صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 1 تا 10 / از مجموع 53 پاسخ )

موضوع: داستان ها و رمان های سریالی

  1. #1

    pdf داستان ها و رمان های سریالی



    با سلام









    ویرایش توسط مریم : 11-20-2016 در ساعت 10:01 AM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #2

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت اول




    53.gifبه نام خدا 53.gif


    درسته ساده ام اما مریمم


    در آهنی و بزرگ زندان باز شد...پامو از در بیرون گذاشتم...
    هوا سرد بود بخار از تو دهنم مثل دود سیگار بیرون میزد...
    در پشت سرم بسته شد...چه صدای گوش خراشی داشت...نفس عمیقی کشیدم...پس بلاخره آزاد شدم...
    اصلا جای من اینجا نبود بین یک مشت زن خلافکار و دزد...راه افتادم...
    پس چرا اسی پا گنده برام نخوند "بری دیگه بر نگردی"تا همه بگن ایشالله...
    پس چرا آتی پول جمع نکرد واسم تا حداقل کرایه راهم در بیاد؟!!!! اسی پا گنده بزرگ زندان بود...
    زنی چاق با پاهایی بزرگ واسه همین بهش می گفتن اسی پا گنده...
    همه ازش میترسیدن اخه دستش خیلی سنگین بود....اما من ازش نمی ترسیدم...
    نمیدونم چرا ولی بیشتر از اینکه ازش بترسم خندم می گرفت
    وقتی می دیدم با اون هیکل چاقش همش تو همه بندها سرک میکشه تا یک چیزی واسه خوردن پیدا کنه...
    ...................
    پولی نداشتم برای همین تا سر جاده پیاده رفتم...پیکانی جلو پام ترمز زد...
    گفت از زندان آزاد شدی؟...گفتم آره...گفت کجا میری؟گفتم اون پایین مایین ها...
    گفت سی تومن می گیرما...گفتم اگه سی تومن داشتم که از در زندان تا اینجا پیاده نمی اومدم
    می گفتم برام آژانس بگیرن...خندید گفت بپر بالا ...سوار شدم...گفتم پونزده بهت میدم قبوله؟؟
    گفت چون گفتی بچه پایینی خوشم اومد قبوله...
    ............
    راننده از تو اینه شکسته اش نگاهی بهم کرد و گفت جرمت چی بوده؟؟...
    گفتم تو دعوا زدم دماغ بچه محلمون رو شکوندم...گفت با چی؟مشتمو نشونش دادم گفتم با این...
    خندید...گفت به هیکلت نمیاد ...چیزی نگفتم...گفت قضیه ناموسی بوده؟!!
    تو دلم گفتم اگه داداش ناموس ادم حساب میشه آره...دوباره حرفشو تکرار کرد
    گفت نگفتی ناموسی بوده؟...گفتم اره ناموسی بوده...
    گفت دمت گرم ابجی پس هنوزم هستن دخترایی که ناموس حالیشونه!!!…
    چقد حرف میزد...انگار خیلی خوشش اومد وقتی گفتم بچه پایینم....
    ...........
    منو رسوند در خونه...گفتم صبر کن برم برات پول بیارم...گفت نه ابجی پول نمی خوام اینو گفت و رفت....
    ................
    زنگ در رو زدم...عزیز در رو باز کرد....وای چقد دلم براش تنگ شده بود...
    گفت برگشتی مریم,عزیز قربونت بره...خم شدم دستشو بوسیدم...گفت نکن دخترم نکن عزیزم....خوش اومدی....
    گفتم عزیز الهی فدات بشم الهی درد و بلای تو و اقا بخوره تو سرم... گفت خدا نکنه بیا اقات منتظرته...
    در رو باز کردم و رفتم تو اتاق ...اقا رو تختش بود...سریع پریدم تو بغلش...گریه می کرد...
    می خواست خوش آمد بگه اما نمی تونست....زبونش سنگین بود...سرشو ماچ کردم
    گفتم اقا به خودت فشار نیار میدونم می خوای چی بگی...خدارو شکر کردم که اقام هنوز هست....
    چشمم افتاد به قاب عکس مرتضی بغض کردم....کاش بود و می دید خواهرش اومده ...
    کاش بود و خودش جواب رفیقهای نامردش رو می داد ...نفس عمیقی کشیدم ...کلی حرف با اقا و عزیز داشتم ...
    کلی سوال تو ذهنم بود که باید زودتر به جوابش می رسیدم....

    ادامه دارد.......


    نویسنده :
    آرزو امانی _
    آری _

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری

    Ari.jpg








    ویرایش توسط مریم : 07-13-2016 در ساعت 03:59 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #3

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت دوم





    عزیز با سینی چایی نشست کنارم...چایی رو برداشتم....گفتم وای عزیز دلم هوس چایی هاتو کرده بود...
    گفت بخور نوش جونت...استکان لب پریده رو برداشتم و با تموم وجودم بوش کردم...
    اقا می خواست حرف بزنه...نگاهش کردم گفتم جونم اقا؟اشاره کرد برای اونم چایی ببرم...
    خواستم پاشم واسش چایی بریزم که عزیز گفت نه براش نیار اقات چایی نخورده صبح تا شب زیرشو خیس می کنه
    وای به حالی که چایی هم بخوره...دلم گرفت...اقا هم خجالت کشید...
    گفتم فدای سرش عزیز اقام دوست داره با دخترش چایی بخوره...اقا با اون زبون سنگینش شروع کرد به قربون صدقه رفتنم....
    ......................
    به عزیز گفتم خب عزیز تعریف کن این حاج اقا سعادتی رو از کجا پیدا کردی؟؟
    گفت اون ما رو پیدا کرد ...گفتم یعنی چی؟گفت انگار یک عده از خدا بی خبر تو مغازه میوه فروشی
    سر کوچه حرف تو رو می زدن اینم تو مغازه داشته خرید می کرده همه حرفاشونو شنیده
    پرس و جو میکنه تا مارو پیدا می کنه ...گفتم خب؟!گفت هیچی دیگه مادر همین موقع ها اومد جلو در خونمون...
    منم تعارفش کردم تا بیاد خونه اونم اومد بعدش کل ماجرا رو بهش گفتم
    اونم گفت هرکاری از دستش بر بیاد واسه آزادیت انجام میده...
    ................
    بعد شام گفتم عزیز صاحب خونه کرایه اش چند برج عقب افتاده؟؟گفت همین شش ماهی که تو نبودی...
    اووووه پس کلی بهش بدهکار بودیم...گفتم اشکال نداره غصه نخورید کم کم کرایه اش رو می دیم...
    اقا دستشو برد بالا یعنی خدا کنه.....
    ..................
    صبح زود بلند شدم و حاضر شدم عزیز گفت کجا میری؟ گفتم میرم سره کار قبلیم ببینم بازم منو می خوان
    یا باید دنبال یک کار دیگه بگردم....عزیز گفت بزار دو سه روز خستگی زندون از تنت در بیاد بعد برو....
    گفتم عزیز نمیشه هر یک روز که نرم کلی عقب می افتیم....
    گفتم راستی عزیز ادرسی از این حاج اقا نداری برم واسه تشکر؟؟؟گفت شماره اش رو داده بیارم؟
    گفتم اره بیار...عزیز با یک تکه کاغذ و کمی پول برگشت..می دونستم این پول از کجا رسیده اما چیزی به روش نیاوردم..
    بوسش کردم و زدم بیرون.....
    ..........
    رفتم تولیدی صنوبر...جایی که قبل از زندان رفتنم توش کار می کردم....سلام کردم...مقدسی پشت میزش نشسته بود...
    نگاهم کرد خیلی سرد جوابمو داد...گفتم اقای مقدسی من تازه دیروز از زندان ازاد شدم می تونم برگردم سرکارم؟؟
    گفت باریکلا ,گفتی از کجا اومدی؟داشت متلک می انداخت...گفتم از زندان...گفت چه با افتخارم میگه زندان...
    حرصم در اومد گفتم اقای مقدسی اگه نمی خوای فقط جوابش یک کلمه است بگو نه....
    گفت نه نمی خوامت کم مونده تو هم بیای قاطی این خاله خان باجی ها شی تا منو یک شبه بدبخت کنید....
    ........
    از یک تلفن کارتی زنگ زدم به همون شماره ای که عزیز بهم داد...چندتا بوق خورد ولی بلاخره جواب داد...
    گفتم سلام اقای سعادتی؟؟…گفت بله خودمم شما؟گفتم مریم طاهر پور هستم...کمی مکث کرد
    و گفت بله حال شما؟کی آزاد شدید؟گفتم ممنونم دیروز ازاد شدم...گفت خداروشکر...گفتم زنگ زدم ازتون تشکر کنم
    و ازتون بخوام که یک قرار ملاقات بزارید تا ببینمتون گفت خواهش می کنم من سر کارمم می تونید بیاید اینجا و ادرس رو داد..

    ادامه دارد......


    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری




    ویرایش توسط مریم : 07-13-2016 در ساعت 04:02 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #4

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت سوم


    رسیدم...یک چاپخونه بود...به یک اقایی گفتم با اقای سعادتی کار دارم منو راهنمایی کرد به اتاقش...
    .............
    اقای سعادتی از فلاسک نقره ای رنگش برام چایی ریخت...گفت بفرما ....تشکر کردم....
    گفتم راستش خواستم حضوری برسم خدمتتون که هم تشکر کنم
    هم بگم من چطوری باید این پول رو بهتون بر گردونم؟؟!!…خندید...گفت احتیاج نیست دخترم که پول رو پس بدی...
    من و بچه های این چاپخونه تو یک صندوق ماهانه پولی می زاریم و اونو می دیم به یکی که بهش احتیاج داره
    البته یکی دو نفر از دوستامم کمک کردن تا این پول جور شد....گفتم ممنونم حاج اقا راستش من دختره دعوایی نیستم ولی...
    پرید وسط حرفم گفت من ازهمه ماجرا خبر دارم ...افرین به غیرتت ولی دخترم تو بدترین راه رو انتخاب کردی
    واسه نشون دادن غیرتت...تو زدی بینی جوون مردم رو شکوندی به اونا هم حق بده که ازت شکایت کنن و درخواست دیه کنن...
    گفتم حاج اقا پس کی به منو خانوادم حق میده ؟گفت دخترم می دونم اما کاره شما هم درست نبود....
    گفتم حاج اقا شما جای من نبودید و نیستید...یک لحظه خودتون رو بزارید جای من...ما هنوز داغ دار داداش ناکامم بودیم
    که دونفر ریختن تو خونه و طلب پولی رو می کردن که هیچ سندی ازش نداشتن...
    صدام می لرزید ولی به حرف زدنم ادامه می دادم ...گفتم حاج اقا می دونی چرا بابام الان رو تخته ؟
    واسه اینکه هنوز داغ پسر ۲۳سالش تو دلش سرد نشده بود که دو تا از خدا بی خبر اومدن تو خونه ابرو ریزی راه انداختن...
    حاج اقا گفت در جریانم دخترم...یک ساعتی اونجا موندم و از همه دردهام گفتم...
    و در آخر گفتم بیکارم اگه کاری سراغ داشتین خبرم کنید....
    ...............................
    رسیدم خونه...عزیز نبود...اقا هم خواب بود ...میدونستم عزیز کجاست...نشستم تا عزیز بیاد...
    من باید یک بار واسه همیشه تکلیف این قضیه رو روشن می کردم....هی مرتضی نیستی ببینی
    که عزیز هنوزم با این کمر و پای دردناکش میره خونه مردم کارگری...نیستی ببینی که اقات شده یک تیکه استخون ...
    در باز شد عزیز وارد حیاط شد... ازش دلخور بودم ...سلامی اروم بهش کردم...انگار از چشمهام فهمید که حرفم چیه...
    چون چادرشو رو طناب گذاشت و سریع تو اشپزخونه رفت...دنبالش رفتم...گفتم عزیز فرار نکن..برنگشت...رفتم جلوش ایستادم...
    گفتم عزیز چرا دست می زاری رو نقطه ضعفم؟مگه صد دفعه نگفتم که نمی خوام بری خونه مردم کارگری؟
    اصلا من به درک چرا تن مرتضی رو تو خاک می لرزونی؟؟؟شونه هاش شروع کرد به لرزیدن...
    گفتم عزیز یادته مرتضی وقتی فهمید تو میری خونه مردم کار می کنی سرشو کوبید به دیوار,یادته یا نه؟؟
    یادته تا صبح تو همین حیاط نشست و به یک گوشه خیره موند؟؟پس چرا می خوای ازارش بدی؟
    عزیز نشست رو زمین منم کنارش نشستم...گفت مریم پس من خرج خونه رو از کجا در میاوردم؟باد هوا می خوردیم؟
    راست می گفت....خجالت کشیدم...من چه اولادی بودم که نتونستم باری از رو شونه هاشون بردارم؟!...
    گفتم عزیز خودم می گردم دنبال کار ولی تو رو به روح مرتضی قسم میدم دیگه نری جایی...خم شدم دستشو بوسیدم...
    رگهای متورم دستش زیر لبم حس میشد .........
    ........................
    لباس های اقا رو برداشتم که حمام ببرمش...گفتم اقا بهم تکیه بده تا بلندت کنم...
    خواستم از رو تخت بلندش کنم که دستمو با دستای لرزونش محکم گرفت....یک چیزی می گفت ولی من نمیفهمیدم...
    عزیز اومد ...اقا بی قرار بود...گفتم عزیز اقا چی میگه؟...عزیز گفت نمی خواد تو حمامش کنی ...
    به اقا نگاه کردم گفتم چرا اقا ؟مگه من دخترت نیستم؟...چشمهاش چرخید سمت عزیز...عزیز گفت اقا خودم می برمت ...
    غم نگاه اقام رو حس کردم...خجالت رو تو چشمهاش خوندم....بغض کردم...حق منو زندگیم این نبود..
    .عزیز اقا رو تا حمام کشون کشون برد...و من فقط نگاه می کردم....رفتم تو اتاق پشتی...
    جایی که شبا با مرتضی از ارزوهامون حرف می زدیم....عکسشو گرفتم تو بغلم ...زل زدم تو چشمهاش....مرتضی کجایی؟!!!
    ببین چقدر بدبخت شدیم که عزیز اقارو حمام میبره...مرتضی ببین به کجا رسیدیم که عزیز از ترس اینکه اقا خودش رو خیس کنه
    حتی بهش یک استکان چایی نمیده.... کجایی مرد خونه؟کجایی فدات شم...شونه های من ظرفیت این همه مصیبت رو نداره...
    گریه می کردم و با داداش خوبم حرف می زدم داداشی که اگه الان بود تکیه گاه سختی هام بود نه داغ رو دلم....

    ادامه دارد.......




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری




    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #5

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت چهارم



    یک هفته بعد سعادتی بهم خبر داد که برام یک کار پیدا کرده...
    ..........
    سعادتی تمام سوالهام رو جواب داد در اخر بهش گفتم اقای سعادتی من سوادم در حدی نیست که کار دفتری
    و شرکتی انجام بدم...لبخندی پدرانه زد و گفت من همه شرایط شمارو بهشون توضیح دادم نگران نباش دخترم ...
    ............
    صبح زود حاضر شدم رفتم تو اشپزخونه خیلی سرد بود کاش اشپزخونه تو حیاط نبود ...
    لقمه ای نون پنیر خوردم و از در خونه با گفتن بسم ا...زدم بیرون
    ............
    رسیدم به ساختمون دو طبقه ای که ادرسش رو اقای سعادتی بهم داده بود...نمی دونستم کدوم طبقه دنبال اقای سزاوار بگردم ...
    از مردی که جلو در ورودی ساختمون با موبایلش حرف میزد پرسیدم با اقای سزاوار کار دارم
    با دستش به دری اشاره کرد که سر درش نوشته بود "معاونت"…
    دوتا اروم به در زدم ...گفت بفرمایید سلامی کردم و خودم رو معرفی کردم جلوی پام بلند شد
    و به صندلی کنار دیوار اشاره کرد تا بشینم گفت خب خانم طاهرپور این فرم رو بگیرید
    با هر گزینه ای که اشنایی دارید جلوش تیک بزنید...من حتی نمی دونستم اون چیزهایی که نوشته شده چیه...
    جلو هیچکدوم تیک نزدم جز "سابقه کار"که یک تیک پر رنگ جلوش زدم ...
    درحقیقت با اون تیک می خواستم همه بی تجربگی هام رو پنهون کنم!!!
    فرم رو ازم گرفت اما نگاهی بهش نکرد...گفت خب بفرمایید بریم شمارو با کارتون اشنا کنم...
    از پله ها بالا میرفت و منم دنبالش می رفتم پس طبقه بالا هم جز این شرکت بود...در ورودی رو باز کرد
    و از من خواست تا اول وارد شم ...یک راهرو بزرگ بود که سه تا در داشت...یک میز هم روبروی یکی از درها بود...
    سزاوار به میز اشاره کرد و گفت خانم طاهرپور این میز کار شماست...شما در حقیقت منشی اقای شریف" مدیر "اینجایید...
    بعد گفت همینطور که می بینید اینجا کسی جز شما و مدیر نیست
    این طبقه "اختصاصیه"چون اقای مدیر از شلوغی و هرج و مرج بیزاره واسه همین همه کارمندها طبقه پایین هستند ...
    بعد به دری اشاره کرد و گفت اونجا ابدارخونه است ولی متاسفانه ابدارچی نداره
    و شما موظفی وظایف ابدارخونه رو انجام بدید چون ابدارچی مختص طبقه پایین و کارمنداشه...
    گفت خب خانم اگه سوالی دارید بپرسید...گفتم ببخشید اقای شریف می دونن من سوادم در حد...
    پرید وسط حرفم گفت بله در جریانن ...انگار استرس رو از چشمهام خوند
    واسه همین گفت خانم طاهرپور هیچ کس از روز اول به کارش مسلط نیست همه رفته رفته تو کارشون مهارت پیدا می کنن...
    خیالم راحت شد گفت خودم کم کم کارهارو یادتون میدم و شما رو با کامپیوتر اشنا می کنم ...
    وقتی خواست بره گفت فقط خانم طاهرپور چند درخواست ازتون دارم گفتم بفرمایید؟ …
    گفت به هیچ وجه اگه کاری رو اشتباه انجام دادین عذر و بهونه نیارید چون اقای شریف رو بدتر عصبانی می کنه
    و در ضمن جو اینجا رو هم همیشه اروم نگه دارید....
    سزاوار رفت و منو با کار جدیدم تنها گذاشت!!!

    ادامه دارد....



    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری








    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #6

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت پنجم




    به ابدارخونه رفتم ...یک فضای خیلی جمع و جور داشت...با یک میز و دو صندلی که گوشه دیوار چیده شده بودن...
    با یک سماور و....در بعدی رو باز کردم "سرویس بهداشتی "بود پس حق داشت بگه اینجا اختصاصیه!
    .................
    همینطوری به مانیتور خاموش روبروم خیره بودم که در باز شد و یک مرد جوون وارد شد...سلام کردم و بلند شدم....
    سلامم رو جواب داد و رفت تو اتاق مدیریت...یعنی شریف این بود؟هنگ کرده بودم...
    من توقع داشتم با یک ادم چهل پنجاه ساله روبرو شم نه پسر به این جوونی....
    تو فکر این بودم که شاید این پسرشه که در اتاق باز شد...سریع بلند شدم...گفت خانم ...
    کمی مکث کرد شاید داشت به ذهنش فشار می اورد تا فامیلیم یادش بیاد...گفتم طاهر پور هستم...
    گفتم بله خانم طاهر پور یک زنگ بزنید به حسابداری و وصل کنید به اتاقم...
    گفتم ببخشید من بلد نیستم...گفت بله یادم نبود شما تازه کارید و اشنایی با این کارهارو ندارید...
    کمی خجالت کشیدم اومد دقیقا کناره تلفن و شروع کرد توضیح دادن...گفت اگه از خاطرتون میره یادداشت کنید...
    گفتم باشه ...سریع توضیحاتی که می داد رو یادداشت کردم...
    گفت خب حالا که یاد گرفتید زنگ بزنید حسابداری و وصل کنید به اتاقم...گفتم چشم....
    ....................
    پس واقعا مدیر عامل شرکت خودشه....موقع ناهار بود که دیدم در باز شد ویک اقایی اومد غذای منو گذاشت و رفت
    ومن اصلا نفهمیدم که اون کی بود...پس این شرکت ناهار هم میداد ""چه خوب""!!!!
    ...................
    روزه اول کاری من تموم شد و من نمی دونستم که برم از اقای شریف خداحافظی کنم یا نه ؟!!
    با خودم گفتم دور از ادبه که یک خداحافظی نکنم...در اتاقشو زدم...گفت بله...
    در رو باز کردم گفتم اقای شریف من دارم میرم شما کاری با من ندارید؟؟ابرویی بالا انداخت و گفت خیر...
    حس کردم خیر رو با لحن عصبانی گفت...ولی گفتم پس من میرم خداحافظ !
    خواستم در رو ببندم که گفت خانم طاهر پور؟…
    گفتم بله؟گفت بار اخرتون باشه برای خداحافظی میاید جلو در اتاقم حالا هم بفرمایید مرخصید...
    بد جور بهم برخورد...مگه کار بدی کردم؟؟!!!
    در اتاق رو بستم راستش توقع این برخورد رو نداشتم مگه من چی گفتم؟؟؟
    …………………………
    کل مسیر شرکت تا خونه فکر کردم اما نفهمیدم دلیل این حرفش چی بود....
    ...................
    از سر خیابون یک جعبه شیرینی خریدم به مناسبت اولین روز کاری...
    باید عزیز و اقام هم تو شادی شغل جدیدم شریک میشدن...
    ...................
    با خوشحالی در رو باز کردم گفتم عزیز من اومدم ...بدو بدو پله هارو بالا رفتم در اتاق رو باز کردم اقا رو تختش نبود..
    صدای گریه عزیز از تو حمام می اومد...رفتم پشت در حمام صدای عزیز بالا رفته بود...گوشمو نزدیک در بردم...
    صدای عزیز حالا واضح تر شد که داشت اقا رو دعوا می کرد و می گفت :
    مرد خسته شدم بس که زیر و روتو عوض کردم
    تمام زندگیم رو نجس کردی اخه گناه من چیه که باید شب تا صبح پتو و تشک تو رو بشورم؟
    خدایا ما داریم تاوان کدوم گناه نکرده رو پس می دیم؟... پس اقا باز اختیار ادرارش رو از دست داده بود...
    شیرینی رو گذاشتم رو زمین و رفتم تو اتاق پشتی...حالم گرفته شد...اون از حرف شریف اینم از اقا و عزیزم...



    ادامه دارد.....




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    ویرایش توسط مریم : 07-17-2016 در ساعت 01:35 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  7. #7

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت ششم





    صبح وقتی سر کار رسیدم دیدم در اتاق مدیر بسته است...اول رفتم ابدارخونه چایی دم کردم...
    خواستم برم پشت میزم که دیدم مدیر کناره میزمه...پشتش به من بود...با موبایلش حرف میزد...خیلی عصبی بود ...
    نمی دونستم برم یا نه...اما رفتم...اروم سلام کردم...جا خورد با تکون دادن سر جواب سلامم رو داد...
    وقتی حرف زدنش تموم شد با لحن جدی و محکم گفت شما کی رسیدید؟گفتم چند دقیقه پیش...
    گفت خیلی خب ولی از این به بعد اینقدر بی سر و صدا وارد نشید منظورم زمانیست که من زودتر از شمار می رسم ...
    چیزی نگفتم...گفت متوجه شدید خانم؟…حرصم در اومد چه قانون های بی خودی وضع می کرد...
    گفتم بله اقای مدیر فهمیدم هم موقع رفتن خداحافظی نکنم هم صبح ها اعلام حضور کنم...
    با غرور نگاهی به سرتاپام کرد شاید فکر نمی کرد که همچین جوابی بهش بدم...رفت تو اتاقش و در رو محکم بست...
    پسره دیوونه با این قانون هاش...
    .....................
    چایی دم کشید برای خودم تو یک لیوان سرامیکی آبی رنگ که تو گوشه یکی از کابینت ها پیدا کردم چایی ریختم...
    هنوز داغ بود لیوان رو تو دستم گرفتم اروم اروم فوت می کردم تا زودتر سرد شه که در اتاق مدیر باز شد...
    خواستم بلند شم که با دستش اشاره کرد بشینم...اومد بالای سرم ...گفت اقای سزاوار....باقی حرفشو نزد...نگاهش کردم ...
    چشمهاش به لیوان چایی من بود...ابروهاش بهم گره خورد...لیوان رو از تو دستم کشید بیرون و گفت این رو از کجا برداشتید؟؟؟
    گفتم از کابینت ابدارخونه...لیوان رو محکم کوبید رو میز...
    گفت خانم محترم این لیوان شخصیه منه کی به شما اجازه داد که اینو بردارید؟؟... ترسیدم...نگاهش کردم...
    گفتم من نمی دونستم این لیوان شماست...گفت حالا که فهمیدید زود بشوریدش و برام چایی بیارید اینو گفت و رفت...
    خداروشکر که درو محکم بهم نکوبید... حالم حسابی گرفته شد...چه روزی شد امروز...
    لیوان رو شستم و براش چایی بردم...نگاهی بهم انداخت و گفت به اقای سزاوار بگید بیاد پیشم گفتم چشم...
    خواستم در رو ببندم که گفت در رو باز بزارید...
    پشت میز نشستم...با سزاوار تماس گرفتم زود اومد ....
    مشغول کارم شدم البته کار که نه داشتم توضیحات دیروز مدیر رو که یادداشت کرده بودم
    با خودم مرور می کردم که به حافظه ام بسپارم...
    که دیدم صدای مدیر رفت بالا سرمو بالا گرفتم دقیقا می دیدم چقدر عصبانیه...همینطوری نگاهم بهش بود که گفت
    به چی نگاه می کنی خانم؟؟؟سزاوار بلند شد در اتاق رو بست...
    مردک دیوونه معلوم نیست امروز چه مرگشه که انقد منو ضایع می کنه!!!...در باز شد و سزاوار بیرون اومد ...
    اروم گفت خانم طاهر پور شما ناراحت نشید امروز حالشون زیاد خوب نیست...گفتم مهم نیست...
    ...............................
    کارم تموم شده بود کیفمو برداشتم خواستم از رو صندلی بلند شم که اونم از تو اتاقش بیرون اومد...
    همزمان راه افتادیم...جلو در ورودی ایستاد نگاهی بهم کرد که یعنی اول من بیرون برم...
    تشکر نکردم امروز از دستش عصبی بودم....
    .........……………
    یک ماهی گذشت و من به کمک اقای سزاوار تونستم کمی با کامپیوتر اشنا بشم
    و کارهای مقدماتی رو یاد بگیرم...این پیشرفت به نظر سزاوار خیلی خیلی خوب بود...



    ادامه دارد.....




    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری













    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  8. #8

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت هفتم




    بهمن از راه رسید...هوا خیلی سرد بود مخصوصا که مسیر خونه تا شرکت خیلی طولانی بود
    و من هر روز صبح زود باید راه می افتادم...وقتی می رسیدم شرکت دست هام از شدت سرما بی حس می شد...
    و باید چند دقیقه با حرارت شوفاژ گرمشون می کردم...لباس های درست و حسابی هم نداشتم ولی چاره ای نبود.....
    ...........................
    رسیدم شرکت اما انگار مدیر زودتر رسیده بود...در اتاقش باز بود نگاهی به داخل اتاقش انداختم ...
    مدیر سرش روی میز بود نمی دونستم خوابه یا نه واسه همین بی خیال "قانون اعلام حضور" شدم...
    دستامو به شوفاژ چسبوندم خیلی گرم بود ولی سرمای دست من به اون گرما احتیاج داشت...
    پنج دقیقه تو همون حالت بودم که احساس کردم یکی پشت سرمه...سریع برگشتم ...مدیر بود...خصمانه نگاهم می کرد...
    سلام دادم...جوابی نشنیدم...منتظر بودم که دوباره صداش رو ببره بالا...
    زیاد منتظرم نگذاشت گفت خانم محترم شما یا نمی فهمید یا خودتون رو می زنید به نفهمی برای بار دومه بهتون تذکر میدم
    که وقتی میاید بی سرو صدا وارد نشین فهمیدن این موضوع خیلی براتون سخته؟؟؟!!!
    منم عصبی شدم مردک روانی فکر کرده کیه...منم صدامو کمی بالا بردم و گفتم آقای شریف من فکر کردم شما خوابید
    وگرنه سلام...وسط حرفم پرید گفت یعنی چی خانم مگه شرکت جای خوابه؟؟!!!چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم...
    گفت بار اخرتون باشه من عادت ندارم هر حرفی رو دو بار بزنم ولی امروز فهمیدم باید برای شما هر حرفی رو چندبار تکرار کنم
    تا شاید متوجه شید...وقتی داشت از کلمه شما استفاده می کرد با دستش از سر تا پام رو نشون داد...
    برگشت تا بره تو اتاقش که نمی دونم چرا یک دفعه با حرص گفتم آقای مدیر بهتره یک قانونم به همه قانون هاتون اضافه کنید
    " سر رو میز گذاشتن اکیدا ممنوع" ...برنگشت... اما ایستاد دقیقا جلو در ... وارد اتاقش شد ولی در رو محکم نبست...
    یعنی اصلا نبست ...کاش در رو باز نمی گذاشت حالا باید هر دقیقه منتظر نگاه عصبیش رو خودم باشم.....
    مشغول کارم شدم اما هنوز دستام یخ بود... نمی تونستم انگشتهام رو روی کلید های کیبورد فشار بدم...
    بلند نشدم با همون صندلیم چرخیدم سمت شوفاژ...انگشتانم رو دوباره چسبوندم به بدنه فلزی شوفاژ...چه حس خوبی می داد...
    حتی سوزشی که رو دستم حس میشد باعث نمی شد که دستمو کمی کنار بکشم...
    داشتم به این فکر می کردم که چقدر شوفاژ از بخاری ما که تا اخرین درجه هم زیاد می کنیم گرم تره که مدیر صدام کرد...
    سریع چرخیدم سمتش...گفتم بله...گفت هر وقت کار" آماده سازی انگشتهاتون "تموم شد متن روی میزتون رو تایپ کنید…
    چه بد که میزم دقیقا رو به اتاقش بود...تو دلم گفتم اگه جای من بودی کار آماده سازی رو باید رو کل هیکلت انجام می دادی
    نه فقط انگشت هات....ولی سکوت رو ترجیح دادم امروز یک بار جوابش رو داده بودم پس بار دومش اصلا درست نبود!!!!
    …………………………………
    اقا با اون دست های بی جون و لاغرش بهم اشاره می کرد...عزیز تو اشپزخونه بود...
    سریع رفتم گوشه تختش نشستم گفتم جونم اقا؟دستشو گذاشت رو دهنش...یعنی اروم حرف بزن...
    گفتم باشه ببخشید چیه اقا؟ به چایی من اشاره کرد ...الهی باز دلش هوای چایی کرده بود...دو دل بودم ...
    از یک طرف دلم به حال اقام سوخت از طرف دیگه به حال عزیز که باید زیر و روی اقا رو می شست...
    ولی گفتم باشه اقا اما زود چایی رو بخور تا عزیز نیومده دستشو گذاشت رو چشمش...
    الهی قربونش برم چقدر مطیع شده بود...کمکش کردم چایی رو خورد...وقتی تموم شد دستمو گرفت...یعنی تشکر!!!!!!!!!!!!



    ادامه دارد.....





    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری











    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  9. #9

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت هشتم


    تقریبا دیگه از عهده کارها به تنهایی بر می اومدم... سزاوار تموم اموزش های لازم رو داده بود...
    فقط مونده بود چند اموزش که فرصت نمی کرد بهم یاد بده...
    در اتاق مدیر باز بود...داشت با کامپیوترش سرو کله می زد...کلافه بود...گفت خانم طاهر پور ایمیل زدن بلدین؟؟!!!…
    گفتم خیر اقای مدیر ...گفت باید حدس می زدم ...چقد بده ادم به ناواردیش اعتراف کنه ...
    گفت من باید چندتا ایمیل بفرستم واسه چند جا.. من بهتون یاد میدم ولی باید تا تموم شدن وقت همه رو انجام بدین
    حتی اگه بیشتر از ساعت کاریتون طول کشید باید بمونید و انجام بدین...گفتم باشه مشکلی نداره...
    اومد پیشم...خودش نشست رو صندلی من و منم سر پا ایستادم...یک نگاهی بهم کرد
    و گفت از ابدارخونه یک صندلی واسه خودتون بیارید....
    ..............
    با حوصله و دقیق مرحله به مرحله توضیح می داد...حتی از من می خواست گفته هاش رو تکرار کنم...
    داشتم کم کم یاد می گرفتم...گفت خب حالا یاد گرفتید؟؟ گفتم بله...
    گفت حالا از اول توضیح بدین تا ببینم دقیقا کجاش مشکل دارید...منم مو به مو توضیح دادم
    حتی کوچکترین اشتباهی هم نکردم...گفت خیلی خوبه معلومه که خانم "باهوشی "هستید....از این تعریفش خوشحال شدم...
    ...................
    نیم ساعت به پایان ساعت کاری مونده بود و من خیلی کار داشتم....
    مدیر هم تو اتاقش حسابی مشغول بود...ساعت نه و ربع کار من تموم شد...وای خدا چقد دیر شد...
    حالا دیگه چطوری تا اون سرشهر برم؟کیفمو برداشتم...مدیر هم انگار خیلی خسته بود...کش و قوسی به بدنش داد و بلند شد...
    طبق "قانون" بی خداحافظی راه افتادم سمت در خروجی...اونم پشتم بود...در رو باز کردم...که صدام زد خانم طاهرپور؟
    برگشتم سمتش گفتم بله؟گفت من می رسونمتون ...انقد قاطع گفت که نتونستم نه بیارم...
    ....................
    سوار ماشینش شدم...عجب ماشینی داشت...از اونایی که مرتضی عکساشو به در و دیوار اتاق پشتی می چسبوند...
    از اون ماشین ها که مرتضی همیشه می گفت مریم یعنی ادمایی که سواره این ماشین ها میشن آرزویی هم دارن ؟؟؟
    و من همیشه تو جوابش می گفتم نمی دونم داداشی....
    واقعا یعنی مدیر با این همه پول و دارایی می تونه ارزویی دست نیافتنی داشته باشه؟؟!!!!!!!!
    تو همین فکرا بودم که ضبط ماشین رو روشن کرد...من اسم خواننده ها رو بلد نبودم...
    توقع داشتم یک اهنگ خارجی گوش بده اما اهنگ وطنی گذاشت...چقد قشنگ می خوند...تو حس اهنگ بودم...
    دلم می خواست از اول بزاره...اما خجالت کشیدم بهش بگم ...اهنگ تموم شد ولی دوباره از اول گذاشت...
    تو دلم گفتم نکنه ذهنمو می خونه؟!!!...از حرف خودم خندم گرفت...لبخند نا خودآگاه اومد رو لبام ...
    ای خدا این کیه که انقدر قشنگ می خونه؟...
    ……………………………………

    سیاوش

    طاهر پور تو فکر بود...به صندلی تکیه داده بود ...
    تو حس اهنگ بود "بابک جهانبخش مثل همه"فکر کنم سلیقه اش تو این اهنگ با من یکی بود...
    اهنگ که تموم شد نگاهش به ضبط افتاد...دوباره از اول پلی کردم...لبخندی از رضایت زد...
    پس حدسم درست بود اونم حس منو نسبت به این اهنگ داشت...نگام به دستای ظریف و دخترونش افتاد
    که رو پاهاش مشت شده بود...یعنی این دستها قدرت شکستن بینی رو داشت؟؟!!!
    ......... ........

    مریم

    اهنگ تموم شد...حیف دیگه از اول نذاشت...بهش گفتم اقای مدیر هرجا تونستید منو پیاده کنید ....
    خیلی جدی گفت ساعت ده شده صلاح نیست که جایی پیادتون کنم خودم تا منزل می برمتون ...چیزی نگفتم....
    با ادرس دادن های من بلاخره رسیدیم ...تشکر کردم و پیاده شدم و اونم گازشو گرفت و رفت....

    ادامه دارد......






    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری










    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  10. #10

    pdf درسته ساده ام اما مریمم قسمت نهم





    سیاوش
    رسیدم خونه... ماشین فرگل هم تو حیاط بود پس اینجاست...
    گوشیم رو نگاه کردم چندبارم به گوشیم زنگ زده بود پس معلومه الان عصبیه...
    در رو باز کردم...مامان و مامان بزرگ تو پذیرایی نشسته بودن...پس فرگل کجا بود؟؟سلام کردم جوابم رو دادن...
    اروم به مامان گفتم فرگل کجاست؟به طبقه بالا اشاره کرد... پله هارو دوتا یکی بالا رفتم...اروم در رو باز کردم
    ,رو تختم دراز کشیده بود...خواستم در رو ببندم که سریع رو تخت نشست ...پس بیدار بود...سلام کردم...روشو برگردوند...
    گفتم پس خداحافظ در رو بستم ...صدای جیغش بالا رفت ...خندم گرفت...پشت در ایستادم...
    می دونستم الان خودش میاد در رو باز می کنه...فرگل در اتاقمو باز کرد...جا خورد فکر نمی کرد پشت در ایستاده باشم...
    خندم گرفت اما سر سختانه با لبخندم مبارزه کردم...دستشو زد به کمرش و با حالت طلبکاری گفت
    اقا سیاوش تا این موقع شب کجا بودین؟؟؟گفتم سوال بعدی ...با حرص گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی هان؟؟؟
    بازم گفتم سوال بعدی...اخم کرد و گفت تو اصلا بفکره من نیستی سیاوش از صبح اینجام
    ولی تو حتی یک بارم زنگ نزدی ببینی من تنهایی چیکار می کنم...فقط نگاهش می کردم...
    گفت یک حرفی بزن سیاوش چرا گوشیت رو جواب نمی دادی؟...گوشیمو در اوردم و گرفتم جلوش...
    گفتم ببین سایلنت بوده پس خواهشا جو نده... دوباره رفت تو اتاق و درو محکم بست...فکر کرد میرم منت کشی...
    برگشتم پایین و به مامان گفتم شام چی داریم؟گفت خورشت قیمه ولی سیاوش فرگلم شام نخورده صبر کرده تا تو بیای
    ,برو بالا صداش کن تا من شام رو گرم کنم....گفتم اگه گرسنه اش باشه خودش میاد....مامان سری تکون داد و رفت....
    مامان بزرگ گفت سیاوش بخاطره من برو صداش کن گناه داره,چرا انقد بی محلیش می کنی؟!!
    اون به امید تو اینجا میاد ...تو نامزدشی حق داره نگرانت بشه...عصبی شدم رفتم جلو اشپزخونه...
    به مامان اشاره کردم گفتم همه بدبختیام تقصیره شماست...چندبار بهتون گفتم منو فرگل به درد هم نمی خوریم
    اما شما فقط گفتی دختر خالته و از هر جهت شناخته شده است...گفتم مامان جان ما زمین تا اسمون باهم فرق داریم
    اما شما فقط گفتی درست میشه ...حالا چی شد درست شد؟؟؟؟؟
    بابا این دختر شبا اگه خرس صورتیش رو بغل نگیره خوابش نمی بره چطور میخواد یک عمر با من بسازه...
    مامان اشاره می کرد صدامو بیارم پایین تر...ولی من ادامه می دادم...گفتم مامان بزرگ شما شاهدی که من فرگل رو نمی خواستم
    پس شما بگو من با این دختر لوس و از خود راضی چیکار کنم؟
    بابا به کی بگم من وقتی سر کارمم به هیچ چیز و هیچکس فکر نمی کنم...حالا خانم میگه چرا جواب تلفنامو نمیدی....
    فرگل اومد پایین....گریه میکرد...پس همه رو شنیده بود...اومد جلو...دقیقا تو فاصله یک متریم....
    گفت سیاوش اگه پشیمونی بهم بزن کی مجبورت کرده که با من بمونی؟...
    اره من تا خرس صورتیم رو بغل نگیرم خوابم نمی بره ...سریع رفت بالا و حاضر شد و بی خداحافظی رفت...
    شام نخوردم رفتم بالا رو تختم دراز کشیدم...شاید تقصیر از منم بود...
    ولی من خودم رو می شناختم نمی تونستم با دختری با این ویژگی ها یک عمر سر کنم....
    .......... ...................
    مریم

    چایی دم کردم الان بود که مدیر از راه برسه...نشستم پشت میزم که اومد...سلام کردم جواب نداد
    فقط گفت هیچ تلفنی رو وصل نکن....تو دلم گفتم مریم امروز حواست رو جمع کن که نحسیش دامنتو نگیره...

    ادامه دارد....





    نویسنده : آرزو امانی _ آری_

    جهت ارتباط با نویسنده :

    آری










    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 07-05-2013, 09:39 AM
  2. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-13-2009, 12:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •