اين داستان رو دوستم برام تعريف کرده و قسم ميخورد که واقعيه: دوستم تعريف ميکرد که يک شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اينکه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده که ميگفت: جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
اينطوري تعريف ميکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پيچيدم تو خاکي. 20کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو
ماشينم خاموش شد و هرکاري کردم روشن نميشد. وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه، ميبينم نه از موتور ماشين سر در ميارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکي رو کرفتم و مسيرم رو ادامه دادم.
ديگه بارون حسابي تند شده بود.
با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام وبي صدا بغل دستم وايساد.
من هم بي معطلي پريدم توش.
اينقدر خيس شده بودم که به فکر اينکه توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم.
وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!
خيلي ترسيدم!
داشتم به خودم ميومدم که ماشين يهو همونطور بي صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو يه نور رعدو برق ديدم يه پيچ جلومونه!
تمام تنم يخ کرده بود.
نميتونستم حتي جيغ بکشم، ماشين هم همينطور داشت ميرفت طرف دره.
تو لحظههاي آخر خودم رو به خدا اينقدر نزديک ديدم که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت، يه دست ميومد و فرمون رو ميپيچوند.
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون.
اينقدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم.
دويدم به سمت آبادي که نور ازش ميومد رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين
بعد از اينکه به هوش اومدم جريان رو تعريف کردم، وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساکت بودند
يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يکيشون داد زد:
ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم
سوار شده بود!!!؟