ابوالفتح خان آشناي ما يك خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خريده بود. البته امروز ديگر خانه هشتاد و پنج هزار توماني چيزي نيست كه قابل صحبت باشد ولي دوستان و بستگان او اين حرفها را نمي فهميدند و «سور» مي خواستند .
ابوالفتح خان سور به معني واقعي نداد ولي يك روز ده پانزده نفر از آشنايان نسبي و سببي را براي صرف چاي و شيريني به خانه دعوت كرد. همان طور كه حدس مي زنيد بنده هم جزء اين عده بودم. چون ميهماني به مناسبت خريد خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور مي زد يكي يكي مهمانان را در اطاقها گردش مي دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوك مي گفتند و تكرار مي كردند.
ـ اين خانه را مجبور شديم بخريم و گرنه خانه شش هفت اطاقي براي ما كم است يك خانه رفتيم بخريم به صد و چهل هزار تومان ولي حيف كه يك روز زودتر خريدندش.
در همان موقعي كه صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارايي خود داد سخن مي دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود مي دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چيزي گفت.
شمس الملوك آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در ميان گذاشت. رنگ از روي آنها پريد به فاصله يكي دو دقيقه هر سه بيرون رفتند من حس كردم يك واقعه غير عادي اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من ميانه خوبي دارد كنارم نشسته بود ماوقع را پرسيدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:
ـ‌ با تو كه رودروايسي ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خريده اند در صورتي كه كمتر از اين قيمت خريده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توي محضر بود و فهميد كه خانه را چقدر خريده اند آقا جان و مامان خيلي سعي كرده بودند كه عمه جان بو نبرد امشب عده اي اينجا هستند چون بقدري فضول هستند كه اگر بيايد پته آنها را روي آب مي اندازد و حالا علت ناراحتي آقا جان و مامان اين است كه خبر شده اند عمه جان از سر خيابان به طرف خانه ما مي آيد.
ـ ممكن نيست از او خواهش كنند كه .......
ـ تو عمه جان را نمي شناسي اصلاً گوشش به اين حرفها نيست و اگر بفهمد كه ما قصد پنهان كردن قيمت حقيقي خانه را داريم مطلب را پشت راديو مي گويد......
در اين موقع در باز شد و يك پيرزن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولي بدون دندان با روسري سفيد وارد شد و بعد از سلام و عليك گرم با همه و بوسيدن اكثريت حضار، نشست و شروع به خوردن كرد و با دهن پر، از اينكه دعوتش نكرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله كرد. رنگ روي شمس الملوك مثل ديوار شده بود.
عمه جان گفت:
ـ مرا بايد زودتر از همه دعوت مي كرديد چون من وقتي توي محضر سند را مي نوشتند حاضر بودم ......
شمس الملوك و خواهرش ميان حرف او دويدند و با هم گفتند:
ـ عمه جان چرا شيريني ميل نمي فرمائيد؟
خلاصه مدتي دو زن بيچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبي را عنوان مي شد صحبت را به موضوع خانه مي كشيد. حتي يك بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:
ـ خانه باين قيمت .......
بيچاره خواهر شمس الملوك از فرط دستپاچگي حرفي پيدا نكرد كه صحبت او را قطع كند شروع به دست زدن و خواندن «انشاالله مبارك بادا»‌كرد عمه جان با تعجب پرسيد كه چرا «يار مبارك بادا» مي خواند. شمس الملوك و خواهرش نگاهي به هم كردند شمس الملوك گفت:
ـ عمه جان مگر نمي دانيد كه دختر برادر ابول را همين روزها نامزد مي كنند.
عمه جان از طرح مسئله قيمت خانه موقتاً منصرف شد ولي ميزبانان ديگر به مهمانان توجهي نداشتند و تمام فكرشان اين بود كه جلوي زبان عمه جانم را بگيرند ولي عمه جان يك جمله در ميان به طرف مسئله قيمت خانه حمله مي برد عاقبت شمس الملوك بعد از چند لحظه مشاوره زير گوشي با خواهرش گفت:
ـ راستي عمه جان حمام خانه ما را نديده ايد......
ـ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمينش هم گرم ميشه؟
ـ بعله ...الان هم گرمه اگر بخواهيد سرو تن ليف بزنيد هيچ مانعي ندارد.
بعد از يك ربع اصرار عمه جان را راضي كردند به حمام برود. وقتي از اطاق خارج شد ميزبانهاي ما نفس راحتي كشيدند. و دوباره مهماني جريان عادي خود را بازيافت.من به فكر فرو رفتم.
اين درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نيست. اين گزاف گويي و پز بي جا دادن از درد بدتري سرچشمه مي گيرد و آن درد عار و ننگ از بي پولي است كه هيچ جاي دنيا به اين حد و به اين شكل نظير ندارد. مردم، بي پولي و نداري را چنان ننگ مي دانند كه حاضرند هزار بدبختي را متحمل شوند و كسي فكر نكند و نگويد كه پول ندارند و آنهايي كه دارند چنان فخر و مباهاتي به آن مي كنند كه آدم خيال مي كند پني سيلين را كشف كرده اند. بارها اتفاق افتاده است كه با دوستي بوده ام و در حضور شخص ثالثي محتويات جيب را بر ملا كرده ام و دوستم به جاي من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش كرده است كه چرا آبروي خودم را مي ريزم. همچنين دفعه هزارم بود كه مي ديدم يك نفر چيزي مي خرد و تمام اهل خانه را جمع مي كند و به آنها سفارش مي كند كه قيمت خريد را دو برابر بگويند. همين چند روز پيش از بچه اي كه از دست پدرش كتك مي خورد وساطت كردم. بيچاره بچه گناهش اين بود كه حضور عده اي گفته بود ظهر «شيربرنج» خورده ام و دوست ديگري دارم كه از ترس زبان درازي بچه اش آبگوشت و اشكنه و تمام غذاهاي ذليل و ضعيف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفي كرده و در نتيجه وقتي از بچه مي پرسند ناهار چي مي خوري، بدون تأمل جواب مي دهد. جوجه.
تصادفاً اين بچه بينوا هم يك روز از پدرش كتك مفصلي مي خورد و علت اين بود كه ضمن صحبت از ناهاركه مثل همشه «جوجه» بود جلوي آدمهاي غريبه گفته بود نون توي جوجه تيليد كرديم.
صداي فرياد عمه جان از نقطه دوردستي رشته افكار را پاره كرد. تقاضا داشت كه يك نفر برود پشت اورا ليف بزند. بعد از چند دقيقه خواهر شمس الملوك با دستور سري و اكيد معطل كردن عمه جان در حمام قرولند كنان از اتاق بيرون رفت. نيم ساعت بعد وقتي دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد. به زور توي دهن او گذاشتند كه مايل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پريد و رفت خيابان يك تاكسي دم خانه آورد. درتمام مدت غيبت او زن و خواهر زنش براي منصرف كردن عمه جان از صحبت قيمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند.و تمام اخبار تازه و كهنه تصادفات و خودكشيهاي روزنامه را براي او نقل كردند وقتي تاكسي حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند كردند. از همه خداحافظي كرد. ميزبانان نشستند و نفس راحتي كشيدند. ابوالفتح خان عرق از پيشاني پاك كرد. چند لحظه بعد عمه جان از توي حياط شمس الملوك را صدا زد. شمس الملوك پنجره را باز كرد. عمه جان فرياد زد.
راستي شمس الملوك جون سنگ پا افتاد توي چاهك حمام دنبالش نگرديد ....بدهيد درش بياورند، ، بعد يك پنجره سيمي هم روي اين سوراخ بگذاريد.....
چشم عمه جان، همين فردا مي دهم درستش كنند چشم....
عمه جان فرياد زد.
آره ننه جون يك پنجره سيمي كه قيمت نداره، شما كه پنجاه و هفت هزار تومان پول اين خانه را داديد، اين سه چهار تومان هم روي آن.