متن ادبي: من سواري بي نشانم
كسي تولدم رانفهميد،هيچ كس تنهايي ام را باور نكرد،
و هيچ فردي هم از مرگم باخبر نخواهد شد.
من سوار تنهايي بودم كه بي صدا آمدم .
لحظه هايي را در اين خلوت گنگ گذراندم و مانند نسيمي هم خواهم رفت.
دريغا كه حتي رد پايي نيز از من به جا نخواهد ماند.
من بي گمان ،آمده بودم كه به همه بگويم :
آي آدمها منم همان انسان غرق شده در شعر نيما.
منم همان كسي كه فرياد در آب دارم مي سپارم جان سر مي دهم.
اما كسي صداي سكوت تنهايي هايم را نفهميد.
بي گمان آمده بودم تا به همه بگويم
كساني هستند كه منتظرپاسخ يك فريادشان هستند.
آيا واقعا هيچ كس صداي فرياد سكوت را نمي شنود؟
من تنها ترين سوار اين دشت،
آمده ام تا براي لحظاتي صداي فرياد را برايتان زمزمه كنم.
تا شايد به ياد سكوت سواراني بيفتيد كه هر لحظه از كنارتان عبور مي كنند
ومانند خنكاي نسيمي فراموش مي شوند.
از راه بي نشاني آمدم و به راه بي نشاني مي روم.
تنها آمده ام و تنها از اين دشت وسيع مي روم.
همره من تنها كاغذ و قلمي است كه لحظه هاي التهاب
و سكوتم را بر آن مي نگارم.
تا شايد روزي باد آنها را به دست خردسالي برساند،
و او برروي نوشته هاي بي سرو ته من ، نقشي از شادي و لبخند بكشد.
و با كشيدن عروسكي قلب كوچكش شاد شود.
من مسافر سرزمين بلورهاي سبزاحساسم،
مقصدم را شايد روزي در دستان كودكي بيابم كه غرق بازي هاي زمانه است
و با نوشته هايم موشكي ساخته وآن را به آسمان پرواز مي دهد.
كاش خلوت تنهايي هايم با شمع كوچكي گرم و روشن مي گشت.
وكاش كسي راز دل هزاران
سوار بي نشان را براي ديگران بازگو مي ساخت
تا هرگز هيچ رهگذري بي نام و نشان نماند.