صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
( مشاهده پاسخ شماره 51 تا 53 / از مجموع 53 پاسخ )

موضوع: داستان ها و رمان های سریالی

  1. #51

    Wink تنها برای یک لایک ..... قسمت سوم




    ((غروب روز آدینه))



    صدف سیب زمینی های پخته رو به دستم داد و گفت :
    - این ها رو پوست بگیر و نگینی خورد کن ...
    آقا مصطفی نــــــــــــــــــــــگی نــــــــــــــــــی خرد کن ... باز عین اون سری لهشون نکنی !!!


    با وسواس کارم رو از سر گرفتم که بهونه ای به دستش ندهم ...
    صدف کنارم ایستاد و گفت :
    - بعد از خرد کردن اینها باید بری خرید ...
    بهش نگاهی انداختم و گفتم :
    - با پونزده و پونصد ؟؟؟
    صدف گوشه فرش رو بالا زد و گفت :
    - کشتی من رو با اون پونزده و پونصدت !!! بیا اینم پولش ...
    به اسکناس های توی دستش نگاه کردم و گفتم :
    - ایول ... می دونستم زن زندگی هستی ... خب لیست خریدت رو بده ...
    صدف اخمی کرد و گفت :
    - لیست خرید ؟ دلت خوشه ها ... نهایتا بتونی یک شیشه سس و یکم کالباس و یک دوغ و نوشابه بخری ...
    بلند بشو ...




    *****************************





    حاضر و آماده جلوی در رفتم و گفتم :
    - صدف من دارم میرم ، هر چی خواستی زنگ نزن ...
    صدف قهقهه ای زد و گفت :
    - صبر کن ... نون باگت هم بگیر ...
    به پول توی دستش نگاهی کردم و گفتم
    : - می خوای زجر کشم کنی ؟ خب یک دفعه کل پس اندازهات رو بیار !!!
    صدف اخمی کرد و گفت :
    - رو که رو نیست ... برو ...زود بیا ...
    چشمی گفتم و از خونه خارج شدم ...





    ******************************




    خریدها رو به روی پیش خوان آشپزخونه گذاشتم و گفتم :
    - عجب زمونه ای شده ... از خجالت آب شدم ...
    صدف مرغ های آغشته به تخم مرغ رو داخل آرد کرد و گفت :
    - چرا ؟ باز چیکار کردی که خجالت زده شدی ؟
    به مرغ های تکه تکه نگاهی کردم و گفتم :
    - پول چهارتا چیپس و پفک یک پسر بچه از کل خریدهای من بیشتر شد ..
    . تازه جیرینگی هم پولش رو داد و رفت ...
    اون وقت من یک ساعت تو قفسه ها دنبال سس و دوغ و نوشابه ارزون بودم !!!
    صدف آهی کشید و گفت :
    - غصه نخور ...

    ایــــــــــــــن نـــــــــــــــیــــــــ ـــــــــز بـــــــــــــــــگــــــ ـــــــــذرد !!!






    ****************************





    صدف کنارم نشست و گفت :
    - کاش یک کیکم سفارش می دادیم ... زشته به خدا ... نه شیرینی داریم نه کیکی سفارش دادیم ...
    برای اینکه لبخند به لبش بیارم خیلی جدی گفتم :
    - با پونزده و پونصد کارت راه می افته ؟
    صدف با کف دست به پیشونیم زد و گفت :
    - بابا خفمون کردی با این پونزده و پونصدت ...
    لبخندی بهش زدم و گفتم :
    - سال دیگه یک جشن سالگرد ازدواج می گیرم که کل فامیلت انگشت به دهن بمونن فقط صبر کن !!!
    صدف تو چشم هام نگاه کرد و گفت :
    - پارسالم سر تولد زن داداشم همین حرف رو زدی ...
    بهم گفتی تولدی واست می گیرم که کل فامیل انگشت به دهن بمونن ... اما چی شد ؟
    تولد که واسم نگرفتی هیچ ، روز تولدمم یادت رفت !!!
    روی نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم واسه اینکه خودم رو از رنجش چشم های عشقم خلاص کنم گفتم :
    - خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه اش نکنه !!!
    صدف سریع دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :
    - مصـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــطفی ... فدای سرت ... مگه من بچه ام که جشن تولد بخوام ؟
    واسه من این چیزها مهم نیست اگه مهم بود زن تو نمی شدم ...
    عاشق مصطفی گفتن هاش بودم ... طرز گفتنش بهم دلگرمی می داد ...
    واسه همین سریع گونه اش رو بوسیدم و گفتم :
    - خانم این روزها رو یادت باشه تا در آینده واست بشه خاطره ... چون آینده بِه از این خواهد بود !!!



    ادامه دارد...




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری

















    ویرایش توسط مریم : 11-28-2016 در ساعت 10:55 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #52

    Wink تنها برای یک لایک ..... قسمت چهارم




    جعبه شیرینی رو از دست محسن گرفتم و آروم تو گوشش گفتم :
    - دمت گرم داداش ... نه کیک داشتیم نه شیرینی !!!بازم از این غافلگیریا بکن ...
    محسن خنده ای کرد و گفت :
    - اوه اوه الان فهمیدم چرا پستت رو پاک کردی ... خب داداش مگه ما باهم تعارف داریم ؟
    یک ندا می دادی اوضاع از چه قراره !
    دستم رو به روی کمرش گذاشتم و گفتم :
    - شما که غریبه نیستید ... اتفاقا خوب کاری کردید که اومدید ...





    ****************************






    با صدای صدف از جایم بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ... صدف به یخچال اشاره کرد و گفت :
    - میوه ها رو ببر ...
    با چشم های درشت شده نگاهی بهش انداختم و گفتم :
    - من ؟ من ببرم ؟ من خجالت می کشم !
    صدف به سمت اجاق گاز رفت و خیلی آروم گفت :
    - شما که می گفتی خیلی شیکه و باکلاسه...حالا آقای شیک و باکلاس بیا میوه های باکلاست رو به مهمونات تعارف کن !!!
    دیس میوه های خرد شده رو برداشتم و به روی میز گذاشتم ...
    خجالت می کشیدم به تک تکشون تعارف کنم...سریع نشستم تا کسی ازم توقع پذیرایی کردن نداشته باشه !!!
    نگاهم به صدف بود ... لبخند روی لبش نشون می داد که متوجه کارم شده ...
    خودم رو به بیخیالی زدم و مشغول گپ و گفت با دوستهام شدم ...







    ****************************






    کاظمی دیس میوه رو برداشت و به صدف گفت :
    - شاید باورتون نشه ... یکی از دلایلی که باعث میشه کم میوه بخورم سختی پوست گرفتنشه ...
    ولی شما با این کارتون خوردن رو واسه ما راحت کردید ... دستتون درد نکنه ...
    صدف لبخندی به من زد و به کاظمی گفت :
    - ایده اینکار رو مصطفی داد ... حتی پوست گرفتن و خرد کردنشم کار خودشه ... من فقط تزیینش کردم !!!
    محسن نگاهی بهم انداخت و به زیر خنده زد ... تنها کسی که می دونست آه در بساط ندارم محسن بود ...
    آروم و زیر لب کوفتی بهش گفتم و مشغول ادامه حرف زدنم شدم ...






    ****************************







    سیب زمینی سرخ شده ای از تو دیس برداشتم و به صدف گفتم :
    - کلک چرا برای مهمونی های دیگه از این غذاها درست نمی کنی ؟
    صدف شنیسل ها رو داخل دیس سرامیکی سفید صورتی محبوبش چید و گفت :
    - چون هیچ وقت انقدر بی پول نبودیم که بخوام سر و ته یک جشن رو با یک بسته مرغ
    و یک کیلو سیب زمینی سرخ کرده و یک دیس سالاد هم بیارم !!!
    از حاضر جوابیش به زیر خنده زدم و گفتم :
    - اخ اخ نگو ... کمرم شکست ... وقتی کل دارایی مردت پونزده و پونصد باشه ، بدون چقدر اوضاعش وخیمه !!!
    صدف خیار شورهای خورد شده رو گوشه سالاد ریخت و گفت :
    - اوضاع جیب مرد وخیم باشه باکی نیست ... انشاا... اوضاع چشم و دلش وخیم نباشه !!!
    از جواب های دندون شکنش دستم رو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم :
    - غلط کردم ... من رو نخور !!!






    *****************************





    نگاهم به صدف بود ... با جیب خالی من خوب میزبانی می کرد ...
    از غذاهای ساده و بی نظیرش همه تعریف می کردن ... کاظمی گوشه لبش رو پاک کرد و گفت :
    - باور کنید طعم غذاهاتون من رو یاد فست فود (.........) انداخت ... غذاهاتون عالی بود ... امیدوارم جبران کنیم !!!
    همه حرف کاظمی رو تایید کردن و از صدف واسه دست پخت خیلی خوبش تشکر کردن ...
    عشقم از اون همه تعریف و تمجید خوشحال بود ... یک لحظه دلم برایش سوخت ...
    من برای صدف خیلی کم بودم ... اون شایسته بهترین زندگی بود اما با نداری و بدهی های من می ساخت و دم نمی زد ...
    از ته دل دعا می کردم اوضاعم خیلی زود روبراه بشه تا همه سختی ها و نداری هایی که بهش دادم رو جبران کنم ...






    ادامه دارد ...






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری














    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #53

    Wink تنها برای یک لایک ..... قسمت پنجم ..... قسمت آخر





    با کمک صدف میز شام رو جمع کردم و با یک سینی چای پیش دوستانم برگشتیم...
    از ته دل واسه پذیرایی آبرومندمون خوشحال بودم...
    مشغول گپ و گفت بودیم که همسر علی رو به صدف کرد و گفت :
    -‌ نوبتی هم باشه نوبت هدیه های شماست ... بهترین قسمت این جشنها هدیه دادن و هدیه گرفتنشه...
    با حرفی که همسر علی زد ، صدف سریع بهم نگاه کرد ...
    از نگاهش ته دلم غمی قد یک کوه نشست...
    صدف لبخندی به همسر علی زد و گفت :
    - قرار گذاشته بودیم تو خلوت خودمون هدیه ها رو رد و بدل کنیم...
    ولی حالا که شما اصرار دارید هدیه ها رو ببینید ما هم می گیم چشم و هدیه ها رو جلوی شما میاریم!!!
    با حرف صدف حسابی جا خوردم و سفت رو صندلی نشستم...
    صدف بهم اشاره کرد که باهاش به اتاق خوابمون برم !







    *****************************








    رو تخت نشستم و گفتم :
    - حالا چیکار کنیم ؟
    صدف از کشوی میز توالتش جعبه صورتی رنگی بیرون آورد و گفت :
    - انگشتر نشونم رو کسی ندیده همون رو میزارم تو جعبه تا جلوی جمع بهم بدی...
    از رو تخت بلند شدم و گفتم :
    - نه...صدف با من اینکار رو نکن...من دیگه دارم از خجالت آب می شم...
    اصلا چرا من رو انتخاب کردی ؟مگه روز خواستگاری بهت نگفتم آه در بساط ندارم
    و کلی به این و اون بدهکارم ؟ چرا قبولم کردی ؟ چرا نزدی تو ذوقم و بگی "" برو عــــــــــــــــــمو رد کارت ؟؟؟ !!! ""
    صدف رو پنجه های پاش بلند شد و گفت :
    - چون دوستـت داشتم...
    جعبه رو به روی میز گذاشتم و گفتم :
    - اشتباه کردی...من ارزش این دوست داشتن رو نداشتم و ندارم !
    صدف نوک بینیم رو بوسید و گفت :
    - مصطــــــــــــــــــــــ ـــــــــفی بس کن...خیلی وقته اومدیم تو اتاق...الان بهمون شک می کنن...
    جعبه رو برداشتم و گفتم :
    - حالا واست چی خریدم ؟
    صدف خنده کوچولویی کرد و گفت :
    - برو دیگه...برو منم الان میام...تو هوا بوسه ای برای عشقم فرستادم و گفتم :
    - باشه...زود بیا...








    ***************************






    صدف با یک بسته کادو پیچ شده کنارم نشست و گفت :
    - خب اول شما هدیه ات رو میدی یا من ؟
    همه حواسم به بسته توی دستش بود...با لحن کشداری بهش گفتم :
    - اول مـــــــــــــن مـــــــــیدم !
    با باز شدن در جعبه همه دست و سوت زدن و به صدف تبریک گفتن...
    عشقم با ذوق و شوق انگشتر رو تو انگشتش کرد و گفت:
    - مصطفی جان خیلی قشنگه...
    از فیلم بازی کردن بی نقصش لبخندی زدم و گفتم :
    - قابل تو رو نداره...ببخش اگه خیلی ناچیز و ناقابله !
    صدف لبخند صادقانه ای زد و گفت :
    - یک دنــــــــیــــــــــــا قابله !







    ***************************






    با باز کردن کادوی صدف و دیدن یک پلیور آبی نفتی ،
    چشم هام رو برای چند لحظه بستم تا غم نگاهم دل عشقم رو نلرزونه...
    توقع داشتم یکی از لباس های پوشیده نشده ام رو تو کاغذ کادوی پر از قلب ببینم اما حدسم اشتباه بود...
    صدف با کادوی قشنگش حسابی من رو خجالت زده کرد طوری که یادم رفت ازش تشکر کنم...
    علی دوربین رو به روی من و صدف تنظیم کرد و گفت :
    -‌ خب ...لطفا لبخند بزنید...
    نگاهی به عشقم کردم و با دیدن چشم های خندونش لبخندی تو دوربین زدم و ....((📸))







    **************************






    پلیور رو جلوی اینه تنم کردم و گفتم :
    -چــــــــــــــــــــرا وقتی به خواستگاریت اومدم بهم نگفتی ""برو عمو رد کارت ؟ ""
    چرا عین دخترهای دیگه دست رد به سینه ام نزدی...
    صدف به سمتم دوید و گفت :
    - مصطفـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی خیلی پرویی...خیلی...
    سریع بغلش کردم و اروم در گوشش گفتم :
    - تو من رو با خوبی هات پرو کردی...صدف تا تهش باهام بمون...دلگرمی من فقط تویی...فقط تو !!!
    عشقم تو چشم هام خیره شد و گفت :
    - مصطفی به خدا تا تهش هســــــــــــــــــــتــ ـــــ❣م...






    پــــــــــــــــایان



    26/8/1395


    19:10






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری













    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 07-05-2013, 09:39 AM
  2. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-13-2009, 12:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •