( مشاهده پاسخ شماره 1 تا 2 / از مجموع 2 پاسخ )

موضوع: داستان واقعي ولي ترسناك

  1. #1
    داره خودمونی میشه
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    نوشته ها
    33

    پیش فرض داستان واقعي ولي ترسناك

    اين داستان رو دوستم برام تعريف کرده و قسم ميخورد که واقعيه: دوستم تعريف ميکرد که يک شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اينکه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده که مي‌گفت: جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
    اينطوري تعريف ميکنه:
    من احمق حرف بابام رو باور کردم و پيچيدم تو خاکي. 20کيلومتر از جاده دور شده بودم که يهو
    ماشينم خاموش شد و هرکاري کردم روشن نميشد. وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.
    اومدم بيرون يکمي با موتور ور رفتم ديدم نه، ميبينم نه از موتور ماشين سر در ميارم!!
    راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکي رو کرفتم و مسيرم رو ادامه دادم.
    ديگه بارون حسابي تند شده بود.
    با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام وبي صدا بغل دستم وايساد.
    من هم بي معطلي پريدم توش.
    اينقدر خيس شده بودم که به فکر اينکه توي ماشينو نيگا کنم هم نبودم.
    وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر ديدم هيشکي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!
    خيلي ترسيدم!
    داشتم به خودم ميومدم که ماشين يهو همونطور بي صدا راه افتاد.
    هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو يه نور رعدو برق ديدم يه پيچ جلومونه!
    تمام تنم يخ کرده بود.
    نميتونستم حتي جيغ بکشم، ماشين هم همينطور داشت ميرفت طرف دره.
    تو لحظه‌هاي آخر خودم رو به خدا اينقدر نزديک ديدم که بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
    تو لحظه‌هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
    نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
    ولي هر دفعه که ماشين به سمت دره يا کوه ميرفت، يه دست ميومد و فرمون رو ميپيچوند.
    از دور يه نوري رو ديدم و حتي يک ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم.
    در رو باز کردم و خودم رو انداختم بيرون.
    اينقدر تند ميدويدم که هوا کم آورده بودم.
    دويدم به سمت آبادي که نور ازش ميومد رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين
    بعد از اينکه به هوش اومدم جريان رو تعريف کردم، وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساکت بودند
    يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يکيشون داد زد:
    ممد نيگا! اين همون احمقيه که وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم
    سوار شده بود!!!؟

  2. #2

    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    رشته
    مهندسی برق ومهندسی شیمی
    سن
    32
    نوشته ها
    876

    پیش فرض

    خیلی باحال بود .ایول .
    کورش بزرگ(درود خداوند بر روان پاکش) : هرگز سلطنت خود را بر هيچ ملت تحميل نخواهم كرد و هر ملت آزاد است ، كه مرا به سلطنت خود قبول كند يا ننمايد .



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان نویس ( داستان ها و مطالب طنز )
    توسط جواد نجفی در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 52
    آخرين نوشته: 10-26-2010, 03:48 PM
  2. داستان جدول تناوبی گروه اصلی
    توسط پروان در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-09-2010, 12:51 PM
  3. داستان گردنبند
    توسط محمد سراج زاده در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-01-2010, 10:08 AM
  4. داستان واقعی
    توسط جواد نجفی در انجمن سایر موضوعات
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 07-09-2010, 11:22 PM
  5. داستان کوتاه :
    توسط محمد سراج زاده در انجمن شعر و داستان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-10-2010, 10:42 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •