صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
( مشاهده پاسخ شماره 21 تا 26 / از مجموع 26 پاسخ )

موضوع: تقدیم ب دینا !

  1. #21

    پیش فرض

    داستان ساده ای هستش. به نمادها توجه کنید . هزار تو = زندگی
    موش = انسانهای عامی
    انسانها = افراد نخبه
    پنیر = امال و آرزوهای انسانها
    البته داستان یه جامعه آرمانی را به تصویر می کشه همه به آنچه می خواهند در نهایت می رسند.( که کشکه . تو زندگی واقی اینجوریها نیست )
    البته این برداشت من تا اینجای داستان باید تا انتها صبر کرد . شرمنده تو اینجا نظر دادم .
    بزرگي حسادت مي آورد. حسادت كينه به دنبال دارد.و كينه دروغ مي زايد .!!!

  2. #22

    پیش فرض

    صبر کنید تمومش کنم بعد
    و خدا برای من کافیست...

  3. #23

    پیش فرض

    اسنیف و اسکری هر روز صبح از خواب بر می خواستند ، ب سرعت ب داخل هزار تو می دویدند و همان راه همیشگی را در پیش می گرفتند...

    در آغاز "هم" و "هاو" هر روز صبح ب سرعت ب سمت ایستگاه پنیر "پ" می دویدند تا از خوردن تکه های پنیر خوشمزه ای ک در انتظار آنها بود ، لذت ببرند ...

    اما بعد از مدتی آدم کوچولوها برنامه روزانه متفاوتی را در پیش گرفتند...

    "هم" و "هاو" هر روز کمی دیرتر از خواب بیدار می شدند ، کمی آهسته تر لباس می پوشیدند ، و قدم زنان ب سمت ایستگاه پنیر "پ" ب راه می افتادند ،چرا ک از محل پنیر آگاه بودند و راه رسیدن ب آن را نیز می دانستند....

    "هم" و "هاو" هر روز صبح ب محض این ک ب ایستگاه پنیر "پ" می رسیدند... بساط خود را پهن می کردند ، انگار در خانه ی خود هستند. لباسهای ورزشی خود را در آورده و آویزان می کردند، کفشهای ورزشی خود را در گوشه ای می گذاشتند و دمپایی می پوشیدند . از این ک پنیر را پیدا کرده بودند احساس سرمستی و رضایت داشتند ...

    "هم" گفت: ((چقدر عالی است!اینجا آنقدر پنیر است ک برای همیشه کفایت می کند.))
    پ
    آدم کوچولوها احساس موفقیت و شادابی می کردند و فکر می کردند ک تا ابد از لحاظ پنیر تا مین هستند.

    طولی نکشید ک "هم" و "هاو" پنیری را ک در ایستگاه پنیر "پ" پیدا کرده بودند متعلق ب خود تلقی کردند... چنان ذخیره بزرگی از پنیر آنجا بود ک سر انجام آن دو خانه اشان را ب آن نزدیکی منتقل کردند تا ب پنیر نزدیک تر باشند و زندگی راحتی را در حوالی آن توده ی عظیم پنیر برای خود مهیا کنند....

    "هم" و "هاو" برای آنکه احساس بیشتری از تملک آنجا را ب خود بگیرند ،روی دیوارهای آن را با کلمات و جملات ارزنده ای تزیین کرده بودند و حتی تصاویری از پنیر را ترسیم کرده بودن ک باعث خنده و مزاح آنها میشد . یکی از جملات قصار این بود:


    خوردن پنیر شما را خوشحال می کند

    "این جملات در شکل یک پنیر است چون مقدور نبود داخل قلب برات(ون) میزارم"

    "هم " و "هاو" بعضی اوقات دوستان خود را ب ایستگاه پنیر "پ " دعوت می کردند و می گفتند: ((پنیر خیلی خوبیه !مگه نه؟)) بعضی وقت ها دوستان خود را در خوردن پنیر سهیم می کردند و گاه گاهی هم ترجیح می دادند خود ب تنهایی از آن بخورند...

    "هم" گفت: این پنیر حق مسلم ماست... چون ما برای پیدا کردن آن خیلی زحمت کشیده ایم ... سپس تکه ای پنیر تازه و لزیذ را برداشت و خورد.

    پس از خوردن پنیر طبق عادت معمول هم ب خواب رفت...

    آدم کوچولوها هر شب بحدی پنیر می خوردند ک تلو تلو خوران و ب سنگینی ب طرف خانه بر می گشتند و صبح روز بعد با اطمینان برای خوردن پنیر بیشتر باز می گشتند ....

    این وضعیت مدت نسبتا طولانی ادامه داشت..../

    پس از مدتی ،اطمینان "هم " و "هاو" ب خود بینی و غرور تبدیل شد. آن دو آنقدر غرق در خوشی و راحتی بودند ک حتی متوجه اتفاقاتی ک در اطرفشان رخ می داد نبودند...

    "اسنیف" و "اسکری" نیز با گذر زمان ، کماکان ب زندگی عادی روزمره خود ادامه می دادند... هر روز صبح زود خود را ب ایستگاه پنیر ((پ)) می رساندند ، بو می کشیدند و زمین را می کندند و ب سرعت دور ایستگاه پنیر می دویدند، ب اطراف سر کشی می کردند تا ببینند آیا نسبت ب روز قبل تغییراتی صورت گرفته است یا نه؟؟!!

    سپس می نشستند و گاز کوچکی ب پنیر می زدند...

    ادامه دارد ....
    و خدا برای من کافیست...

  4. #24

    پیش فرض

    یک روز صبح که به ایستگاه پنیر "پ" رسیدند ،دریافتند ک هیچ پنیری آنجا وجود ندارد.

    آنها متعجب نشدند. زیرا "اسنیف" و اسکری متوجه شده بودند ک موجودی پنیر روز ب روز کاهش میابد. آنها خود را برای این موضوع اجتناب ناپذیر آماده کرده بودند و ب طور غریزی می دانستند باید چ کاری انجام دهند.

    آنها نگاهی ب یکدیگر انداختند، کفشهای ورزشی خود را ک آنها را ب هم بسته، و ب گردنشان آویخته بودند ، باز نموده و پوشیدند و بندهای آن را بستند....

    موش ها زیاد ب تجزیه تحلیل اوضاع نپرداختند. و نظزیات پیچیده زیادی هم در سر خود نپروراندند.... این مسئله و پاسخ آن برای موش ها ساده بود... وضعیت در ایستگاه پنیر "پ" تغییر کرده بود.. بنابراین ،اسنیف و اسکری هم تصمیم گرفتند تغییر کنند...

    آنها ب سرعت ب جستجوی پنیر جدید پرداختند...

    در همان روز ،"هم " و "هاو" کمی دیرتر ب ایستگاه پنیر "پ" رسیدند ... آنها ب تغییرات کوچکی ک هر روز اتفاق می افتاد توجهی نکرده بودند ،بنابراین برایشان مسلم بود ک پنیرشان همیشه همان جاست.

    آن ها خود را با آن چ ک با آن روبه رو شده بودن ،آماده نکرده بودند...

    "هم" فریاد زد: چی! پنیر نیست؟! او همچنان ب فریاد کشیدن ادامه داد: پنیر نیست؟ او فریاد میزد : ((چه کسی پنیر مرا بر داشته؟))

    سر انجام ، دستهایش را ب کمر زد و با صورتی بر افروخته و سرخ و صدایی بسیار بلند فریاد زد : این منصفانه نیست!

    "هاو" ناباورانه فقط سرش را تکان می داد.... او نیز انتظار داشت تا پنیر را درایستگاه پنیر"پ" بیابد... مدتی طولانی همان جا خشکش زده بود ، او هم آمادگی چنین چیزی را نداشت...

    هم فریاد زنان چیزهایی را ب زبان می آورد ک "هاو" تمایل نداشت آنها را بشنود ... او نمی خواست آنچه را ک با آن روبه رو شده بود بپذیرد... بنابراین همه چیز را ب باد فراموشی سپرد...

    رفتار آدم کوچولوها خیلی جالب و موثر نبود.... اما قابل درک بود.

    پیدا کردن پنیر کار آسانی نبود و برای آن ها این مفهوم را در بر داشت ک باید بیشتر کار کنند تا فقط ب اندازه بخور و نمیر پنیر ب دست آورند.

    پیدا کردن پنیر ب منزله راهی بود ک آدم کوچولوها آنچه را ک فکر می کردند برای شادمانی آن ها لازم است ، بتوانند ب دست آورند.آنها هر یک بنا ب سلیقه خود نظر خاصی در مورد پنیر داشتند.

    برای عده ای ،پنیر پیدا کردن ب معنای کسب مادیات بود. برای عده ای دیگر لذت بردن از سلامت جسمانی و برای عده ای نیز در مفهوم نیل ب معنویات و آرامش روحی روانی بود....

    برای هاو پنیر فقط ب معنای داشتن امنیت ،داشتن یک خانواده مهربان در آینده و زندگی در کلبه ای دنج در خیابانی از جنس پنیر چدار بود....

    اما ب عقیده هم ،پنیر ب مفهوم داشتن پنیری بزرگ و داشتن چند تا زیر دست و نوکر و داشتن عمارتی بزرگ بر بلندای تپه ای از جنس پنیر کمبرت بود...

    ادامه دارد ...

    و خدا برای من کافیست...

  5. #25

    پیش فرض

    از آنجایی ک پنیر برای آنها از امنیت بسزایی برخوردار بود،، آدم کوچولوها زمان زیادی را صرف تصمیم گیری نمودند.. اما تنها چیزی ک ب فکرشان می رسید این بود ک در ایستگاه ،پنیر ناپدید شده را جستجو کنند تا ببینند آیا واقعا پنیر ناپدید شده یا نه...

    در حالی ک "اسنیف" و "اسکری" ب سرعت حرکت کرده بودند ،"هم"" و"هاو" ب من من کردن و هیاهو ادامه می دادند...

    "هاو" ب مرور زمان افسرده می شد... اگر فردا هم پنیر در ایستگاه پنیر "پ" نباشد، چ اتفاقی می افتد؟؟!

    آن ها تمام نقشه ها و برنامه های آینده خود را بر اساس این پنیر ،پایه ریزی کرده بودند... آدم کوچولوها باور نداشتند ک این اتفاق رخ داده است... چطور چنین چیزی رخ داده بود!؟؟

    هیچ ﮐس ب آنها گوشزد نکرده بود ... این درست نبود... قرار هم نبود اوضاع چنین باشد....

    آن شب، آن دو گرسنه و مایوس ب خانه برگشتند.... اما قبل از آن ک آنجا را ترک کنند "هاو" روی دیوار نوشت:

    هر چ پنیرتان برای شما مهمتر باشد ،در حفظ آن بیشتر تلاش می کنید

    روز بعد "هم" و "هاو" ، دوباره خانه ی خود را ب مقصد ایستگاه پنیر "پ" ترک کردند و هنوز امیدوار بودند ک پنیرشان را در آنجا پیدا کنند ....

    وضعییت تغییری نکرده بود ، آنجا پنیری وجود نداشت... آدم کوچولوها نمی دانستند چ باید بکنند . "هم" و""هاو" آن جا بی حرکت همچون دو مجسمه ایستاده بودند...

    "هاو" چشمانش را محکم بست و دستانش را روی گوشهایش قرار داد... دلش نمی خواست چیزی ببیند یا چیزی بشنود... نمی خواست بفهد ک ذخیره پنیر ب تدریج کم شده بود و بر این عقیده بود ک پنیر ب طور ناگهانی جا ب جا شده است...

    هم وضعیت را بارها و بارها تجزیه و تحلیل کرد.. عاقبت مغز پیچیده و سیستم تصمیم گیری اش موقتا از کار افتاد....

    او دایم از خود می پرسید: آن ها چرا این کار را با من کردند؟ واقعا این جا چ اتفاقی افتاده است!!؟

    سر انجام "هاو" چشمانش را باز کرد و ب اطراف نگاه کرد و گفت: راستی " اسنیف" و "اسکری" کجا هستند؟

    ب نظر تو آنها از چیزی خبر داشتند ک ما از آن غافل بودیم؟!! ( )

    "هم" با حالت تمسخر آمیزی گفت: آن ها چی می دونند؟ ( )

    "هم" در ادامه گفت: آن ها فقط دو موش معمولی اند و فقط در مقابل چیزی ک اتفاق می افتد ، عکس العمل نشان می دهند... ما آدم کوچولو هستیم.. ما بی نظیر و استثنایی هستیم... این ما هستیم ک باید بتوانیم از این موضوع سر در بیا وریم .علاوه بر این ما لایق تر هستیم...

    چنین چیزی نباید برای ما اتفاق می افتاد، و یا اگر هم می افتاد ، لا اقل باید سودی از آن عاید ما می شد.
    "هاو" پرسید: چرا ما باید سودی می بردیم؟!!

    "هم" پاسخ داد: ب خاطر این ک حق با ماست .

    "هاو" میخواست بداند چ حقی؟

    "هم" گفت: ما نسبت ب پنیرمان حق داریم...

    "هاو" پرسید: چرا؟

    "هم" گفت: چون ما این مشکل را ایجاد نکرده ایم . شخص دیگری این کار را کرده و ما باید ب حق خود برسیم...

    "هاو" پیشنهاد داد: بهتره از تجزیه و تحلیل وضعیت پیش آمده دست بر داریم و برویم تا پنیر تازه ای پیدا کنیم...

    "هم" معترضانه جواب داد: اوه ،نه. من تصمیم دارم از این قضیه سر در بیاورم...

    و خدا برای من کافیست...

  6. #26

    ok

    ممنون تا این جای داستان خیلی جالب بود

    بعدش چی میشه؟؟؟

    تو این مدت میخواستم برم کتاب خونه ی شهرمون و کتابشو پیدا کنم بخونم اما گفتم نامردیه
    وقت کردی ادامه ی داستانت را حتما بفرست..
    ویرایش توسط مریم : 11-08-2021 در ساعت 08:40 PM
    زندگی یعنی یک سار پرید..
    به همین آسانی..

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •