( مشاهده پاسخ شماره 1 تا 2 / از مجموع 2 پاسخ )

موضوع: شاهين عدالت

  1. #1

    پیش فرض شاهين عدالت




    یک شب که ضیافتی در کاخ بر پا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند ودیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده واز چشمش خون می آید. امیر از او پرسید "چه بر سرت آمده؟" مرد درپاسخ گفت:"ای امیر پیشه من دزدی ست امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم وقتی که از پنجره بالا می رفتم روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه بیرون آمد . اکنون ای امیر می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری".آنگاه امیرکس درپی بافنده فرستادواو آمد.امیر فرمود تا چشم او را از کاسه بیرون در آورند. بافنده گفت:"ای امیر فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند.اما افسوس!من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هردوسوی پارچه را ببینم.ولی همسایه ای دارم که پینه دوز است واوهم دو چشم داردودرکاروکسباو هر دو چشم نیاز نباشد".
    امیر کس در پی پینه دوز فرستاد.پینه دوز آمد ویکی از چشمانش را درآوردند.
    وعدالت اجرا شد.
    جبران خلیل جبران
    آدمی پرنده نيست‌
    تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود
    سرنوشت برگ دارد آدمی‌
    برگ‌، وقتی از بلندِ شاخه‌اش جدا شود
    پايمال عابران کوچه‌ها شود...

  2. #2

    پیش فرض پاسخ : شاهين عدالت

    جالب بود البته باز به اندكي نگارش نياز داشت . و نمي دانم چرا ناخود آگاه من را به ياد مصاديقي در همين نزديكيها مي اندازد .
    بزرگي حسادت مي آورد. حسادت كينه به دنبال دارد.و كينه دروغ مي زايد .!!!

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •