یک شب که ضیافتی در کاخ بر پا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند ودیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده واز چشمش خون می آید. امیر از او پرسید "چه بر سرت آمده؟" مرد درپاسخ گفت:"ای امیر پیشه من دزدی ست امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم وقتی که از پنجره بالا می رفتم روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه بیرون آمد . اکنون ای امیر می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری".آنگاه امیرکس درپی بافنده فرستادواو آمد.امیر فرمود تا چشم او را از کاسه بیرون در آورند. بافنده گفت:"ای امیر فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند.اما افسوس!من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هردوسوی پارچه را ببینم.ولی همسایه ای دارم که پینه دوز است واوهم دو چشم داردودرکاروکسباو هر دو چشم نیاز نباشد".
امیر کس در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد ویکی از چشمانش را درآوردند.
وعدالت اجرا شد.
جبران خلیل جبران