صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
( مشاهده پاسخ شماره 1 تا 10 / از مجموع 26 پاسخ )

موضوع: تقدیم ب دینا !

  1. #1

    پیش فرض تقدیم ب دینا !

    تقدیم ب تو ک فکر میکنی تنهایی!

    احساس غریبی نکن اینجا که رسیدی این تایپک ناچیز تعلق ب تو دارد! و بدون برای بودن باید حس بودن داشته باشی و من الان از دوست بودن با تو سرشارم، توام سرشار باش و بدون تنها نیستی...


    ی حس عظیم ک وسعتش تا بیکرانه.


    مریم دوست عزیزمه ک برای من یادآور خاطراتیه ک همین حالا هم تو ذهنمه و مدتها میشه گفت باهاش زندگی کردم.


    شاید اینجا بتونم با نوشتنم جایگاه خوبی برای نقل و تعامل اندیشه های ممنوعه من و خودش بسازم شایدم نه ...


    قبلاً جای دیگه مینوشتم و مینوشت ولی خوب
    ، رنگ و روش فرق میکرد. الان دیگه نمیخاد و نمیخوام اونجوری باشه...

    من در این تاپیک چند داستان کوتاه و آموزنده ای ک از خوندنش خیلی لذت بردم و دوست داشتم یکی از بهترین دوستام ک تا حالا داشتم هم اینو بخونه و شاید ب اندازه من ازش لذت ببره میخواستم خودم براش تایپ کنم تا ی یادگاری از روبوت داشته باشه


    این داستانو اینجا فقط ب خاطر دوست شکلاتی گلم دینا عزیز زدم
    و در عین حال میخواستم دوستای دانشگاهی و این سایت بخوننش من از دینا خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی وقتا باعث میشد خیلی از دلتنگیهامو فراموش کنم...

    شاید این تاپیک جبران کمی از محبتهاشو بکنه و در اخر میخواستم بگم هر کی از این تاپیک برداشت بد کنه سوراخ سوراخ شه انشالله


    منو دینا فقط دوست اجتماعی هستیم فارغ از جنسیت اون هم در دنیای مجازی


    امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید
    و خدا برای من کافیست...

  2. #2

    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    رشته
    مهندسی شیمی
    سن
    36
    نوشته ها
    2,470

    پیش فرض

    من حسودیم شد، پس من چی


  3. #3

    پیش فرض

    اول میخواستم حکایت دولت و فرزانگی رو بنویسم ولی سرچ کردم توی بیشتر وبلاگ ها بود پشیمون شدم!!! چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد رو یادم اومد و برات انتخاب کردم!!1

    یک قسمت کوچیک از مقدمه کتابرو برات در پست اول میذارم تا ی حد کوچولویی با داستان آشنا بشی و در همین تاپیک ادامه داستان رو روزانه براتون میزارم.

    این کتاب خیلی وقتت رو نمیگیره چون ی داستان کوتاهه اما فوق العاده تاثیر گذار حداقل برای من ک اینجوری بود و ی نمونه هم کتاب خودش معرفی کرده آقای چارلی جونز یکی از مشهورترین گزارشگران دنیا ک با خوندن این کتاب تغییری ک رئیسش براش ایجاد کرد و از گزارشگری دو ب شنا انتقالش داد فقط جابه جایی پنیرش تلقی کرد و با این تلقی تونست ب معروفترین گزارشگر دنیا تبدیل بشه ..هم در دو هم در شنا و فکر میکنم فوتبال .

    امیدوارم توهم ازش استفاده لازم رو ببری

    این کتاب سه بخش داره بخش اول ی گردهمایی بین چند تا دوسته ک باعث میشه یکی از اونا داستان رو برای بقیه تعریف کنه ک خیلی هم کوتاهه ...بخش دوم داستان اصلی... و بخش سوم گفتگو ومباحثه است ک من فکر میکنم این بخش جذاب ترین بخشه چون باعث تحریک ذهن آن ها برای فکر کردن درباره ی چگونگی ب کارگیری آموخته های شون در شرایط واقعی زندگی آن ها شده بود....

    کم کم همه رو برات میزارم

    دینا در آرزوی موفقیت هستم ب خاطر داشته باش ممکنه با پنیر جا به جا شوی!!!
    و خدا برای من کافیست...

  4. #4

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید رضازاده نمایش پست ها
    من حسودیم شد، پس من چی
    توهم بخون جالبه حتمن بدردت میخوره
    و خدا برای من کافیست...

  5. #5

    پیش فرض

    داستان چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد ؟

    درباره تغییری است ک در یک هزار تو اتفاق می افتد.. ک در آن چهار شخصیت جالب و سرگرم کننده در پی یافتن پنیر هستند...

    در این داستان ، پنیر استعاره ای است برای آنچه ک ما در زندگی میخواهیم داشته باشیم مثل: شغل،ارتباط با دیگران ،پول ،خانه ی بزرگ ، آزادی ،سلامتی و تندرستی ،شناخت و آگاهی ، آرامش روحی یا حتی یک فعالیت ورزشی مثل دو یا گلف و غیره...

    هر یک از ما درباره ی ماهیت پنیر خود، عقیده و نظر خاصی داریم و در جستجوی آن هستیم.... زیرا معتقدیم ک در صورت دست یافتن ب آن راضی و شادمان می شویم... اگر آن را بدست بیاوریم بدان علاقه مند و وابسته می شویم و اگر آن را از دست بدهیم یا این ک آن را از ما بگیرند برای ما تلخ و نا خوشایند است..

    (هزار تو) در این داستان ب جایی اطلاق می شود که در آن وقت خود را برای یافتن هر آنچه ک در پی آن هستیم صرف می کنیم.

    ادامه دارد ...
    و خدا برای من کافیست...

  6. #6

    پیش فرض

    گرد همایی در شیکا گو!!!

    در یک روز یکشنبه ی بهاری ، چند همکلاسی قدیمی ک شب قبل در جشن تجدید دیدار دبیرستانشان شرکت کرده بودند... برای صرف ناهار در شیکا گو دور هم جمع شدند....

    آن ها بیشتر تمایل ب شنیدن رویدادهایی داشتند ک در زندگی هر یک از آنها رخ داده بود... پس از شوخی های بسیار و خوردن غذای خوب ، سر صحبت جالبی بین آنها باز شد...

    آنجولا ک یکی از محبوبترین افراد کلاس بود گفت :زندگی با آنچه در مدرسه فکر می کردم متفاوت بود و خیلی چیزها با آنچه می پنداشتم فرق داشت...

    ناتان نیز موضوع را تصدیق کرد و گفت :دقیقا همینطور است... همه می دانستند ناتان ب حرفه ی خانوادگی اش ک به روال همیشه اداره می شد ، رو آورده است و از زمانی ک آنها ب خاطر دارند عضو یک انجمن محلی است.... از این رو از ابراز نگرانی وی متجعب شدند.

    او پرسید: اما آیا شما توجه کرده اید ک چرا وقتی همه چیز تغییر می کند ما نمی خواهیم ک تغییر کنیم؟

    کارلوس گفت: ب نظر من ب خاطر ترس از تغییر در برابر آن مقاومت میکنیم .

    جسیکا گفت: کارلوس تو کاپیتان تیم فوتبال هستی ،هرگز فکر نمی کردم چیزی در مورد ترس از تو بشنوم... همه آنها وقتی ب این نکته پی بردند ک با وجود این ک هر کدام راه متفاوتی در پیش گرفته اند ، اما جمله گی از احساسات مشابهی بر خوردار بودند ، خنده اشان گرفت : هر یک از آنها سعی میکرد تغییرات غیر منتظره ای ک در سالهای اخیر برایشان رخ داده بود ، تعریف کند و اغلب آنها اذغان داشتند ک روش مناسبی را برای رویارویی با آن تغییرات نمی شناختند!!!

    سپس مایکل گفت: من قبلا از تغییر می ترسیدم .وقتی تغییر بزرگی در کسب و کار رخ می داد ، نمی دانستیم چ باید بکنیم...

    بنابراین هیچ کار خاصی انجام ندادیم و تقریبا همه چیز را از دست دادیم . او ادامه داد تا این ک داستان خنده دار کوچکی شنیدم که همه چیز را تغییر داد..

    ناتان پرسید : چه طور؟

    خب این داستان نظر مرا در مورد تغییر کاملن دگرگون کرد. و پس از آن همه چیز برای من رو ب بهبود گذاشت...
    و خدا برای من کافیست...

  7. #7

    پیش فرض

    پس از آن این داستان را برای عده ای از کارمندان شرکتمان تعریف کردم و آن ها نیز داستان را برای سایرین بازگو کردند و ب زودی کسب و کارمان رونق گرفت و روز ب روز بهتر شد ،زیرا همه ی ما خودمان را با تغییرات بهتر وفق دادیم و مشابه من ، خیلی از افراد می گفتند ک این داستان در زندگی شخصیشان کمک زیادی ب آنها کرده است....

    آنجولا پرسید:این داستان چی هست؟


    مایکل گفت: چ کسی پنیر مرا جا بجا کرد؟


    همگی خندیدند.


    آنجولا گفت: من از همین الان خوشم اومد!!


    کارلوس گفت: ممکنه داستان رو برای ما تعریف کنی؟!!!


    مایکل جواب داد: حتما خیلی خوشحال می شوم ک آن را تعریف کنم البته وقت زیادی هم نمی گیرد. و بدین ترتیب شروع ب تعریف داستان کرد:


    ====


    اینم از بخش اول داستان حالا دیگه میریم سر اصل مطلب و خود داستان!!! منتظر باش جالبه حتما برات میزارم نری سرچ کنی بخونیااا!!! اگه میخوای اینطور کنی بهم بگو الان یکی از دوستام گفت هستش بیا اینم لینک
    و خدا برای من کافیست...

  8. #8

    پیش فرض

    Robot عزیز،نکنه تو هم گلدکوئستی بودی؟چون ما هم همه ی اینا رو خوندیم....
    من این کتاب رو بیش از 8-10 بار خوندم.نکات فوق العاده ای دارم از این کتاب.براتون یه تاپیک جدا میزارم.بدرد میخوره.یه سر بزنید.
    be careful babay

  9. #9

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط jimi king نمایش پست ها
    robot عزیز،نکنه تو هم گلدکوئستی بودی؟چون ما هم همه ی اینا رو خوندیم....
    من این کتاب رو بیش از 8-10 بار خوندم.نکات فوق العاده ای دارم از این کتاب.براتون یه تاپیک جدا میزارم.بدرد میخوره.یه سر بزنید.
    نمیدونم چی هستم و چی بودم داستان قدیمیست!!! میدنم
    و خدا برای من کافیست...

  10. #10

    gol

    و اما در مورد Dina :
    من اصلا دینا رو ندیدم.نمیشناسم و نمی دونم چه رشته ای هست؟؟
    ولی از حرفاش خوشم میاد...سطحی نگر نیست...آدم با احساس و در عین حال،با تفکرات زیباست..
    از اینجا به این غریب آشنا میگم:
    من هم به آشنا بودن با شما(در دنیای مجازی) خوشحالم و اگر قابل بدونید،من هم دوست خودتون حساب بیارید و بدونید که
    هیچ آدم خوبی،هیچ وقت،در هیچ کجای دنیا تنها نخواهد بود.
    be careful babay

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •