( مشاهده پاسخ شماره 1 تا 6 / از مجموع 6 پاسخ )

موضوع: تجربه ی مرگ

  1. #1

    Lightbulb تجربه ی مرگ

    تجربه ی بعد از مرگ


    این موضوع همیشه برام خیلی جالب بود..
    تنها چیزی که قابل تجربه کردن و بازگشت ازش نیست..
    تنها چیزی که مثل یه راز باقی مونده..
    البته تمامی ما مسلمون ها عقیده به برزخ و رفتن به جهان بعد از مرگ داریم
    اما اینکه چطوری و چگونه رخ میده برای همه ی ما جای سوال داره..
    عده ای ماجراهایی را تعریف می کنند که در اون مرگ را برای ساعات و یا لحظه ای تجربه کردن..
    البته هنوز صحت اینکه آیا این تجربه حاصل مرگ و یادآوری زمان بعد از اون هستش
    یا اینکه نتیجه ی خطای مغزی است مشخص نشده ولی با این حال صحبت ها و تجربه هاشون جای تعمل داره..
    و همون طور که برای من خوندنی بودن..
    به این فکر کردم که شاید برای خیلی های دیگه هم جالب باشه..

    امیدوارم شما هم از مطالب این تایپیک خوشتون بیاد....



    تصاوير پيوست شده
    • نوع فایل: jpg marg.jpg (84.4 کیلو بایت, 2 نمايش)
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  2. #2

    Lightbulb تجربه ی دو ساعت فوت هادی خادم آرانی



    مادر باور نداشت پسرش به این راحتی برای همیشه آرام گرفته باشد .
    همه لحظات در کنارش بود و حتی وقتی دستگاه‌ نشان داد قلب‌ هادی ،
    دیگر نمی‌زند و او نفس نمی‌کشد ، او می‌دید و گریه می‌کرد .
    پارچه سفید را که روی جسد کشیدند کلید خاموشی بود برای یک دنیا امید مادرانه !
    زن نمی‌خواست جسد پسرش خیلی زود به سردخانه برده شود .
    اجازه خواست و انگار دلش گواه می‌داد باز روزنه امیدی هست .
    2 ساعت بعد هنوز گریه می‌کرد که صدای ضرباتی شنید و مکثی کرد ،
    واقعیت داشت ؛
    قلب جسد می‌زد
    و همین کافی بود تا فریادهای مادرانه سکوت بیمارستان را بشکند و ...

    هادی خادم آرانی 36 ساله و راننده خاور است .
    یکسال و نیم پیش در تصادف رانندگی با یک تریلر 18 چرخ از ناحیه دو پا صدمه بسیار شدیدی دید
    و ماه‌ها است که برای عمل‌های مختلف جراحی و پیوند ماهیچه به بیمارستان شهید بهشتی کاشان مراجعه می‌کرد
    ولی در آخرین‌بار که در بخش عفونی بیمارستان بستری شد ،
    اتفاق عجیبی برای وی و خانواده‌اش افتاد ،
    هادی به یکباره از دنیا رفت و 55 دقیقه عملیات احیا برای برگرداندن وی به زندگی نتیجه نداد
    و همه از روی تأسف سر تکان دادند و ساعت 9 صبح 25 مهرماه سال جاری بود
    که پرستاران و سوپروایزر بخش عفونی بیمارستان شهید بهشتی کاشان
    با داد و فریادهای مادر یکی از بیماران که پسرم پسرم ،
    می‌گفت سریع خود را به اتاق مراقبت‌های ویژه رساندند ،
    بیماری که هادی نام داشت بی‌جان روی تخت افتاده بود .
    با دستور پزشک کشیک دستگاه‌های اکسیژن و شوک قلبی به اتاق انتقال یافت
    در حالی که معاینات و حتی دستگاه‌ها نشان می‌داد که هادی بخاطر حمله قلبی از دنیا رفته است .
    55 دقیقه اقدامات احیا برای برگرداندن ضربان قلب و تنفس نیز نتیجه‌ای نداشت
    تا اینکه کادر پزشکی سر را به علامت تأسف تکان دادند .
    بر این اساس و با تأیید پزشک و کارشناسان پرستاری برگه عملیات ناموفق احیا صادر شد
    و پارچه سفید روی بدن بیمار جوان کشیده شد و تخت چرخدار برای انتقال جسد به سردخانه به اتاق انتقال یافت .
    همه کادر پزشکی پای برگه مرگ هادی را امضا کردند و خانواده بیمار برای انجام مقدمات مراسم تشییع جنازه به تکاپو افتادند.

    وداع مادر

    30 دقیقه از زمان قطع شدن اکسیژن و دستگاه‌های احیا نگذشته بود
    که مادر هادی با اصرار خواست تا جسد پسرش را ببیند ،
    زن 60 ساله وقتی کنار جسد هادی ایستاد سرش را روی بدن پسرش گذاشت و شروع به گریه کرد .
    هنوز ثانیه‌ای از شیون‌های مادرانه نگذشته بود که احساس کرد صدای ضربان قلب پسرش را می‌شنود .
    باورکردنی نبود. یک ساعتی می‌شد هادی مرده بود، تکان کوچکی کافی بود تا مادر نگران از جا بلند شده
    و سراسیمه به سوی پرستاران بدود و فریاد بزند: پسرم زنده است!!!
    هیچ‌کس حرف این مادر را باور نمی‌کرد و با بی‌اعتنایی به وی گفتند تکان‌های جسد بعد از مرگ عادی است
    اما زن گریه‌کنان گفت صدای قلب هادی را شنیده و خواست پرستار بالای سر جسد بیاید .
    هنوز پارچه سفید روی بدن هادی بود که پرستار گوشی را روی سینه جسد گذاشت .
    ثانیه‌ای خشکش زد، صدای نبض را در گوش می‌شنید و هراسان به سمت اتاق دکتر بخش دوید .
    هیجانی در بخش جراحی بیمارستان به وجود آمده بود. همه به تکاپو افتادند ،
    اعضای تیم پزشکی که مرگ‌ هادی را تأیید کرده بودند خود را به بالای سر وی رساندند .
    کسی باور نداشت این مرد که بیش از یک ساعت و نیم مرده بود دوباره به زندگی برگردد! اما این یک واقعیت بود.

    گفت‌و‌گو با مرده زنده

    «هادی» که هم‌اکنون بسیار سرحال است خودش نیز باور نمی‌کند دو روز پیش به کام مرگ رفته بود
    و دوباره به زندگی برگشته است. وی که در حال خواندن شوک بود به خبرنگار ما گفت:
    روز مرگم در حال خواندن کتاب زندگی‌نامه «امام حسن (ع)» بودم که احساس کردم چشمانم‌ سیاهی رفت ،
    دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی از خواب بیدار شدم مادر و خانواده‌ام سر و صورتم را بوسیدند و مدام گریه می‌کردند .
    وقتی دلیل گریه‌های آنها را پرسیدم گفتند که من مرده بودم، اولش خندیدم و باور نکردم .
    فکر کردم شوخی می‌کنند ولی وقتی دکتر‌ها و پرستارها نیز گفتند که من چند ساعتی مرده بودم ، کمی باور کردم .
    پیش خودم گفتم مگر می‌شود کسی بمیرد و دوباره زنده شود،
    ولی چند شب بعد وقتی صبح از خواب بیدار شدم حال دگرگونی داشتم ،
    در خواب دیدم که مرده‌ام و مادرم من را بغل کرده و گریه می‌کند ،
    پرستارها و دکترها به من شوک می‌دهند و من همچنان مرده‌ام، مادر و خانواده‌ام را می‌بینم که گریه می‌کنند
    و بالای سرم ایستاده‌اند، وقتی خوابم را برای مادر و پرستارم تعریف کردند همگی آنها خوابم را تایید کردند
    و گفتند همه این صحنه‌ ها برایم اتفاق افتاده بود .
    آقا هادی بچه داری؟
    نه فعلا، ولی یک همسر خوب دارم.
    در این 18 ماه چه کسی از تو نگهداری کرده؟
    مادرم و همچنین همسرم
    به جز مشکل عفونت پاهایت بیماری دیگری نداشتی؟
    نه به هیچ وجه.
    وقتی بهت گفتند که مرده بودی، آیا باورکردی؟
    فکر کردم که شوخی می‌کنند ولی وقتی که خواب مرگ خودم را دیدم، باورم شد که مرده بودم.
    خودت متوجه شدی که مردی؟
    نه، داشتــــــم کتـــاب زنـــدگی‌نـــامه
    امام حسن(ع) را می‌‌خواندم که چشمانم سیاهی رفت و خوابم گرفت.
    تا حالا فکر کردی که چطوری به دنیا برگشتی؟
    نه، ولی چون من سرباز «امام حسن (ع)» هستم و ارادت خاصی به ایشان دارم ،
    مطمئن هستم که امام حسن (ع) در این کار دخیل بوده است، امام کریم شفایم را از خدا گرفته.
    چه آرزویی داری؟
    انشاءالله اگر از تخت بیمارستان رها بشوم، اول نوکری مادرم را می‌کنم و هر جور شده به مدینه می‌روم
    و در بقیع به ملاقات ائمه به ویژه امام حسن (ع) می‌روم و تشکر می‌کنم.
    حرف دیگری نداری؟
    از مادرم که چند سال است زحمت من و پدرم را می‌کشد تشکر می‌کنم و دستش را می‌بوسم.
    شگفتی مادر هادی
    مادر هادی خیلی خوشحالی می‌کند، معجزه‌ای دیده است که شاید همیشه در داستان‌ها شنیده بود.
    زمانی که هادی از دنیا رفت شما کجا بودید؟
    من در اتاق بودم و مشغول خواندن کتاب .
    هادی هم کتاب می‌خواند که یک دفعه دیدم چشمانش به شکل عجیبی باز شده و به یک طرف افتاده است.
    چه احساسی داشتید وقتی متوجه شدید پسرتان از دنیا رفته؟
    هادی حالش بسیار خوب بود. او چند دقیقه پیش از اینکه بمیرد از من قرآن خواست و چند صفحه‌ای از آن را خواند
    و بعدش هم کتاب خواست، من کتاب امام حسن (ع) را به وی دادم،
    فکر کنم 10 دقیقه نگذشته بود که هادی را با آن وضع دیدم ، وقتی پرستارها گفتند که پسرم مرده باور نمی‌کردم ،
    چون هادی حالش نسبت به روزهای دیگر بسیار بهتر بود و مشکل خاصی نیز نداشت.
    زمانی که هادی مرده بود شما چه کاری کردید؟
    در زمان انجام عملیات احیا من از بیرون آن را می‌دیدم .
    ضربان قلب پسرم روی مانیتور همچنان خط صاف بود و تغییر نمی‌کرد و تلاش پزشکان و پرستاران نیز جواب نمی‌داد ،
    پسرم را از خدا خواستم، وقتی تیم پزشکی بیرون آمد سرم را روی سینه هادی گذاشتم
    و از کسانی که آمده بودند پسرم را به سردخانه ببرند خواهش کردم که چند دقیقه‌ای اجازه بدهند
    تا عمو و برادرش برای دیدن هادی بیایند و از وی خداحافظی کنند .

    و آن لحظه عجیب؟

    وقتی سرم را برای آخرین بار روی سینه هادی گذاشتم تا خداحافظی کنم احساس کردم که ضربان قلب هادی را می‌شنوم ،
    حواسم را جمع کردم و دیدم بدن هادی تکان می‌خورد .
    سریع موضوع را به پرستارها گفتم ولی آنها باور نمی‌کردند و می‌خواستند به من دلداری دهند .
    وقتی پرستار به اتاق آمد و نبض هادی را گرفت اولش تعجب کرد و دوان‌دوان رفت و بقیه را صدا زد
    و هنگامی که دکتر نیز هادی را معاینه کرد دستور داد تا سریع دستگاه‌ها را دوباره وصل کنند .
    شور عجیبی بخش عفونی را برداشته بود.
    و هادی چشمانش را باز کرد؟
    بله، چشمان پسرم را بوسیدم. از خوشحالی نمی‌دانستم گریه کنم یا بخندم ،
    حالت عجیبی داشتم، برای ما معجزه‌ای اتفاق افتاد که برای کسی قابل باور نبود ،
    وقتی برای هادی جریان را تعریف کردم باور نمی‌کرد. فکر کرد که با وی شوخی می‌کنیم.
    چند مدت است که از هادی پرستاری می‌کنی؟
    حدود 18 ماه است که از هادی و 15 ماه از پدرش.
    پدرش هم بیمار است؟
    متأسفانه 15 ماه پیش پدرش نیز با یک ماشین تصادف کرده و 25 روز در کما بود و حال خوبی ندارد ،
    روزها از هادی پرستاری می‌کنم و شب‌ها از پدرش .
    چه انتظاری از هادی دارید؟
    هیچ‌انتظاری، سلامتی پسرم بهترین هدیه است.
    شاید در دنیای پزشکی و پرستاری چنین اتفاقاتی را کمتر کسی تجربه کند ،
    لیلی سبزی پرستاری است که صدای ضربان قلب یک جسد را شنیده است.
    چند مدت است که پرستار هستید؟
    حدود 8 سال
    آیا تاکنون دیده بودید کسی پس از حدود دو ساعت زنده شود؟!
    نه دیده‌‌ام و نه شنیده‌ام.
    وقتی مادر هادی به شما گفت که پسرش زنده شده، آیا باور کردید؟
    راستش نه، چون معمولاً خانواده‌هایی که اینچنین یکی از عزیزانشان را از دست می‌دهند باور ندارند
    و از دکتر و پرستارها می‌خواهند که دوباره دست به کار شوند ،
    در این باره به خاطر اینکه مادر این بیمار را مطمئن کنم که پسرش حدود دو ساعت است که از دنیا رفته ،
    نبضش را گرفتم ولی وقتی صدای ضربان را شنیدم خیلی شوکه شدم ،
    به هیچ وجه باور نمی‌کردم کسی که دو ساعت است مرده ، دوباره زنده شود . رفتم و فریاد زدم آقای دکتر بیایید .
    پرستارهای دیگر هم تعجب کرده بودند.
    شنیده‌ام که برگه احیای ناموفق امضا شده بود و قرار بود هادی را به سردخانه ببرند، درست است؟
    بله، وقتی ساعت 9 صبح علائم حیاتی در هادی دیده شد برای اینکه هر طور شده وی را برگردانیم
    برای وی راه تنفسی باز کردیم و اکسیژن دادیم. ولی هیچ علائم حیاتی در وی دیده نشد
    سعیمان را کردیم و پس از 55 دقیقه نتوانستیم از هادی نبض بگیریم و با موافقت خانواده‌اش دستگاه‌ها را قطع کردیم .
    در مانیتور حتی ضربان قلب تکان نمی‌خورد و خط دستگاه صاف بود ،
    مأموران خدمات آمدند تا جسد را به سردخانه انتقال دهند ولی مادرش خواهش کرد
    تا چند دقیقه‌ای صبر کنند تا عمویش بیاید و خداحافظی کند .
    وقتی هادی به زندگی برگشت چه احساسی داشتی!
    خیلی خوشحال شدم، البته همه بچه‌ها خوشحال شدند، از خوشحالی گریه‌مان گرفت.
    بهترین خاطره شما از چند سالی که پرستار هستید چیست؟
    خاطره‌‌های شیرین و تلخ در شغل ما وجود دارد ولی بهترین خاطره‌ام بازگشت هادی به زندگی دوباره‌اش است.
    یکی دیگر از عجایب بیمار مرده اینکه حتی در بهترین شرایط وی باید پس از برگشتن نبض و ضربان قلبش
    مدتی در کما به سر می‌برد اما هادی خیلی زود به حالت عادی برگشت و همه را شگفت‌زده کرد..










    تصاوير پيوست شده
    • نوع فایل: jpg 295034.jpg (35.0 کیلو بایت, 2 نمايش)
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  3. #3

    Lightbulb 7 ساعت تجربه ی مرگ محمود صادقی




    محمود صادقی جوان 36 ساله اهل استان البرز یکی از همین افرادی است که تجربه مردن و دوباره زنده شدن را دارد.
    او چهار سال پیش در جریان یک حادثه ساختمانی دچار سقوط مرگباری شد و پزشکان مرگش را اعلام کردند
    اما بخت با او یار بود و با اینکه چند ساعت در سردخانه بود به طرز معجزه آسایی زنده شد.

    حالا او با گذشت سال ها از آن حادثه، او هنوز سلامتی اش را به طور کامل به دست نیاورده
    و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کند.
    مردن و زنده شدن محمود و ماجراهای عجیبی که برای او رخ داده است از آن اتفاق هایی است
    که بیشتر در فیلم ها و داستان ها دیده و شنیده ایم و همین باعث شد به سراغ این مرد جوان برویم و با او به گفت و گو بنشینیم.


    از حادثه ای که برایت رخ داد بگو

    من جوشکار هستم.

    10سالم بود که از مرند به تهران آمدم و در کنار شوهر خواهرم مشغول کار جوشکاری ساختمان شدم.
    چند سال طول کشید تا اوستاکار شدم و توانستم برای خودم کار کنم.
    در ساختمان های در حال ساخت تهران کار می کردم. سال 90 بود که کاری در منطقه ولنجک تهران به من پیشنهاد شد.
    باید برای نمای خارجی ساختمان 9 طبقه ای جوشکاری می کردم.

    تقریبا یک ماه کار کردم و تا طبقه پنجم کار را پیش بردم.
    اولین روز اردیبهشت ماه بود که آن اتفاق برایم رخ داد. آن روز در طبقه پنجم مشغول جوشکاری بودم
    که پایم به یکی از میلگردهایی که از ساختمان بیرون زده بود گیر کرد و تعادلم را از دست دادم.
    متاسفانه به خار اینکه نکات ایمنی را رعایت نکرده بودم از طبقه پنجم به طبقه منفی 3 سقوط کردم
    و مستقیم روی میلگردهایی که برای پی ریزی روی زمین کار گذاشته بودند افتادم.

    بعد از سقوط روی میلگردها چه اتفاقی برایت رخ داد؟

    یکی از میلگردها از زیر چانه ام وارد گردنم شد و از پشت سرم بیرون آمد. دست و پایم هم به شدت دچار شکستگی شد.

    بی هوش شدی؟

    نه بی هوشی در کار نبود. درد وحشتناکی تمام وجودم را فرا گرفته بود.
    به خاطر این که میلگرد وارد گردنم شده بود نمی توانستم صحبت کنم.
    صدای دوستم احد را می شنیدم که فریاد می زد و کمک می خواست.
    هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم به همین خاطر همه فکر می کردند جانم را از دست داده ام.
    ابتدا با اورژانس بیمارستان تماس گرفتند. وقتی تکنسین های اورژانس آمدند
    و من را در آن وضعیت دیدند گفتند نمی توانند کاری برایم انجام دهند و باید از آتش نشانی کمک بگیرند.

    چند دقیقه طول کشید تا اینکه ماموران آتش نشانی آمدند. فقط دستم را به سختی حرکت دادم تا آنها متوجه زنده بودنم شوند.
    وقتی آتش نشان ها فهمیدند زنده هستم دست به کار شدند تا نجاتم دهند. در موقعیت بدی گرفتار شده بودم.
    از طرفی یک میلگرد در گردنم فرو رفته بود و از طرف دیگر بین میلگردهای دیگر و دیوار گیر کرده بودم.

    آتش نشان ها مجبور شدند برای بیرون کشیدنم قسمت بالا و پایین میلگردی را که در گردنم فرو رفته بود برش دهند.
    تازه آنجا بود که صدایم درآمد و شروع کردم به فریاد کشیدن و آه و ناله کردن.
    دو ساعت طول کشید تا میلگرد را بریدند و من را در حالی که میلگرد در گردنم بود
    به آمبولانس اورژانس منتقل و به بیمارستان شهدای تجریش انتقال دادند.

    در بیمارستان چه اتفاقی افتاد؟

    نمی توانستم روی تخت دراز بکشم. به همین خاطر روی یک ویلچر من را از این اتاق به آن اتاق می بردند.
    با کوچک ترین حرکتی، درد تمام وجودم را می گرفت و فریاد می زدم. آنقدر درد کشیدم که به حال نیمه بی هوش درآمدم.

    صداها را می شنیدم که می گفتند او زنده نمی ماند و اگر شانس بیاورد و زنده بماند حتما قطع نخاع خواهدشد.
    حتی شنیدم که پزشک بیمارستان گفت آمپول مسکن به او بزنید تا درد کمتری بکشد.
    چندساعتی در بیمارستان تحت نظر بودم تا اینکه من را به اتاق عمل بردند.
    تا اینجا را به خاطر دارم اما وقتی از روی ویلچر بلندم کردند و روی تخت اتاق عمل خواباندند
    ناگهان درد شدید در سرم احساس کردم و بی هوش شدم
    و دیگر چیزی به یاد نمی آورم تا اینکه خودم را در کنار یک حوض آب دیدم.

    حوض آب؟ ماجرای این حوض آب چیست؟

    نمی دانم اسمش را چه بگذارم. خواب، رویا و یا عالم برزخ. آخرین صحنه ای که دیدم چراغ های اتاق عمل بود.
    بعد که چشمانم را باز کردم خودم را در کار آن حوض آب دیدم.
    گیج شده بودم و نمی دانستم کجا هستم. ناگهان دو مرد قد بلند که به سمت من می آمدند توجهم را جلب کردند.
    همه چیز خیلی عجیب به نظر می رسید.
    وقتی آن دو مرد به نزدیکی ام رسیدند چنددقیقه ای بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنند
    به من خیره شدند و دوباره به راه افتادند. من هم ناخودآگاه به دنبالشان راه افتادم.
    همان ابتدای راه به چند در دایره ای شکل رسیدیم. از یکی از درها عبور کردیم و به سرزمین عجیبی رسیدیم.

    خانه هایی را دیدم که در دل کوه بودند اما با خانه های ما فرق داشتند.
    در مسیر به یک سرزمین خشک و بی آب و علف رسیدیم.
    در آنجا اطراف یک زمین بزرگ را یک چادر مشکی رنگ کشیده بودند
    و موجوداتی مثل میمون وجود داشتند که مدام فریاد می کشیدند.
    بعد به سرزمین سرسبزی رسیدیم که خیلی زیبا بود. مادرم را که سال ها پیش فوت کرده بود آنجا دیدم
    اما وقتی خواستم به سراغش بروم آن دو مرد اجازه ندادند. کمی جلوتر که رفتیم پدرم را دیدم.

    پدرم زنده است و وقتی او را در آنجا دیدم شوکه شدم.
    همین که خواستم به او نزدیک شوم ناگهان او تغییر قیافه داد و تبدیل به یک موجود وحشتناک شد
    و به طرف حمله کرد. هیچ راه فراری وجود نداشت تا اینکه یکی از آن دو مرد جلوی پدرم را گرفت و او آرام شد.
    همان مرد رو به من کرد و گفت چند سال پیش تو پدرت را آزرده کرده ای و باید از او حلالیت می طلبیدی.




    آن دو مرد هیچ حرف دیگری با تو نمی زدند؟ اصلا چهره شان را دیدی؟

    همه چیز مثل یک خواب بود. چیزهای عجیب و غریب زیادی آنجا وجودداشت.
    گاهی خیلی زیبا و گاهی آنقدر وحشتناک که حتی حالا هم که به یادشان می افتم بدنم به لرزه می افتد.
    آن دو مرد بیشتر با هم حرف می زدند. گاهی اوقات رو به من می کردند
    و می گفتند چرا فلان جا فلان کار را انجام داده ای و یا می گفتند یادت هست که به آن شخص در فلان جا کمک کردی.

    این سفر عجیب و غریب تا کجا و کی ادامه داشت؟

    آنجا چیزی به نام وقت و زمان معنی نداشت.
    بعد از گذشتن از سرزمین های زیادی که هیچکدام از آنها را به خاطر ندارم
    تا اینکه وقتی به یک مکان عجیب رسیدیم ناگهان مردی از جایی مثل بالکن خانه پایین آمد
    و به آن دو مرد گفت این را چرا آوردید. قرار بود حسین اینجا باشد.
    بعد ناگهان خودم را در یک مزرعه دیدم که علف های بلندی داشت.
    تنها چیزی که احساس می کردم سرمای شدید بود و ناگهان همه چیز تاریک شد.
    وقتی دوباره چشمانم را باز کردم دیدم در بیمارستان هستم و دوستم احد بالای سرم است.

    چه مدتی در آن وضعیت بودی؟

    تمام این اتفاقات مثل یک خواب بود برایم به اندازه 10 دقیقه گذشت
    اما بعدها متوجه شدم بعد از اینکه پزشکان میلگرد را از گردنم بیرون می کشند
    4 روز به کما می رودم و پس از آن هم می میرم.
    جسدم را به سردخانه بیمارستان منتقل می کنند و خبر مرگم را به خانواده ام می دهند.
    آنها هم به سراغ کارهای مراسم خاکسپاری می روند. پس از حدود 7 ساعت که جسدم در سردخانه بود
    خانواده ام برای تحویل جسد مراجعه می کنند
    اما وقتی مسئول سردخانه جسدم را از یخچال بیرون می کشد تا به خانواده ام تحویل بدهد،
    ناگهان تکان می خورم و سر جایم می نشینم.

    من که چیزی به خاطر نمی آورم اما شنیدم آن بنده خدا هم بلافاصله مسئولان بیمارستان را مطلع می کند.
    در معاینات متوجه می شوند ه من دوباره زنده شده ام.
    تقریبا 2 ماه در بخش آی سی یو تحت نظر بودم تا اینکه تا حدودی بهبود پیدا کردم و مرخص شدم.

    خانواده ات در برخورد با این ماجرا چگونه با تو رفتار کردند؟ برایشان این ماجرا عجیب یا ترسناک نبود؟

    ماجرا که عجیب بود اما ترسی نداشتند.
    بالاخره اتفاقی بود که رخ داده بود و دلیلی هم برای ترس وجود نداشت.
    راستش از اینکه من زنده بودم خیلی خوشحال شدند.

    چقدر طول کشید تا توانستی سلامتی ات را به دست بیاوری؟

    تا یک سال نمی توانستم راه بروم و یا غذا بخورم.
    حدودا 7 ماه طول کشید تا توانستم با کمک عصا کمی راه بروم.
    از طرفی قلبم دچار مشکل شده. پزشکان در تمام مهره های گردنم پلاتین کار گذاشتند
    و حتی الان پس از مدت ها نمی توان گردنم را تکان بدهم. نصف بدنم هم لمس است و از کار افتاده شده ام.
    تارهای صوتی ام نیز به شدت آسیب دیده و نمی توانم به درستی صحبت کنم.
    پزشکان می گویند باید هفته ای چهار جلسه فیزیوتراپی داشته باشم تا بدنم از کار نیفتد
    و بتوانم حرکت کنم اما باید هفته ای 400 هزار تومان برای فیزیوتراپی هزینه کنم
    از کجا این همه پول بیاورم به همین خاطر شاید در ماه یک بار بتوانم فیزیوتراپی بروم.

    مگر بیمه نیستید و یا صاحبکارتان هزینه های درمانی شما را پرداخت نمی کند؟

    کارگران ساختمانی بیمه نیستند. به همین خاطر مجبور بودیم همه خرج بیمارستان را خودان پرداخت کنیم.
    متاسفانه صاحبکارم زیر بار خرج دوا و درمانم نرفت. وقتی از دستش شکایت کردیم
    و کار به دادگاه کشید، وکیلش در جلسه حاضر شد و یک رضایت نامه به قاضی نشان داد
    که در آن نوشته شده بود که در روز حادثه در بیمارستان رضایت داده ام
    و درخصوص حقوقم از صاحبکار ادعایی ندارم. حتی اثر انگشت من هم روی آن رضایت نامه بود.

    چند فرزند داری؟

    2 پسر 6 ساله و 12 ساله دارم. دخترم هم 15 ساله است.

    همسرت کار نمی کند؟

    نه او از بچه ها نگهداری می کند. دست هایش درد می کند. پزشک گفته رگ های دستش گرفته و باید عمل شود.
    هزینه عمل دست هایش دو میلیون تومان است از کجا این پول را بیاوریم.

    خانواده و اقوامت کمک نمی کنند؟

    آنها خودشان مشکلات زیادی دارند و نمی توانند به من کمک کنند.

    محمود صادقی و خانواده اش بعد از آن حادثه دلخراش روزگار سختی را پشت سر می گذارند چشم انتظار کمک خیرین

    محمود پس از آن حادثه ازکارافتاده شد و این روزها فقط با یارانه زندگی شان را سپری می کنند.
    هزینه های درمانی او و خرج و مخارج بالای زندگی روزگار سختی را برای او و خانواده اش رقم زده
    و حالا این خانواده چشم انتظار کمک خیرین هستند تا سرپناهی برای زندگی پیدا کنند.

    چقدر هزینه درمانت شد؟

    برای ترخیص از بیمارستان باید 22 میلیون تومان پرداخت می کردیم.

    این پول را از کجا آوردی؟

    خانواده ام با قرض و بدهی این پول را فراهم کردند.
    وقتی تا حدودی سلامتی ام را به دست آوردم برای اینکه بدهی مردم را بدهم مجبور شدم خانه ام را در فردیس کرج بفروشم.

    خانه تان را که فروختید کجا رفتید؟

    مدتی به خانه خواهرم رفتیم تا اینکه فرد خیری پیدا شد و 7 میلیون تومان به ما پول داد.
    با این پول در یکی از مناطق حاشیه ای فردیس یک زیرزمین اجاره کردیم.
    برای همین زیرزمین باید ماهی 150 هزار تومان اجاره پرداخت می کردیم
    اما چون ازکارافتاده هستم و دیگر نمی توان جوشکاری کنم این پولم هم به جای اجاره خانه رفت
    و دوباره به خانه خواهرم برگشتیم.

    اگر توانایی کارکردن نداری پس چطور خرج و مخارج زندگی ات را در می آوری؟

    فقط یارانه. اگر یارانه ها نبود نمی دانستیم چه کار کنیم.

    برای پیدا کردن شغلی که بتوانی انجام بدهی به جایی مراجعه نکردی؟

    چرا. چند بار به شهرداری مراجعه کردم و از آنها خواستم تا حداقل برای یک بار هم که شده
    کیوسکی یا غرفه ای به من اجاره بدهند اما کارم را راه نینداختند. از اینکه سربار خواهرم و همسرم هستم خجالت می کشم.
    من فقط کار می خواهم. امیدوارم با کمک خیرین شغلی پیدا کنم که توان انجام آن را داشته باشم.
    برای یک مرد خیلی سخت است که در مقابل همسر و فرزندانش خجالت زده باشد.












    تصاوير پيوست شده
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  4. #4

    ok تجربه محمد زمانی




    من اکنون 65 سال دارم. این اتفاق در سال 1355 برایم رخ داد و من در آن موقع 26 سال داشتم.
    محل زندگی خانوادۀ ما شهر اصفهان بود ولی من در آن وقت به خاطر شغلم در شهر مشهد ساکن بودم.
    من صبح خیلی زود ساعت 2 صبح از مشهد به سمت اصفهان به راه افتادم.
    جاده مشهد به اصفهان در آن روزها به خوبی اکنون نبود و یک بانده بود.
    در جائی از راه نزدیک به قوچان بودم که ناگهان متوجه شدم که یک جیپ لندرور
    از روبرو در باند من آمده و با سرعت به طرف من می آید.
    من سعی کردم که ماشین را به سمت راست کشیده و از برخورد با او اجتناب کنم،
    ولی موفقیت آمیز نبود و علی رقم تلاشم بالاخره با او تصادف کردم.
    ماشین من چند معلق خورد و از جاده که کمی مرتفع تر از اطراف بود به پایین افتاد.
    من جراحات زیادی دیدم. بعد از چند دقیقه یک اتوبوس که از آنجا رد می شد صحنه تصادف را دیده و ایستاد.
    من را بالاخره به بیمارستان کوچکی که در شهر قوچان بود بردند.
    در آنجا من با اتاق عمل برده شدم و دکترها و کادر بیمارستان مشغول کار روی بدن من شدند.
    بدن من شکستگی و جراحات عمیقی داشت و من درد بسیاری داشتم.
    وقتی روی تخت بودم افکار زیادی از ذهنم عبور می کرد.
    نگران این بودم که حالا ممکن است سمت من را به کس دیگری بدهند.
    به این فکر کردم که ای کاش نصیحت یکی از دوستانم
    که من را به انتخاب این شغل تشویق کرده بود را گوش نکرده بودم.
    از دست او خیلی خشمگین بودم
    و او را به خاطر اینکه دور از خانواده ام زندگی می کنم و به خاطر تصادفم مقصر می دیدم.
    من از دست همه چیز و همه کس مستاصل یا عصبانی بودم
    و فکر می کردم در دنیا هیچ چیز سر جای خودش نیست و ذهنم پر از گله و شکایت بود.
    در بیمارستان من را بیهوش نکردند و به حالت کما نیز فرو نرفتم و نخوابیدم.
    به یاد دارم که یکی از پرستارها زن جوانی بود که شاید حدود 22 سال داشت و تازه کار و کم تجربه بود.
    او به نظرم زیبا می رسید و من با خودم فکر می کردم که ای کاش حالم خوب بود
    و می توانستم با او صحبت کرده و دوست شوم.
    ولی بعد از مدتی دوباره دردهای بدنم حواس من را از این افکارم پرت کردند
    و توجه من مرتب بین دردها و جراحاتم و افکار متعددی که داشتم تغییر می کرد.

    ناگهان برای من همه چیز تغییر پیدا کرد. احساس بسیار خوبی بر من غلبه کرد و آرامش زیادی پیدا کردم.
    برعکس چند دقیقه قبل، اکنون احساس می کردم
    که همه چیز در جهان صحیح و سر جای خودش است و آن گونه است که باید باشد.
    به هر شیئی که نگاه می کردم یا در مورد هر موضوعی که فکر می کردم
    اطلاعات بسیار زیادی در مورد آن به من الهام می شد
    و همه چیز را راجع به آن پدیده یا شیئ به خوبی درک می کردم
    و می فهمیدم که آن پدیده یا شیئ همان طور است که باید باشد.


    من به آن پرستار زیبا نگاه کردم و متوجه شدم که او نسبت به قبل برایم کمی متفاوت به نظر می رسد.
    احساس می کردم که گویی به تمام وجود او محاط هستم
    و در حقیقت حس می کردم در تمام بیمارستان حضور دارم.
    اکنون وقتی به او می نگریستم تمام افکار و احساسات او را نیز می توانستم ببینم و درک کنم.
    دیدم که او نگرانی زیادی دربارۀ حال من داشت و دلش خیلی برایم می سوخت و محزون بود
    و پیش خودش فکر می کرد که حیف از این جوان رشید که در حال تلف شدن است.
    من سعی کردم که به او دلداری بدهم و به او گفتم که برعکس، حال من خیلی خوب است
    و در حقیقت هیچ وقت در زندگی این قدر حالم خوب نبوده است و نیازی نیست که نگران باشد.
    ولی با تعجب می دیدم که او هیچ توجهی به حرفهای من نمی کند و حتی به سمت من نگاه هم نمی کند
    و برعکس به نقطۀ خاصی خیره شده است. من سعی کردم جهت نگاه او را دنبال کنم
    تا ببینم به کجا چشم دوخته است. دیدم او به بدنی می نگرد که روی تخت بیمارستان است.
    وقتی که بدن را دیدم جا خوردم. این شخص به من شباهت خیره کننده ای داشت.
    پیش خودم فکر کردم چطور چنین چیزی ممکن است؟
    آیا من برادر دوقلویی دارم که از آن خبر نداشته ام و اکنون در بیمارستان است؟
    من سعی کردم به شانۀ آن پرستار دست بزنم تا توجه او را به خودم جلب کنم
    ولی در کمال تعجب دستم از شانۀ او رد شد و هیچ مقاومتی حس نکردم.
    وقتی به دستم و به بقیۀ بدنم نگاه کردم دیدم بدنم حالتی بلوری و شفاف دارد و نورانی است.


    من از چیزهایی که می دیدم و طوری که همه چیز به نظر می آمد شگفت زده و گیج شده بودم.
    از ذهنم خطور کرد که نکند من مرده باشم و به یاد مادرم افتادم که چقدر از مرگ من ناراحت خواهد شد،
    و ناگهان خود را در منزلمان در اصفهان و نزد مادرم یافتم..
    این به طور عجیبی اتفاق افتاد که نمی دانم چطور آن را توضیح دهم.
    گویی وجود من به دو نیمه تقسیم شده بود که هر نیمه کامل بود و من بودم.
    یکی در بیمارستان حضور داشت و یکی پیش مادرم.
    من در هر دو مکان حضور کامل داشتم و از تمام اتفاقات هر در مکان خبر داشتم.
    من خواستم مادرم را غافلگیر کرده و خوشحال کنم و به همین خاطر او را از پشت بغل کردم.
    ولی دستهای من بدون هیچ مقاومتی در او فرو رفتند.
    من تعجب کردم و سعی کردم با او حرف بزنم ولی او نیز توجهی به من نکرد.


    من به یاد یکی از معلمان سابقم افتادم و بلافاصله نزد او بودم.
    به هر کسی که نگاه می کردم می توانستم افکار و احوال و حتی وضع معیشتی و مالی آن شخص را بفهمم
    و استرس ها و نگرانی های او را درک کنم.
    مثلاً به یاد دارم که معلمم در آن موقع دربارۀ پسرش فکر می کرد و من در همان حال می توانستم پسر او را نیز ببینم.
    من در مورد چند دوست و خویشاوند دیگر نیز فکر کردم و نزد یک یک آنها رفته و سعی در ارتباط با آنها کردم
    ولی گویی هیچ کسی من را نمی دید و صدای من را نمی شنید.
    متوجه شدم که تلاش فایده ای ندارد و نمی توانم به طور عادی با کسی ارتباط برقرار کنم.


    در طول تمام این وقایع من هنوز در بیمارستان هم حضور کامل داشتم و شاهد همۀ اتفاقات آنجا هم بودم.
    دیدم که در بیمارستان دکترها من را متوفی اعلام کردند
    و یک برگه را مهر و امضاء کردند و در پرونده من گذاشتند که نوشته بود «مریض احیاء نشد.
    آزمایش میدریاز دوبل انجام شد ولی موفقیت آمیز نبود. مرگ قطعی اعلام شد.»
    روی بدن من یک ملحفه کشیدند و آن را از روی تخت بلند کرده
    و به روی یک تخت دیگر چرخ دار گذاشتند و به اتاقی که در آن درگذشتگان را به طور موقت نگاه می داشتند بردند.
    طبق گزارش پزشکی من 32 دقیقه بعد دوباره زنده شدم ولی در این 32 دقیقه چیزهای بسیاری را دیدم و تجربه کردم.


    من در جائی از تجربه ام از یک تونل عبور کردم و با سرعت به سمت نوری درخشان حرکت کردم،
    ولی نمی دانم دقیقاً در چه نقطه ای از تجربه ام بود زیرا زمان برایم معنای خود را از دست داده بود.
    من به مکانی نورانی و دلنشین رفتم که احساس کردم خانه و وطن حقیقی من است
    و من به طور کامل به آن جا تعلق دارم و زندگی من در دنیا مانند تبعید یک نفر به جزیره ای دورافتاده و ناسازگار است.
    در این مکان گذشته و آینده و دور و نزدیک و تاریک و روشن معنائی نداشت وخاصیت خود را از دست داده بود.
    همه چیز عالی و در حد کمال به نظر می رسید. ارواح دیگری نیز آنجا بودند
    و می دیدم که بعضی نور و امکان بیشتر و بعضی نور و امکان کمتری نسبت به من دارند.
    ولی من نسبت به آنانی که از من پیشرفته تر و نورانی تر به نظر می رسیدند ذره ای احساس قبطه نمی کردم.
    کاملاً برایم روشن بود که آنها ظرفیت و رشد خود و من ظرفیت و رشد خود را دارم
    و هرکدام از ما در جا و موقعیتی هستیم که باید باشیم.


    هنگامی که من نزد مادرم و بقیۀ دوستان و اقوام رفتم احساس گنگی داشتم
    که وجودی دائماً و مانند سایه من را همراهی می کند.
    ولی اینقدر حواس من به سمت کسانی که می خواستم ببینمشان معطوف بود
    و در افکار خودم بودم که توجهی به او نکرده بودم. ولی بالاخره به او توجه کردم
    و احساس کردم که او وجودی بسیار نورانی و ارزشمند و مقدس است
    که همیشه و در تمام لحظات زندگی همراه من بوده است.
    پیش خود فکر کردم آیا او امام زمان یا پیامبر است؟
    فکری از من گذشت که او بالاتر از امام زمان یا پیامبر می باشد
    او آنچنان جذاب و زیبا و به دلنشین بود که بلافاصله با تمام وجود مجذوب او شدم
    و احساس کردم که او نیز به طور کامل و عمیقی من را دوست دارد.


    من درک کردم که هر کسی که می میرد یک راهنما دارد.
    فقط بعضی از ارواح چنان در دنیای خود غرقند که هیچ وقت متوجه این راهنما نمی شوند.
    به عنوان مثال افرادی را می دیدم که سالیان زیادی بود که مرده بودند
    ولی هنوز نگران اموال خود یا مسند خود یا چیز دیگری از دنیا بودند و متوجه نبودند که مرده اند
    و روح آنها هنوز در دنیا و روی زمین اسیر بود.
    فهمیدم که هرگونه وابستگی دنیائی شدید می تواند روح ما را حتی بعد از مرگ اسیر خود نگاه دارد
    و از صعود آن جلوگیری کند. افرادی را دیدم که خودکشی کرده بودند و شرایط آنها از همه بدتر بود.
    آنها کاملاً در اسارت به سر می بردند و امکان ارتباط با کسی را نداشتند.
    گاهی ارواح آنان برای سالیان دراز عزیزان و نزدیکانشان در دنیا را که در اثر خودکشی آنها ضربه زیادی دیده بودند
    سایه وار تعقیب می کردند و سعی در معذرت خواهی و طلب بخشش از آنها داشتند،
    ولی هیچ فایده ای نداشت و صدای آنها شنیده نمی شد.
    تمام اینها را راهنمای من به من نشان می داد و توجه من را به افراد مختلف جلب می کرد.
    سپس او توجه من را به صحنه های دیگری معطوف کرد که مانند یک فیلم جلوی من شکل می گرفتند.
    این ها صحنه های زندگی من بودند که از ابتدا به من نشان داده شدند.


    من زن جوانی را دیدم که باردار بود و خودم را دیدم که به صورت امواجی وارد بدن او شدم.
    این مادرم بود که با من حامله بود. احساس می کردم من در تمام جهان هستم
    ولی به نوعی قسمتی از من متمرکز شده و وارد بدن مادرم شد.
    احساس من اتصال بود، اینکه همه چیز به هم وصل است و آغاز و پایانی وجود نداشته و ندارد.
    من نمی توانم به درستی بگویم در چه مرحله ای از بارداری این اتفاق افتاد
    ولی فکر می کنم مدت زیادی قبل از زایمان مادرم بود.
    یک مثال در مورد مرور زندگیم این بود که وقتی بچه بودم
    به یک پسر بچه در خیابان آزار و اذیت زیاد جسمی و روحی وارد کردم.
    او به گریه افتاد و من ترسیده و فرار کرده و به خانه بازگشتم و در اتاقی پنهان شدم.
    در مرور زندگیم دیدم که در اثر درد و گریه این بچه نوعی انرژی منفی از او به اطراف صادر می شد
    که رهگذران و حتی گنجشگان و پشه ها از آن تأثیر منفی دریافت می کنند.
    من می دیدم که حیات در همه چیز وجود دارد و تقسیم بندی ما در مورد موجودات زنده و غیر زنده
    از دید و نگاه دنیوی ماست و در حقیقت همه چیز زنده است.


    من دیدم که هرگاه آزاری به کسی وارد کرده ام در حقیقت به خودم آسیب زده ام
    و در حقیقت خدمتی به او کرده ام زیرا او در برابر این آزار من خیر و رحمتی بیشتر در جائی دریافت کرده است.
    همچنین هرگاه به کسی کوچکترین محبت و خوبی کرده بودم، حتی یک لبخند کوچک،
    در حقیقت به خود خدمت کرده بودم. به عنوان مثال وقتی 10 ساله بودم،
    ما و بقیه اقوام یک اتوبوس دربست کرایه کرده بودیم تا به مشهد برویم.
    یکی دیگر از اقوام ما با ماشین شخصی خود که یک بنز قدیمی بود به دنبال اتوبوس می آمد.
    در جائی از راه اتوبوس خراب شد و ما برای تعمیر آن چند ساعتی متوقف شدیم.
    آن خویشاوند صاحب بنز ما ظرف آبی را به من داده و گفت که بروم آن را از چشمه ای که در آن نزدیکی بود آب کنم.
    من ظرف را آب کردم ولی برای من که بچه بودم حمل آن کمی سنگین بود.
    من در راه تصمیم گرفتم کمی از آب ظرف را خالی کنم تا سبکتر شود.
    در آنجا چشمم به درختی افتاد که به تنهائی در زمینی خشک روئیده بود.
    من به جای اینکه آب ظرف را در همان جایی که بودم خالی کنم،
    راهم را دور کرده و پیش آن درخت رفتم و آب را پای آن خالی کردم
    و چند لحظه هم ایستادم تا مطمئن شوم آب به خورد آن رفته است.
    در مرور زندگیم چنان به خاطر این کارم مورد قدردانی و تشویق قرار گرفتم که باورکردنی نیست.
    گویی تمام ارواح به خاطر این عملم به من افتخار می کردند و خوشحال بودند.
    این کار یکی از بهترین کارهای زندگیم به نظر می رسید و این برایم عجیب بود
    زیرا از دید من چیز چندان مهمی نبود و فکر می کردم که کارهای خیر بسیار بزرگتری در زندگی انجام داده ام
    که این در برابر آن ها کوچک است. ولی به من نشان داده شد که این عمل من ارزش بسیار زیادی داشته
    زیرا کاملاً از روی دل انجام شده و هیچ شائبه و توقعی در آن برای خودم وجود نداشته است…


    .. من می خواستم در همان عالم بالاتر که عالم عشق و آرامش و نور بود بمانم.
    ولی وظائف من روی زمین به من گوشزد شد و بالاخره علی رقم مخالفتم متقاعد شدم که باید بازگشته
    و زندگی و مأموریتم را روی زمین به اتمام برسانم…

    برای سالها من تجربه ام را از همه مخفی می کردم زیرا هنگامی که از آن برای دیگران صحبت می کردم
    با قضاوت منفی آن ها روبرو می شدم و به من اتهام دیوانگی و تخیل زده می شد و زندگی عادی برایم مشکل شده بود.
    تا اینکه بعد از چندین سال کتابی در این زمینه دیدم و متوجه شدم که افراد زیاد دیگری نیز تجربه هایی مشابه من داشته اند،
    گرچه ممکن است جزئیات تجربه آن ها کمی با من فرق کند یا با زبان و بیان متفاوتی شرح داده شده باشد.
    بعد از این اتفاق من خیلی مشتاق شدم که افراد دیگری را بیابم که تجربه ای مشابه من داشته اند.
    من حتی شغل خود را تغییر داده و در قسمت خدمات پزشکی در بیمارستان مشغول به کار شدم
    و سعی می کردم در بیمارستان با مریض هایی که برخورد نزدیکی با مرگ داشته یا احیاء شده بودند ارتباط برقرار کنم
    به امید اینکه شاید آنها هم چیزهای مشابهی را دیده باشند.
    به تدریج تجربه های نزدیک به مرگ در جامعه بیشتر جا افتاد
    و من امروزه به طور مرتب (حداقل یکی دو بار در ماه)
    در جمع دوستان یا گروه های دیگری که علاقه مند هستند حضور یافته
    و به طور مفصل راجع به تجربه ام با آنها صحبت می کنم. برعکس سابق،
    الان مردم به خصوص جوان ترها علاقه بسیاری به شنیدن تجربه ام دارند و به نظر می رسد تحت تأثیر قرار می گیرند...








    تصاوير پيوست شده
    • نوع فایل: jpg 1234.jpg (54.0 کیلو بایت, 2 نمايش)
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  5. #5

    ok 45 دقیقه تجربه ی مرگ محمد شفیعی




    شرح ماجرا از زبان جسدی که پس از 45 دقیقه زنده شد..!!

    طبق‌ اظهارات‌ پرستار 36 ساله‌ بخش‌ آی سی يو بيمارستان‌ امام‌ خمينی ،
    محمد شفيعي‌ متولد 1327 در آي‌ سي‌ يو دچار ايست‌ قلبي‌ شد
    و در حدود چهل‌ و پنج‌ دقيقه‌ تا يك‌ ساعت‌ روي‌ ايشان‌ عمليات‌ سي‌ پي‌ آر (احياءقلبي‌- ريوي‌) انجام‌ شد.
    ولي‌ چون‌ نتيجه‌اي‌ نداشت‌ بيمار فوت‌ شده‌ اعلام‌ گرديد و تمام‌ دستگاه‌ها را از او قطع‌ كردند.
    تا آن‌ كه‌ بعد ازگذشتن‌ زماني‌ نسبتا طولاني‌ خانم‌ دكتر صداقت‌ براي‌ امضا كردن‌ جواز دفن‌ به‌ آن‌ جا آمد
    ولی درعين‌ ناباوري‌ ضربان‌ بسيار ضعيفي‌ را حس‌ كرد
    و به‌ سرعت‌ سي‌ پي‌ آر را مجدداً شروع‌ کرد و جسد پس‌ از 45 دقيقه‌ زنده‌ شد!


    شرح ماجرا از زبان خود بیمار





    احساس‌ خستگي‌ مفرط مي‌كردم‌، حسي‌ شبيه‌ به‌ زجر.
    مدت‌ زيادي‌ طول‌ نكشيد تا تبديل‌ به‌ يك‌ حس‌ عميق‌ لذت‌ بخش‌ شد… دلم‌ غش‌ مي‌رفت‌!
    يك‌ خوشي‌ بسيار دلپذير… در فضا رها شدم‌.
    دراتاق‌ پرستاران‌ را ديدم‌ كه‌ روي‌ كسي‌ خم‌ شده‌اند و در حال‌ ماساژ قلبي‌،… هستند.
    اول‌ متوجه‌ نشدم‌ او كيست‌ ولي‌ بعد كه‌ چهره‌ او را ديدم‌ به‌ شدت‌ جاخوردم‌!
    خودم‌ بود… زمان‌ برايم‌ صفر شده‌ بود. انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌ تولدم‌ را ديدم‌،
    مادرم‌ را ديدم‌ كه‌ در حال‌ به‌ دنيا آوردن‌ من‌ بود. بعد خودم‌ را آنجا ديدم‌ كه‌ خوابيده‌ بودم‌.
    دكترها و پرستارها كنار رفته‌ بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. ديدم‌ كه‌ چشمان‌ و شست‌ پاهايم‌ را بستند
    و ملحفه‌ را روي‌ صورتم‌ كشيدند. يكدفعه‌ بالاي‌ سرم‌ فردي‌ را ديدم‌ كه‌ نمي‌شد تشخيص‌ داد زن‌ است‌ يا مرد.
    او بلند قد وخوش‌ اندام‌، و به‌ قدري‌ زيبا بود كه‌ بي‌ اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌!
    حيف‌ كه‌ نمي توانم‌ زيبايي‌ او را وصف‌ كنم‌! در تمام‌ عمرم‌ كسي‌ را به‌ اين‌ زيبايي‌ نديده‌ بودم‌.
    لباس‌ كرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ بر روي‌ آن‌ پارچه‌اي‌ سفيد انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چه شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسي‌).
    گفتم‌: پدرم‌ را مي‌خواهم‌. گفت‌: بيا پدرت‌ اين‌جاست‌. پدرم‌ را ديدم‌ كه‌ بالاي‌ بسترم‌ گريه‌ مي‌كند.
    هرچه‌ صدايش‌ زدم‌، صدايم‌ را نشنيد، بعد فهميدم‌ كه‌ فقط او مي‌تواند صداي‌ مرا بشنود.
    گفتم‌: به‌ نظرم‌ او همان‌ كسي‌ بود كه‌ ما عزرائيل‌ مي‌ناميم‌ يا شايد فرشته‌ مرگ‌. با آن‌ فرد جاي‌رفتيم‌.
    مردي‌ را ديدم‌ كه‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زيبا بسيار به‌ او احترام‌ مي‌گذاشت‌.
    5 گوي‌ نوراني‌ دراطرافش‌ بودند ولي‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمي‌داد. يك‌ گوي‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌.
    فرد زيبا رو به‌ من‌ گفت‌: بگيرش‌. تا گرفتم‌ خودم را در i.c.u ديدم‌
    كه‌ دكتري‌ با دستگاه‌ الكتروشوك‌ مشعول‌ شوك‌ دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود.
    جالب‌ آن‌ بود كه‌ در طي‌ آن‌ چند روز در آی سی یو ما پنج نفر بوديم‌ كه‌ آن‌ 4 نفر مردند.
    البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولي‌ باز زنده‌ شدم‌!




    از او پرسیدم :

    – آيا قبل‌ از اين‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بوديد كه‌نزديك‌ مرگ‌ هستيد؟
    شفيعي‌: بله‌. وقتي‌ آخرين‌ بار در خانه‌ بودم‌، قبل‌ از آن‌ كه‌ وارد مرحله‌ بيهوشي‌ شوم‌،
    حس‌مي‌كردم‌ دنيا دارد تيره‌ مي‌شود. حس‌ مي‌كردم‌ چيزي‌ رو به‌ اتمام‌ است‌.
    4 دختر و همسرم‌ را طورديگري‌ مي‌ديدم‌. انگار تصاويري‌ در غروب‌ بودند! مي‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌.


    – آيا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، حساس‌ترس‌ يا تنهايي‌ نكرديد؟
    شفيعي‌: اصلاً! آن‌ قدر حس‌ خوبي‌ بود كه‌ حتی نمي‌توانم‌ راجع‌ به‌ آن‌ توضيح‌ بدهم‌…

    – فكر مي‌كنيد اين‌ بازگشت‌ براي‌ شما چه‌ پيامي‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟
    شفيعي‌: خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار كن‌، خوب‌زندگي‌ كن‌…
    و فكر مي‌كنم‌ بعد از آن‌ اگر كسي‌ اعتقاد به‌ دنياي‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد من‌ مي‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ كنم‌!
    جالب‌ آن‌ كه‌ بعد از اين‌ ماجرا دوستان‌ و همكارانم‌ نيز تغييراتي‌ اساسي‌ درمن‌ حس‌ مي‌كردند.
    حضور من‌ براي‌ آنها نشانه‌اي‌ از قدرت‌ خداوند بود.


    – فكر مي‌كني‌ چرا اين‌ اتفاق‌ براي‌ شما افتاد و چرا براي‌ ديگران‌ پيش‌ نمي‌آيد؟
    شفيعي‌: دليل‌ آن‌ را به‌ خوبي‌ نمي‌ دانم‌ ولي‌شايد مربوط به‌ آن‌ باشد
    كه‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌ سعي‌ام‌ بر آن‌ بوده‌ كه‌ كسي‌ را آزار ندهم‌ و بد كسي‌ را نخواهم‌
    و اگر به‌ كسي‌ كمكي‌ مي‌كنم‌ آن‌ را پنهاني‌ انجام‌ دهم‌.


    – ديد شما نسبت‌ به‌ مرگ‌ قبل‌ از اين‌ اتفاق‌ چگونه‌ بود و بعد از اين‌ اتفاق‌ چه‌ تغييري‌ كرد؟
    شفيعي‌: من‌ قبل‌ از اين‌ اتفاق‌ واقعاً از مرگ‌ مي‌ترسيدم‌.
    يادم‌ مي‌آيد هر وقت‌ به‌ قبرستان‌ مي‌رفتم‌ سعي‌ مي‌كردم‌ به‌ صورت‌ جسد يا داخل‌قبر نگاه‌ نكنم‌.
    ولي‌ باور كنيد الان‌ اگر مرا بين‌ 10 جسد بگذارند خيلي‌ راحت‌ مي‌خوابم‌، و احساس‌بسيار خوشايندي‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!


    – آيا دوست‌ داريد اين‌ تجربه‌ دوباره‌ تكرارشود؟
    شفيعي‌: اي‌ كاش‌ روزي‌ هزار بار برايم‌ تكرارشود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود كه‌ حد نداشت‌،
    دلم‌ مي‌خواهد آن‌ فرد زيبا را دوباره ببينم‌ و آن‌ حس‌ را دوباره‌ تجربه‌ كنم‌. مرگ‌ هديه‌اي‌ است‌ كه‌ خدا به‌ بنده‌اش‌ مي‌دهد!


    – بعد از اين‌ تجربه‌ چه‌ تغييراتي‌ در تصور ودرك‌ شما از خداوند پيش‌ آمد؟
    شفيعي‌: علاقه‌ام‌ به‌ او خيلي‌ بيشتر شد و دركنارش‌ خيلي‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌.
    در ضمن‌ بيشتر با او حرف‌ مي‌زنم‌، حتي‌ وقت‌ رانندگي‌، وقت‌ راه‌ رفتن‌، وقت‌ خوردن‌ به‌ ياد او هستم‌!
    واين‌ جمله‌ لاحول‌ و لاقوه‌ الا به‌ ا… العلي‌ العظيم‌ رابسيار تكرار مي‌كنم‌.


    – با او خداحافظي‌ كردم‌ و جمله‌اي‌ از ايليا(م‌) كه‌ در كتاب‌ روياي‌ راستين‌ خوانده‌ بودم‌ درذهنم‌ مي‌درخشيد:
    «… و شما اي‌ زندگان‌ از نور زنده‌ بارور شويد وكودك‌ الهي‌ را در درون‌ خود بپرورانيد
    و براي‌فارغ‌ شدن‌ از خود آماده‌ شويد. منتظر زاييدن‌ملكوت‌ الهي‌ در خود باشيد و براي‌ تولد دوباره‌مهيا شويد…»


    شفيعي‌ و همسرش‌ مي‌گويند:
    محمد علي‌ شفيعي‌ اهل‌ هفتگل‌ حوزستان‌ است‌ اندامي‌ متوسط و موهايي‌ جو گندمي‌
    صورتي باريك‌ و كشيده‌ و چشمانی ريز و پوستی نسبتاً تيره‌ دارد.
    او بر اثر بی توجهی به‌ سرما خوردگی دچارآنفلونزا و در نهايت‌ ذات‌ الريه‌ شد. او مي‌گويد:


    روز جمعه‌ بود كه‌ در منزل‌ بودم‌، احساس‌ خفگي‌ مي‌كردم‌
    به‌ مجتمع‌ پزشكي‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌ خوزستان‌ رفتم‌ و در نهايت‌ به‌ بيمارستان‌ امام‌ خميني‌ منتقل‌ شدم‌.
    چهل‌ روز در آي‌ سي‌ يو و 22 روز دركما و کلاً 75 روز در بخش‌ بودم‌…
    طي‌دوران‌ كما يك‌ بار فوت‌ كردم‌. احساس‌ سبكي‌ كردم‌ و خود را ميان‌ زمين‌ و آسمان‌ ديدم‌
    آنجا بودم‌ كه‌ متوجه‌ شدم‌ پزشكان‌ و پرستاران‌ دارند روي‌ جسد من‌ كار مي‌كنند.


    شفيعي‌ مي‌گويد: با شوك‌ الكتريكي‌ روي‌ من‌كار مي‌كردند نتيجه‌ نداد مرا كفن‌ پوش‌ كردند.
    مدت‌ 45 دقيقه‌ در كفن‌ بودم‌… همسرم‌ برايم‌ آش‌ نذري‌ درست‌ كرده‌ بود
    او به‌همراه‌ ساير اعضاي‌ خانواده‌ مشغول‌ پخش‌ آش‌ در محله‌ بود كه‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌
    و خبرمرگم‌ را اعلام‌ كرد. مراسم‌ آش‌ نذري‌ تبديل‌ به‌ يك‌ مراسم‌ شيون‌ و زاري‌ شد…
    اين‌ شيون‌ و زاري‌ تنها 50 دقيقه‌ طول‌ كشيد چرا كه‌ دوباره‌ با خانواده‌ تماس‌ گرفتند و اعلام‌ كردند كه‌ من‌ زنده‌ شدم‌.
    زماني‌ در اصطلاح‌ پزشكي‌ خود را شكلات‌ پيچ‌ (كفن‌ پوش‌) ديدم‌،
    زنده‌ بودنم را احساس‌ كردم‌… به‌ خيال‌ خودم‌ فرياد مي‌زدم‌ كه‌ اشتباه‌ مي‌كنيد دستگاه‌ها را ازمن‌ جدا نكنيد.
    اين‌ كفن‌ را باز كنيد من‌ زنده‌ام‌، اما كسي‌ نمي‌شنيد.
    همان‌ لحظه‌ خودم را روي‌ تخت‌ ديدم‌ و از (برگشت) خودم‌ به‌ شدت‌ متنفر بودم‌…
    سفر مرگ‌ خود را فقط خودم‌ درك‌ مي‌كنم‌.


    همسر محمد شفيعي‌ ادامه می دهد: نذر كرده‌ بودم‌ كه‌همسرم‌ شفا پيدا كند
    كه‌ خبر فوت‌ او در روز تولد امام‌ علي‌ (ع‌) به‌ ما اطلاع‌ داده‌ شد.
    در نهايت‌ بارديگر اطلاع‌ دادند كه‌ محمد زنده‌ است‌…
    در يكي‌از روزها براي‌ ملاقات‌ او به‌ همراه‌ تمام‌ اهل‌ خانواده‌ به‌ ديدار محمد رفتيم‌…
    در همان‌ روز بود كه‌ پدرش‌ دستمالي‌ را ازجيب‌ خود درآورد
    كه‌ بلافاصله‌ محمد با مشاهدۀ آن‌ دستمال‌ شروع‌ به‌ گريه‌ كرد.
    از او پرسيدم‌ چرا گريه‌ ميكني‌؟ و در آن‌ زمان‌ بود كه‌ محمد جريان‌ مرگ‌ خود را و ديدار با مرد سفيد پوش‌ را توضيح‌ داد.


    همسر محمد شفيعي‌ به‌ تشریح تاثيرات‌ اين‌ معجزه‌ پرداخته و گفت‌:
    من‌ اعتقادات‌ مذهبي‌ را باور دارم‌. معتقدم‌ تا خداوند سبحان‌ نخواهد هيچ‌ برگي‌ از درختي‌ نمي‌افتد.
    طي‌ مدت‌ بيماري‌ محمد مدام‌ به‌ ائمه‌ اطهار متوسل‌ مي‌شدم‌. اكنون‌ كه‌ اين‌ معجره‌ را ديدم‌ اعتقاداتم‌ صد برابر شده‌ است‌.






    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

  6. #6

    gol تجربه ی مازیار کشاورز



    يكي از كساني كه از دنياي مردگان بار ديگر به جهان هستي بازگشته «مازيار كشاورز» است؛
    مرد 52 ساله‌اي كه پس از يك تصادف وحشتناك 24 ساعت بعد در سردخانه بيمارستان زنده شد
    و اكنون نيز از اعضاي هيات مديره شركت پست جمهوري اسلامي ايران است.
    براي شنيدن حرف‌‌هاي او از آن 24 ساعت يخ‌زده به ديدارش رفتيم.

    مي‌گويند كسي كه يك‌بار مرگ را تجربه كرده ديگر از مرگ نمي‌ترسد؛ آيا شما هنوز از مرگ واهمه داريد؟

    در اين دنيا نمي‌توان كسي را يافت كه از مرگ نهراسد.
    شايد بخش عمده‌اي از اين ترس به دليل دلبستگي‌هايي است كه در جهان خاكي به وجود مي‌آيد
    و دل كندن از آن بسيار سخت و مشكل مي‌شود.
    واقعيت اين است كه من هم از مرگ مي‌ترسم.دليل عمده اين ترس چيست؟
    شايد به اين دليل كه نمي‌دانم در آن جهان چگونه بايد پاسخگوي اعمال خود باشم.
    باور كنيد از وقتي كه اين حادثه برايم رخ داد روزي نيست كه به آن فكر نكنم.
    مي‌دانم كه خداوند مرا دوست دارد و بازگشت من از دنياي مردگان
    فرصت دوباره‌اي است كه كمتر نصيب كسي مي‌شود.

    حادثه چگونه و در چه سالي براي شما رخ داد؟

    آذر 1374. آن روز هم مانند امروز برف مي‌باريد و من كه آن زمان مديركل پست استان كردستان بودم،
    ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، حبيب‌الله كشاورز سوار يك پاترول شديم تا به قروه برويم.
    وقتي حركت كرديم، متوجه شدم او شب قبل به دليل آن كه به خانه‌اش مهمان آمده خوب نخوابيده بود.
    از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگي كنم. برف بشدت مي‌باريد،
    به طوري كه پنج ساعت طول كشيد تا از سنندج به قروه رسيديم. خيلي خسته بودم.
    وقتي براي سوختگيري در پمپ بنزين توقف كردم، او از خواب بيدار شد و خواست رانندگي كند،
    من نيز در صندلي عقب خوابيدم و 42 روز بعد چشم باز كردم.



    وقتي شما خواب بوديد حادثه رخ داد؟

    بله، بعد شنيدم كه در نزديكي صالح‌آباد،
    خودروي ما با يك تريلي حاوي سنگ برخورد كرده
    و شدت اين تصادف به حدي بود كه از شيشه عقب خودرو به ميان جاده پرتاب شده بودم.
    پس از حادثه من نفس نمي‌كشيدم و به تصور اين كه فوت كرده‌ام رويم پتو انداخته بودند.
    آن روز جسد مرا پشت يك وانت‌بار عبوري قرار داده و به اميد نجات به بيمارستان برده بودند
    كه در آنجا پس از معاينه و به دليل آن كه آثار و علائم حياتي در من وجود نداشت، مرا تحويل سردخانه مي‌دهند.



    چگونه متوجه شدند شما زنده هستيد؟

    ظاهرا 24 ساعت بعد يكي از كارگران سردخانه بيمارستان كه مشغول جابه‌جايي اجساد بوده
    در يك لحظه متوجه مي‌شود انگشت شست پايم تكان مي‌خورد.
    او سراسيمه موضوع را به پزشكان اطلاع مي‌دهد. وقتي مرا از سردخانه خارج مي‌كنند،
    ظاهرا تنها پزشك جراح نيز پس از چند ساعت عمل بيمارستان را ترك كرده بود، اما تقدير چنين بود كه من زنده بمانم.



    مگر چه اتفاقي رخ داده بود؟

    پزشك جراح پس از خروج از بيمارستان و در نزديكي‌ خانه‌اش
    متوجه مي‌شود سررسيد خود را در بيمارستان جا گذاشته و چون نياز به آن داشت، ‌
    براي برداشتن سررسيد به بيمارستان مي‌آيد
    كه با مشاهده وضعيت من بلافاصله 7 عمل جراحي سخت روي من انجام مي‌دهد
    و سپس مرا به بخش مراقبت‌هاي ويژه بيمارستان منتقل مي‌كنند.



    در اين مدت چه احساسي داشتي؟

    تصادف را كه به ياد نمي‌آورم، اما در بخش مراقبت‌هاي ويژه بيمارستان
    خود را مي‌ديدم كه در اتاق به پرواز درآمده بودم.
    مدام در گوشه‌‌اي از سقف كه حالت زاويه را داشت قرار مي‌گرفتم
    و پيكر خود را مي‌ديدم كه در زير دستگاه تقلا مي‌كند.
    احساس سبكي خاصي داشتم و خيلي خوشحال بودم.
    هر بار كه همسر و فرزندانم را مي‌ديدم كه با ديدنم گريه مي‌كنند،
    به آنها مي‌خنديدم و از آنها مي‌خواستم گريه نكنند، اما صداي مرا نمي‌شنيدند.
    دلم مي‌خواست اتاق را ترك كنم. خيلي تلاش مي‌كردم، اما نمي‌توانستم.



    چرا؟

    پدربزرگم را مي‌ديدم كه او نيز پس از سال‌ها كه از زمان مرگش مي‌گذشت به ملاقاتم آمده بود.
    من او را خيلي دوست داشتم. از او پرسيدم كجا زندگي مي‌كند،
    اما تنها به من لبخند مي‌زد و مي‌گفت در جايي خيلي خوب. وقتي از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد،
    گفت نه، تو بايد برگردي. التماس‌هايم بي‌فايده بود و او توجهي نمي‌كرد.



    چه مدت در اين حالت قرار داشتي؟

    42 روز بيهوش بودم و سرانجام وقتي به كالبدم بازگشتم
    با گرماي آفتابي كه از پنجره اتاق بيمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بيدار شدم.



    اين تجربه را چگونه مي‌بيني، چه حسي به آن داري؟

    شيرين بود و شيرين‌تر از آن ديدار با فرزندانم و يكي از دخترانم كه بسيار به او علاقه دارم.



    پس از اين حادثه به مرگ فكر مي‌كني؟

    هر روز و مي‌دانم كه خداوند به من فرصت زندگي دوباره‌ داده است.
    باور كنيد براي كار خوب خيلي زود دير مي‌شود.



    حالا نگاه شما به زندگي با قبل از حادثه فرق كرده است؟

    اعتقاد من بر اين است كه فاصله زندگي تنها ميان اذان و نماز است؛
    وقتي فردي متولد مي‌شود در گوش او اذان مي‌گويند و وقتي مي‌ميرد برايش نماز مي‌خوانند.
    بايد پذيرفت كه زندگي يك نعمت الهي است كه مدام بايد شكر كرد.



    مي‌گويند زندگي همراه با آرزوهاست شما به آرزوي خود رسيده‌ايد؟

    زندگي هميشه پر از فراز و نشيب است. دوست داشتم فوتباليست شوم،
    پايم شكست. رفتم كشتي كتفم در رفت. احساس مي‌كنم پس از حادثه‌اي كه برايم رخ داد،
    برخي از آرزوهايم رنگ باخت و به اين باور رسيدم كه فرصت كوتاه است و نبايد دل كسي را شكست.
    مگر زندگي چه ارزشي دارد كه به خاطر اين چند روز ديگران را از خود برنجانيم
    و به همه و حتي دوستان و نزديكان خود بد كنيم.



    راستي چه بر سر راننده شما در آن حادثه آمد؟

    (چشمانش پر از اشك مي‌شود)‌
    او مرا به بيمارستان رسانده بود و به دليل پارگي طحال و خونريزي داخلي جان باخت.



    اصالتا كجايي هستيد؟

    متولد قائمشهر هستم. شناسنامه‌ام صادره از اردبيل است
    و از 26 سال پيش نيز يكي از مديران شركت پست هستم.



    و كلام آخر:

    دعا كنيد همه عاقبت به خير شويم و روزي نيايد كه ببينيم توشه‌اي براي سفر نداريم.
    از خداوند مي‌خواهم توفيقي دهد تا همديگر را دوست داشته باشيم. همين.




    تصاوير پيوست شده
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •