تا ب حال ب اجتماع فکر کرده ای ک کودکان جنوب شهر خیلی بزرگانه رفتار می کنند و بزرگان شمال شهر خیلی کودکانه؟
تا بحال دیده ای ک کودک هفت ساله جنوب شهر کنار جویها پشت تپه ها می نشیند و دور از چشم خشمگین پدر سیگار میکشد و شنیده ای ک جوان 23 ساله شمال شهر بستنی قیفی را مثل کودکان لیس میزند؟؟!
آیا پیش خود مجسم کرده ای ک کودک جنوبی چ غرور عجیبی دارد او ک وقتی جلوی دختر همسایه زمین میخورد تا چند ماه از خجالت خوابش نمیبرد و جلوی آن دختر آفتابی نمی شود...
دیده ای آن شمالی بالغ چگونه با دلقک بازی معشوقه هایش را ب خندهای احمقانه دعوت میکند؟؟!!
هیچ فکر کرده ای ک مرگ آن کودک مغرور چقدر غرور انگیز و پر معنی است و مرگ آن جوان عاری از غرور چقدر زننده میتواند باشد؟؟!!...
می دانی آن کودک جنوب شهری برای ادامه حیاتش باید مانند حیوانات مبارزه کند او معنی خوشبختی ، بازی، عروسک و اسباب بازی را نمیداند... او تنها این را میداند ک خودش پدر است... همان غرور پدر را دارد رفتارش نیز بزرگانه هست!
جوان شمال شهری هم چیزی از مشکلات زندگی نمی داند ، او در بازیهای دوران کودکیش غرق است نمی خواهد شادی و آرامش کودکی را از دست بدهد... این است ک تا پس از بلوغ نیز با کودکی خداحافظی نمی کند و خود را از بازی و شادی و آرامش لبریز میکند.
تازه وقتی میخواهد وارد زندگی شود تمام مشکلات را در؛ شکست از عشق، یا ترس از رفتار فردای معشوقش؛ می بیند و هیچگاه با هیولای فقر و بدبختی دست و پنجه نرم نمیکند!!!!
حالا دور از انتظار نیست اگر فقیر ک جوانیش را در گهواره گذرانده و ایام میانسالی را در کودکی ، ب سنین جوانی ک رسید کمکم پیر شود ، در میانسالی نیز پیر وشکسته است و دوباره کودک میشود... دوباره دست ب دهان ب بزرگترهایش مینگرد همان بزرگترهای کوچکی ک پول دارند...
فاجعه برای او کهولت و پیری است ک لاشه متحرک و بدبو و رانده از؛همه؛ میشد...
و آن جوان غنی از بازی و شادی سیر نمیشود، پای ب میانسالی ک میگذارد فکرش از کودکی خام خارج شده ، بلوغ پیدا میکند. غرور در او شکل میگیرد ب پیری ک رسید، با اندوخته غرور زندگی آرامی را تا مرگ تجربه میکند.
و من خود من در شمال و جنوب رشد کرده ام بین فقرا و اغنیا زندگی کوتاهم تقسیم شده.بیشتر تجربه کردم و کمتر آموختم. حالا ک ب دامنه جوانی رسیده ام... در دستی سیگار دور از چشم پدر و در دستی بستنی دارم... یک پک به سیگار میزنم یک لیس ب بستنی....
ندای ؛الهام؛نیز همیشه در گوشم نجوا می کند ک هر دو دستم را خالی کنم و آماده تجربه تازیانه مهار باشم حالا باید کم کم با یک دست افسار خواهشهای درونی و با دست دیگر دسته فانوس را تجربه کنم....
می دانم ک دستانم برای همیشه ازتجربه تازیانه ؛ زخم یادگاری خواهد داشت....
هر گونه کپی برداری جیزه .....