صائب تبریزی، شاعر اوایل قرن یازدهم هجری است. وی را شاعر چشمه آئینه ها و باغ های پر گل می دانند. او که آفریننده دردها و شادی ها بود، یک سراینده زیبا پسند و سوخته دل محسوب می گردد. در یک کلام می توان او را از اختران ادبیات ایران دانست .از دیوان شعراین شاعر، گزیده ای چند تقدیمتان می گردد:



با کمال احتیاج

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است

با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند

چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را

عشرت امروز بی‌اندیشهٔ فردا خوش است

هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست

بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است




مدتی شد

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن
گر چه از سجاده‌ی تقوی بر و دوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحه‌ی خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است



تا به کی
تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست می‌مالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمی‌تابد دل آزاده‌ام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت می‌کنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد



دل را نگاه گرم تو
دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند
دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند
آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحه‌ی صددانه می‌کند
ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریده‌ی که ترا شانه می‌کند؟
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند
یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند



می‌کند یادش دل بیتاب

می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود
می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب
می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست
یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود
زاهد خشک از هوای جلوه‌ی مستانه‌اش
می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت
موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن
می‌کند نظاره‌ی مهتاب و از خود می‌رود
دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج
بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود
بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی
جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود



بیخود ز نوای دل

بیخود ز نوای دل دیوانه‌ی خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه‌ی خویشم
زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه‌ی خویشم
بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانه‌ی خویشم
یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه‌ی خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده‌ی همت مردانه‌ی خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه‌ی صد دانه‌ی خویشم
صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه‌ی خویشم



در کدامین چمن
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟
که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای
بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای