بزرگ كه مي شوي ، تازه مي فهمي چقدر مثل كلاس اولي ها « آن مرد با اسب آمد » برايت ترانه خيز است . آن مرد آمد ،آن مرد با اسب آمد و اسطوره ها كفش هاي جغجغه اي پوشيدند و براي مدعيان عشق حكايت «عشق ز پروانه بياموز »را خواندند ...بزرگتر مي شوي و تازه به آغاز مي رسي ،جايي كه تلنگري مي آيد و يكي خسرو مي شود و يكي فرهاد .دختر و پسر ندارد. دو راهي بد و خوب است . يكي خسرو مي شود و ... يكي فرهاد.
تو افول مي كني و خسرو مي شوي ،داد مي كشي ،شلوغ مي شوي ، ترمينال هزار بوسه ي بيهودگي ...تو عشق نمي داني ، اينجا آن مرد با زانتيا مي آيد و تو فقط لباسهايت هستي ! حالا ديگر به تو حاصلي ندارد غم روزگار گفتن . تو نمي فهمي پروانه جمع كردن چه معني مي دهد . تو فقط مي داني گوجه گران شده است و بايددرخت هاي انار را قطع كرد!
بكاريم و بفروشيم و بخوريم و بخوابيم و گاهي گداري يار انار فروش ساغر به دست ! دلفريبان نباتي سرچهار راه زيور بسته اند ...تو حسن خداداد مي خواهي ، سيب مي خوري و به ياد مادرت « حوا » بوسه هاي مادرانه اش بوي سيب مي دهند . تازه مي فهمي خسرو كه عشق سرش نمي شود .
مراد خسرو از شيرين كناري بود و آغوشي محبت كار فرهاد است و كوه بيستون سفتن
اولين ناگهان زندگيست سر مي درسد و خسرو ،فرهاد مي شود .
فرهاد مي شوي و تيشه به دست مي گيري ، آرام ،آرام ،آرام ... نبض گلها را مي گيري ، دور و دير مي شوي، حكايت پروانه و سكوت مي شوي ، حالا تو ستاره مي داني ،حالا گفتگو آيين درويشي نيست وگرنه از تو فرهادتر كه كسي نيست !فقط جان شيرينت اين قدر سوزناك نگاهم نكن ، دل ما دست و پا چلفتي است به خودكار آبي ام رحم كن ... تو كه مي داني نمي شود به گلها دست زد ، تو كه مي داني هميشه پيش پاي شيرين هزار بيستون است . « مجنون كه ليلي زود و نزديك نمي خواهد » ...
بايد فرهاد بود و فهميد ، عشق صداي فاصله هاست ... تا روزي كه شيرينت در آب هاي جهان حل شود و تو آن وقت بفهمي اين ها نقاشي ليلي بوده اند ! حالا وصل ممكن مي شود و شيرين در ليلي آب هاي جهان حل مي شود...
حالا هزار سال است معني سطرهاي بالا را مي داني ، اينها را توي كتاب ها خوانده اي ،اينها را توي دفترت نوشته اي حالا مي خواهي زندگي كني مثل يك شرقي « غزل آسمان » كه چشمهايش شرقي ترين شب دنياست .
گاهي كمي نگراني !مي پرسي نكند فرهاد و بيستون قصه اند ؟ اما ته دلت مي داني شيرين كه قصه نيست ، ليلي آب هاي جهان كه قصه نيست . صداي شجريان مي آيد .. تنها صداست ... « ببار اي بارون ببار ...» حالا وقت آن است كه كمي جدي باشي ، ديناميك بخواني ،بدون آنكه هيچ تنش و كرنشي را استعاره از عبور ليلي بداني ... اينجا مجال استعاره نيست . تو مهندس فلزهاي سخت شده اي .
اين را يواشكي مي گويم و تو نبايد بداني : فرهاد هم مهندس آهن و سنگ بود ! به جان شيرينش قسم تو حالا توامان نظامي و فرهاد شده اي . خودكار آبيت مي نويسد و فرهاد ديوانه ات...
فرهاد نام ديگر هر ايرانيست ، كه بايد مدرسه برود و درس بخواند و يك دكتر حسابي شود و نام ديگرش را فراموش نكند . خاك مشرق زمين جاي انار و سيب و انگور است ، گوجه فرنگي و توت فرنگي بوته هاي سرزمين هاي ديگري هستند .
تو نبايد نام ديگرت را فراموش كني و رنگ چشمهايت را كه لنز آبي اصلاً به موهاي مشكي ات نمي آيد . عشق مليت نمي شناسد اما بايد به سبك خودت باشي ، هم نسل خودت باشي و هم وطن روزهاي كودكيت كبوتران برج ميلاد ، كم از كبوتران برج پاريس ندارند !
حالا لوله ي خودكارت اگر وارداتي باشد خيالي نيست ، اما از جوهر خودت در آن بريز.
شعرهاي گوته را با صداي شجريان روي ملودي هاي بتهون بريز و در نارنجستاني حد فاصل حافظيه و تخت جمشيد ،كنار امامزاده اي كه هزار پنجره به بلنداي آسمان دارد گوش كن و نماز صبح را وقتي بخوان كه سپهري ،بودايش را به حج فرستاده باشد و شاملو ، آيدا را به چيدن گل هاي شعر فروغ.
يادت باشد قطار سياست خاليست ، يادت باشد زير كمياب ترين نارون روي زمين ، موبايلت را خاموش كني و حساب هاي بانكي ات را فراموش و فقط به هندسه ي اهورايي برگ ها خيره شوي و زيردرخت سيب هر روز جاذبه را كشف كني ...
فرهاد نام ديگر هر ايرانيست ، كه بايد توامان مجنون باشد و چمران باشد و ملاصدرا.از هر يك از اينها كه جا بماني ،جا مانده اي ! و يك نسخه ي تكراري خواهي شد ...
اگر علي رديف شعرهايت باشد ،حافظ ترك شيرازش را مي آورد و مولانا شمسش را مي آورد و چمران شهيد بي جرم و جنايت شمشير غمش مي شود وتو در تاريخ سيال مي شوي و عاشقي مي كني و بزرگ مي شوي.
فرهاد نام ديگر هر ايرانيست ...
يادت باشد ليلي شايد به مكتب نرود و خط ننويسد و به غمزه مسئله آموز صد مدرس شود ،اما مجنون نبايد مدرسه اش را ول كند ! مجنون بايد در زلف چون كمندش بپيچد و چون مردي از سرزمين پارس در ثريا هم به دنبال ليلي بگردد.
اگر چه ليلي نام ديگر انسان است ، اما تو ليلي نيستي ،دختر و پسر ندارد ،تو توامان نظامي و فرهاد هستي . دنيا يك ليلي بيشتر ندارد.
فرهاد نام ديگي هر ايرانيست... و آرزوي پرواز هميشه به اختراع هواپيمايي منجر خواهد شد و آرزوي نور همه را اديسون مي كند ،اين شهر تاريك را روشن كن واين آسمان بي پرواز را هواپيما باران كن.
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد،
[JUSTIFY][/JUSTIFY]
شيرين تر از ليلي ، مجنون تر از فرهاد،
از خاك ما در باد ، بوي تو مي آيد،
تنها تو مي ماني ، ما مي رويم از ياد .