صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
( مشاهده پاسخ شماره 11 تا 19 / از مجموع 19 پاسخ )

موضوع: ☺҂☻҂کــوچه بــاغ خــاطــرات҂☻҂☺

  1. #11

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط ario barzan نمایش پست ها
    ایول محمد جان ... چه روزای بود ... دانشگاه از اینی که بود خلوتر ... ساختمونه دانشگاه هم اینقدر تغییر نکرده بود
    مرسی عزیزم
    آره،خیابون دانشگاه تازه آسفالت شده بود،یه جورایی هم هردم بیل بود

  2. #12

    پیش فرض

    ادامه . . .
    ایام ، ایام جوانی ، مهر ماه 85 آن سال گویی گرمتر از هر سال می بود،صد دل با رشته تحصیلی و حتی دریغ از یک دل با محیط دانشگاه . . .
    از دست خوش تقدیر ، تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد اعلام شد، مرا خبر دادند که مهندسی حفاری دانشگاه شیراز را قبولی شده ام و در اسرع وقت شیرینی این خبر میمون را به حامل پیام برسانم . . .
    گویی پری برای پرواز من محیا شده بود،دیگر مجالی برای ماندن نداشتم، برای خداحافظی و اخذ حلالیت خدمت مادر گرامی آمده م و از ایشان اذن خروج خواستم،اما تقدیر ما این بود که سرکار الیه ، به این خروج مبارک و میمون رضایت نداشته و از من خواستند که همین آش را در دیار خود و در جوار عنبر ایشان بپزم تا ایشان هم خاطر مبارکشان از آشپز و هم از آش کاملاً راحت باشد.

    چاره ی دگر نبود،بدور از مردانگی بود که عزیزترین شخص زندگیم را رها و به دنبال سرنوشتم بروم . . .

    تقدیر ما اینگونه رقم خورد که
    در نهایت عطای آن دیار را به لقای این دیار بخشم و علارغم میل باطنی به تحصیل در واحد دشتستان ادمه دهم . . .

  3. #13

    پیش فرض

    باری
    یکی از روزهای
    كمان 85 مرا آن بود که ورق پاره های را به نام نشریه دانشجویی واحد ... می بخوانم و در آن فکر فرو روی ام که چرا دانشگه ما را نشریه ی دانشجویی نیست؟و یا اصلا نشریه ی موجود می باشد که حال دانشجویی یا غیر دانشجویی باشد؟!

    این پرسش همانا و ماهها جواب همانا . . .

    به اتفاق دو تن از دوستان هم کیش و هم مسلک با آن شر و شور جوانی ، رهسپار دفتری بنام امور فرهنگی واحد شدیم و مطلب را با شخصی که بعد ها وی را امیر نام نهادیم،وارد مذاکره شدیم.
    ایشان به لحن خوبی که داشتند ما را امیدوار ساختند و همچنین در جواب سوال ما که عرض کردیم آیا تا به حال نشریه ی مکتوب در این سرا به چاپ رسانیده اید؟
    فرمودند
    -ما را نشریه ی بود با تیراژ ده ها هزار نسخه ، که تا بحال دو دهگان از نسخه گان مختلف آن را به چاپ رسانیده ایم،این مکتوبیه را ما نام، فرغون نهاد ه ایم ، که مایه مباهات ماست.

    ما که بسیار شوق آن داشتیم که این فرغون زرین را هرچه سریعتر ببینم از امیرخان قول مساعد گرفتیم که بعد از رایزنی های مربوطه با مقامات عالیه ، جوابیه را به ما ارسال دارند تا ما در صورت امکان کار خود را شروع نماییم...


    این تصنیف همچنان ادامه دارد . . .


  4. #14
    داره خودمونی میشه
    تاریخ عضویت
    Sep 2009
    سن
    37
    نوشته ها
    26

    ok

    نقل قول نوشته اصلی توسط محمد مرادزاده نمایش پست ها
    سایت خودتون رو منور فرمودین مهندس،به قول شاعر گفتنی آفتاب از کدوم طرف در اومد که تو غایب دوباره پیدا شدی؟

    ما کوچیکتیم داداش
    نصیحتی کنمت بشنو بهانه مگیر هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر.....

  5. #15

    پیش فرض

    بدون اغراق میگم قشنگ مینویسی!!!

    تبریک میگم !!! من خبر نداشتم !!

    همیشه برام جالب بوده .((خاطره و یادداشت ))..

    (( چرا باید نوشت تا فراموش کرد؟؟ )) . توی ی مقاطعی از زندگیم ب شدت پاسخ این سئوال رو حس کردم . گاهی اوقات محرم تری از قلم یافت نمیکنم تا با کمکش فراموش کنم درد بی درمان دل خسته ی خودم رو ... درد ک چ عرض کنم !!!

    چ قشنگ می گفت شریعتی ک همه مینویسین ک فراموش نکنن. مثلا خرید مایحتاج منزل رو یا موعد فلان چک بانکیشون رو مینویسن ک یادشون نره اما گاهی باید نوشت .. باید نوشت تا تخلیه شویم تا فراموش کنم اون چیزی ک هیچ جوری نمیشه فراموش کرد ...

    بنویس!! منم با نوشته هایت نوشتنمو آذین میکنم
    و خدا برای من کافیست...

  6. #16

    ghalb

    نقل قول نوشته اصلی توسط robot نمایش پست ها
    باید نوشت تا تخلیه شویم تا فراموش کنم اون چیزی ک هیچ جوری نمیشه فراموش کرد ...
    مرسی عزیز جان ، خیلی لطف داری

    واقعا با این جمله ت موافقم،واسه یکی مثه من این 4سال خیلی ارزش داشت ،واسه همین دوست دارم ثبتش کنم

  7. #17

    پیش فرض

    آنچه گذشت :

    ما که بسیار شوق آن داشتیم که این فرغون زرین را هرچه سریعتر ببینم از امیرخان قول مساعد گرفتیم که بعد از رایزنی های مربوطه با مقامات عالیه ، جوابیه را به ما ارسال دارند تا ما در صورت امکان کار خود را شروع نماییم...


    فی الحال
    ایامی گذشت و ما را خبری از امیرخان نشد و ما که به ضرس قاطع خواهان این امر بودیم ، به اتفاق هادی شریفی(که الی ای حال مشغول چسبانیدن پای چپ به پای راستشان و امر خطیر و مقدس سربازی می باشند) رهسپار آن دفتر که بعد ها آباد گردید و واحد مستقلی تبدیل گردید ، شدیم.

    امیر خان که در چرب زبانی شهره خاص و عام بود ، از ما به گرمی استقبال نمود،ولی وقتی که از ایشان جواب کار را خواستیم، سری تکان داد و دستی در گریبان کشید و گفت ، آن مقام والا ، آن پیشوا ، آن همیشه رئیس ، آن رعنا قامت ، مسعود خان، شما را فرا خوانیده که خود با شما صحبت کند.
    ما را از این امر که میخواهیم ابر مرد واحد دشتستان را زیارت کرده و به خدمت ایشان در آییم ، بسی شوق فرا نوردید.
    و توفیق آن بود که به اتفاق آن دوست آشخورمان که در قبل از ایشان گفتم ، به خدمت مسعود خان برسیم.
    بعد از اینکه ساعتی کوتاه در پشت دفتر این عزیز معطل شدیم و ناخن های خود را به کلی خوراندیم و علفی به بلندای آفتاب جنوب زیر پایمان سبز شد ، خانم منشی ما را گفت که آن بزرگوار اذن دخول عنایت فرمودند و شما را آن باشد که آن ماس ماسک های توی جیبتان را یا خاموش گردانیده و یا روی silent گذاشته که مبادا صدای آن در آن محفل به گوش رسد ، که اردنگی همانا و پرتاب شما همانا . . .

    ما نیز اطاعت امر فرمودیم و سر به زیر چون کودکی نحیف وارد آن مکان شدیم.

    برای اولین بار بود که چهره نورانی ایشان را میدیدم، ایشان را قدی بلند ، صورتی خندان،کت و شلواری مارک دار ، کفش های براق بود که بسی از دیدن این تیپ مبارک و این استیل زیبا ،ما شاد گشتیم و قبل از اینکه حرفی بزنیم مسعود خان به سرعت رفتن سر اصل مطلب و گفتند:
    شما را از این نشریه چه سود باشد؟
    انگیزه تان چیست؟ آیا میخواهید در قبای یک نشریه دانشجویی برای دانشگاهتان دردسر درست کنید؟ آیا میخواهید این جا را از من باز ستانید؟

    وای بر شما،مرا از شما دور باد و ...
    مسعود خان اندکی روضه خوانی کرد و ماهم نیز گوشی بود برای شنیدن آن
    حرف های زیادی آن روز شنیدیم که بنده خاطرم نیست همه آن را ولی تنها حرفی که خیلی از آن رنج کشیدم و هیچوقت آنرا از یاد نمی بردیم این بود که ایشان فرمودند:

    شما را یک ژورنالیست نخواهد بود،ما را با شما کاری نیست.


  8. #18

    پیش فرض

    حرف مسعود خان برایم تلخ میبود . . .

    مرا از ازل یک ژورنالیست نبود،ولی انگیزه های من برای این امر بسیار بیش از یک ژورنال می بود . . .
    این حرف ایشان را بر میدارم و در آخر امر توصیف آن کنم ، که ایشان مارا چه نامیدند و چه شدیم!
    روزها میگذشت و ما نیز که برای فعالیت در این مکتب هیچ ابای نبود، لذا به پیشنهاد آن دوست عزیز آشخورمان، که سمتی در بسیج دانشجویی داشت،وارد آن بخش شدیم و گوشه ای از کار را گرفتیم.
    دانتشجویی ترم اولی را زیاد حسابی نیست، ولی ما از آن ابتدا سعی بر آن بود تا حسابی ویژه همگان از ما داشته باشند.
    ایام سپری میشد و ما هنوز در آرزوی ایجاد یک نشریه دانشجویی برای اولین بار در آن واحد دانشگاهی می بود.
    در یکی از روزهای ماه بزغاله (آذر) بود که ما را آن شد که توسط امیرخان به دفتر ایشان دعوتی شویم

    کما فی السابق با همان عزیز دل، آشخور صغیر و
    هادی کبیر وارد آن دفتر شویم. امیر را آن بود که روی صندلی های گردانش نشسته باشد و آن قد رعنا را در پشت میز جای گردانید و پاهای آن عزیز به صورت دو عدد خرگوش از زیر میز برون آمده باشد.
    بنده را با آن دلی شکسته و قلبی رنجور به خدمت امیرخان رسیدم،امیر از جایش بر میخاست و با آن صدای دلنشینش گفت:

    ای مرادزاده، آی نور چشم، تورا کجا بوده است ، مارا توفیقی عطا فرما تا سعادت زیارت شما را داشته باشیم.

    بنده که عادت ب آن داشتم که خیلی سریع دو زاری خودم را به زمین بیندازم،آن نمودم و مقصود را از آن شیرین زبانی ها گرفتمی...

    گفتم انشالله از وجنات حضرت عالی معلوم است که با ما کاری باشد و ما را وظیفه ای...

    ایشان خنده ای کرد و گفت اصل دیدن یار بود که حاصل گردید ولی اندکی مرا کار می باشد که شما را به زحمت انداخته ام.

    خلاصه گوییم که امیر را خبری بود مبنی بر چاپ یک نشریه برای روابط عمومی واحد و آنرا بسی ضروری دانست.

    ما که آنرا پلی برای رسیدن به خواسته های متعالیمان می دانستیم،موافقتی بود بر این درخواست و نتیجه آن شد که در پست های بعدی خدمت عزیزان دل عرض کنمی

    پس فی الحال رخصتی دهید تا بعد . . .



  9. #19

    پیش فرض

    ایوووووووووووووووووول چه ذهنی دارید شمااااااا خیلی عالی می نویسی اقای مهندس اول داستان رو که خوندم گفتم وای این ذهن خلاق از کجا اومده .موفق باشی

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •