مى‌برم منزل به منزل، چوب دار خويش را
تا كجا پايان دهم، آغاز كار خويش را


در طريق عاشقى، مُردن، نخستين منزل است

مى‌برد بر دوش خود، منصور دار خويش را


بر نمى دارد نگاه از من، جنون سينه سوز

مى شناسد چشم صيادم، شكار خويش را


رونق روشن دلان، با منت خورشيد نيست

مى كند روشن چراغم، شام تار خويش را


در دل طوفانى‌ام، از موج خونين باك نيست

مى فشارد در بغل، دريا كنار خويش را


موج پر جوشم، من از دريا نمى‌گيرم كنار

مى‌نهم بر دوش طوفان، كوله بار خويش را


بس كه مى پيچد به خود، امواج اين گرداب سخت

ساحل از كف مى دهد، اينجا قرار خويش را