم...
    ساکت شده بودن منم حسابی تو فکر بودم .... شریف اومد تو ابدارخونه سریع بلند شدم ...
    چشم هاش قرمز بود گفت اینجا چیکار می کنی؟؟به دروغ گفتم منتظرم چایی دم بکشه ، چیزی نگفت و رفت...
    من مشغول کارم بودم اما شریف تو فکر بود...گاهی نگاهم می کرد ولی باز نگاهش رو می گرفت...

    ……………………………

    سیاوش

    فرگل به شدت منو عصبی کرده بود...بازهم همون حرف های تکراری ...
    امشب باید تکلیفم رو روشن می کردم ازش خواستم شب بیاد خونه تا دوتایی صحبت کنیم...

    …………………

    فرگل روی تختم نشسته بود و زانوهاش رو تو بغلش گرفته بود...چشم هاش قرمز بود پس تو نبود من گریه کرده بود...
    بهش گفتم خب فرگل بعد شام حرف بزنیم یا قبل شام؟گفت همین الان...گفتم باشه...
    کنارش نشستم گفتم فرگل تومنو چقد میشناسی؟گفت خیلی...گفتم پس می دونی من به اجبار کاری رو انجام نمیدم
    گفت اره می دونم ...گفتم پس بزار خودم به این نتیجه برسم که تو رو واسه زندگیم می خوام یا نه...
    اشکاش اروم اروم رو گونه هاش می ریخت ...دوست نداشتم گریه کنه...بغلش کردم گفتم فرگل تو رو خدا شروع نکن
    اجازه بده فکر کنم ...سرشو گذاشت رو شونه ام اروم گفت سیاوش من عاشقتم تو رو خدا تو هم منو دوست داشته باش...


    ادامه دارد....





    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری














    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  9. #29

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و هشتم



    تصمیم گرفتن برام سخت شده بود مخصوصا که فشارهای مامانمم بیشتر شده بود..
    اون معتقد بود که فرگل هنوز بچه است و زندگی اونو درست می کنه...
    هر شب با کلی پیامک عاشقانه از طرف فرگل روبرو می شدم پیامک هایی که فقط در جوابش یک کلمه "تشکر" می نوشتم
    کم کم قانع شدم که فرگل منو دوست داره اما از دل خودم خبر نداشتم هر شب با اشفتگی خوابم می برد
    حتی تو شرکت هم فقط به تصمیمم فکر می کردم...بلاخره با اصرار های مامان قرار مراسم مزخرف بله برون گذاشته شد...
    مراسمی که باید برای بسته شدن دهن فامیل ها گرفته می شد تا دیگه همه بدونن نامزدی منو فرگل جدی شده

    .............................................

    خاله حسابی تدارک دیده بود ...سه تا دختر جوان که لباس های یک شکل تنشون بود
    از تو حیاط تا جایگاه نشستن منو فرگل ، همراهیم می کردن و مرتبا روی سرم گل می پاشیدن ..
    خنده ام گرفته بود این تشریفات برای مراسم بله برون زیادی بود اما خاله خلاصه شده بود تو این تجملات...
    فکر می کردم که خودم خیلی خوش تیپم اما وقتی فرگل رو دیدم فهمیدم زیادی رو تیپم حساب کردم...
    فرگل یک لباس قرمز بلند تنش کرده بود که با پوست سفیدش هماهنگ بود...وقتی وارد شدم همون دخترها دورم می چرخیدن
    و رو سرم شکوفه می ریختن...سرم داشت گیج می رفت, زود از حلقه ای که دورم زدن خودم رو بیرون کشیدم
    فرگل می خندید! جلو رفتم و سلام کردم خیلی خوشحال بود...من نمی دونستم باید خوشحال باشم یا نه...
    خاله تمام فامیل های شوهرش رو دعوت کرده بود...مثلا می خواستیم جمع خودمونی باشه اما خاله با اینکارش مارو متعجب کرد..
    خاله مهریه ای تعیین کرد که بابای فرگل هم حسابی جا خورد...به مامان نگاه کردم اونم جا خورده بود
    ولی با سر اشاره کرد که قبول کنم...من پذیرفتم که ویلای لویزان و همچنین 1367سکه مهر تک دختر خاله ام بکنم ...
    وقتی گفتم قبوله نفس های تو سینه حبس شده حاضرین به یکباره آزاد شد
    پس معلوم بود درخواست خاله از نظر همه غیر معقول بوده!!!
    اون شب تا صبح نخوابیدم ترس بدی به دلم افتاده بود..

    .................................................. .................................................. .....................

    مریم

    سزاوار با یک جعبه شیرینی وارد شد وقتی که بهم تعارف می کرد نگاهش به شریف بود ...
    یکی برداشتم خواستم بخورم که گفت اقای شریف ما جای شما کل شرکت رو شیرینی پخش کردیما بعد بلندتر گفت
    ولی مبارکت باشه ...گوش هام رو تیز کرده بودم که علت این شیرینی رو بفهمم که دیدم شریف از اتاقش بیرون اومد
    دقیقا روبروی من ایستاده بودن شریف هم یک شیرینی برداشت و گفت معاونت کردم واسه همین کارها دیگه ...
    سزاوار خندید و گفت کل شرکت خوشحال شدن و ازم خواستن بهت تبریک بگم...شریف گفت ممنون انشالله دومادی خودت ...
    سزاوار خندید گفت واسه من از این دعاها نکن من عالم مجردی رو با هیچی عوض نمی کنم شریف خنده ی بلندی کرد
    و گفت منم زیاد از این حرف ها می زدم حالا می بینی که الکی الکی متاهل شدم...سزاوار گفت چرا الکی الکی؟؟!!!
    شریف خندید و گفت اخه هنوز باورم نمی شه ...زنگ موبایل شریف نگذاشت بیشتر از این باهم حرف بزنند...
    معذرت خواهی کرد و رفت تو اتاقش و در رو بست...به سزاوار گفتم ببخشید من فضول نیستم ولی اقای مدیر ازدواج کردن ؟
    گفت ازدواج که نه اما نامزد کردن...گفتم مگه فرگل خانم نامزدشون نبود؟
    گفت بله ولی اون موقع رسمی نبود ولی الان رسمی شده..

    نمی دونستم بهش تبریک بگم یا نه اما نمی خواستم فکر کنه حسادت می کنم ...برای همین وقتی واسش چایی رو بردم
    با لحن ارومی گفتم " تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید " نگاهی بهم کرد و گفت " تشکر خانم "

    .................................................. ...........

    تمام کرایه های عقب افتاده صاحب خونه رو پرداخت کردم ...برای خونه کلی خرید کردم
    حتی پولی هم برای پس انداز باقی موند...دلم می خواست پولهام رو جمع کنم تا بتونم عزیز و اقا رو به مشهد ببرم ...
    دلم واسه امام رضا پر می کشید کاش زودتر مارو می طلبید

    .................................................. .....

    خیلی سرمون شلوغ بود قرار بود اخر هفته چند جلسه مهم برگزار بشه
    و شریف خیلی تاکید می کرد که کارهارو دقیق و بی نقص انجام بدیم...منم حسابی درگیر مرتب کردن فایلها بودم ...
    در اتاق باز بود شریف گفت خانم طاهرپور کمک نمی خواهید؟با نگاهم بهش فهموندم"نیکی و پرسش؟!!"
    کمک کردن شریف باعث شد سرعت عملم بالاتر بره...هردو خسته شده بودیم شریف رو صندلی من نشست ...
    نفس عمیقی کشید و گفت من نمی دونم منشی های قبلی دقیقا چیکار می کردن که اینجا انقدر نامرتبه!!!
    منم خسته بودم سریع دوتا چایی ریختم و پیشش برگشتم...تشکری کرد و بلند شد ...
    جلوی در اتاقش که رسید گفتم ممنونم که کمکم کردید...همونطوری که می رفت گفت خواهش می کنم من کاری نکردم

    .................................................. ...

    جلسه ای که همه ما منتظرش بودیم برگزار شد تمام شرکتهای مطرح هم حضور داشتن ...سزاوار به این جلسه خیلی خوش بین بود
    و از من خواست برای موفقیتشون دعا کنم...جلسه طبقه اول برگزار شد منم دعا می کردم که همه چی خوب پیش بره
    چون نمی خواستم زحمات بچه های شرکت بی جواب بمونه...منتظر بودم جلسه تموم شه
    تا هر چه زودتر بفهمم موفق شدیم یا نه..

    ادامه دارد..






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری










    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #30

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت بیست و نهم


    شریف در ورودی رو باز کرد...سریع از جایم بلند شدم سلام کردم خوشحال بود...
    گفتم نتیجه چی شد؟...جلو در اتاقش ایستاد کتش رو در آورد لبخندی زد و گفت موفق شدیم
    تقریبا همه مشتاق به همکاری شدن٬ بهش تبریک گفتم و اونم گفت موفقیت حاصل کار جمعی بوده خانم طاهرپور
    پس من باید به همه تبریک بگم...

    ……………………

    سیاوش

    می خواستم به مناسبت این پیروزی جشن بگیرم و نظر معین این بود که
    این جشن یک جورایی هم می تونه قدردانی از زحمات کارکنان شرکت باشه ....

    ………………………

    برای جمعه شب کل کارمندها و خانواده هاشون رو به ویلای لویزان دعوت کردم
    به جایی که تا چند وقت دیگه رسما مال فرگل می شد...
    حسابی تدارک دیدم نمی خواستم تو نظر کارمندهام یک مدیر خسیس جلوه کنم...
    دعوت نامه ها رو معین بین همه پخش کرد اما دعوت نامه مریم رو خودم بهش دادم...تشکری کرد و مشغول کارش شد...
    کنجکاو بودم ببینم میاد یا نه اما چیزی بروز نداد ، از معین خواستم ازش بپرسه که میاد یا نه ...

    ………………………

    مریم

    سزاوار بی مقدمه ازم پرسید خانم طاهرپور شما هم تشریف میارید؟ شریف به میزش تکیه داد بود و نگاهم می کرد
    گفتم اقای سزاوار شما که شرایط منو دیدید پدرم و مادرم شرایطشون واسه اومدن به این مهمونی مساعد نیست...
    اما اگه خودم بتونم حتما میام...سزاوار خندید گفت حتما بیاید قول میدم مهمونی خوبی باشه
    مخصوصا واسه شما که با کارمندها آشنا نیستید ...شریف هم با تکون دادن سرش حرفهای سزاوار رو تایید می کرد

    …………………………

    لباس هامو از تو کمدم در آوردم چیز بدرد بخوری توش نبود عزیز هم نشسته بود تا مثلا نظر بده...
    نگاهش کردم اونم نظر منو داشت واسه مهمونی امشب هیچ کدوم خوب نبود...
    عزیز گفت مریم پول نداری یک چیزی واسه امشبت بخری؟پول داشتم اما واسه پس انداز گذاشته بودم...
    اما مجبور شدم کمی از رویش بردارم

    ………………………

    مانتو شلوار ساده ای خریدم با یک کالج ورنی ...ساعت نزدیک های شش بعد از ظهر بود که به آژانس زنگ زدم
    می دونستم کرایه ام خیلی میشه اما مجبور بودم...

    …………………………

    عجب جایی بود چه ویلای بزرگی بود ...خدمتکاری جلو در ورودی ایستاده بود بهم سلام کرد ...
    منم سلام کردم گفت بفرمایید از این طرف..اتاق تعویض لباس اونجاست بعد به دری گوشه در ورودی اشاره کرد...
    تشکری کردم و رفتم تو پذیرایی با خودم گفتم مگه عروسیه که بخوام لباسم رو عوض کنم
    یک مهمونی ساده که عوض کردن لباس نمی خواد!!!...
    اما از لحظه ورود فهمیدم چیزی از عروسی کم نداره ...تمام خانم ها با لباس های مجلسی حضور داشتن
    نگاهی به خودم کردم هیچ شباهتی به اونا نداشتم...سریع گوشه ای نشستم نمی خواستم کسی منو ببینه...
    هیچکس تنها نبود همه با خانواده حضور داشتن شاید اگه مرتضی بود منم الان یکی کنارم نشسته بود
    اما حیف که سرنوشت با من یار نبود...از دور سزاوار رو به همراه یک دختر می دیدم که با هم به سمت میزها می رفتن
    و خوش امد می گفتن...شاید اونم زن داشت و من خبر نداشتم...پس شریف کجا بود...خوب اطرافم رو نگاه کردم ...
    پیداش کردم دور یک میز با فرگل و چند خانم و یک آقا نشسته بود...چقدر خوش تیپ کرده بود
    فرگل هم خیلی خوشگل شده بود نگاهم پی اون دوتا بود که سزاوار و اون دختره به میز من رسیدن...
    بلند شدم سلام کردم سزاوار گفت به به خانم طاهرپور !!!فکر نمی کردم تشریف بیارین اما خوشحالم کردین...
    بعد به دختر کناریش منو معرفی کرد و گفت ایشون دست راست سیاوشه...
    دختر کمی جلوتر اومد باهام دست داد گفت خوشبختم منم مژده خواهر معین هستم ...گفت چرا تنها نشستید
    نکنه غریبی می کنید؟خجالت کشیدم بگم اره اما گفتم نه غریبی نمی کنم اینطوری راحتم...
    سزاوار گفت سیاوش شما رو دید؟گفتم نه... گفت منتظرتونه من برم خبر بدم که دست راستش اومده...
    مژده هم معذرت خواهی کرد و رفت ...به شریف نگاه می کردم خیلی خوشحال بود ، سزاوار تو گوش شریف چیزی گفت
    که باعث شد از جاش بلند شه و به سمت من برگرده...با نگاه شریف همه اطرافیانشم به من نگاه کردن...خجالت کشیدم
    سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم اما زیر چشمی متوجه اومدنش بودم...دقیقا رسید جلوی میزم...بلند شدم و سلام کردم ...
    جوابمو داد گفت چرا تنها نشستید؟گفتم همین طوری ...گفت پس با من تشریف بیارید تا با خانواده ام اشناتون کنم...
    قلبم تند تند میزد ...اخه منو چه به اونا که بخوان باهام اشنا شن...اما به ناچار بلند شدم و باهاش همراه شدم...


    ادامه دارد...





    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 07-05-2013, 09:39 AM
  2. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-13-2009, 12:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •