67 سال پیش یعنی در سال 1939 بوریس و آناكوزلوف در دهكده بوروفلیانك در نزدیكی سیبری با هم پیوند ازدواج بستند. اما فقط 3 روز با یكدیگر زیر یك سقف زندگی كردند. با شروع جنگ جهانی دوم، بوریس به ارتش روسیه پیوست. وقتی او از جنگ بازگشت آنا و خانواده‌اش به سیبری تبعید شده بودند.
بوریس به دنبال همسرش همه جا را جستجو كرد اما نتوانست او را بیابد.
به گفته آنا، وقتی بوریس از وی خداحافظی كرد تا به جنگ برود تصور نمی‌كردند كه دوری آنها از یكدیگر شصت سال طول بكشد. آنا می‌گوید: «حتی من به خود قبولانده بودم كه ممكن است همسرم در جنگ كشته شود، اما فكرش را نمی‌كردم كه زنده باشد و این مدت طولانی از هم دور باشیم.» وقتی نیروهای آلمانی آنا را به همراه مادر و پدرش دستگیر كردند و به عنوان اسیر جنگی به سیبری فرستادند، او چند بار تصمیم به فرار گرفت اما موفق نشد. آنا می‌خواست به هر صورت كه شده بوریس را پیدا كند. حتی به دلیل فرار و نافرمانی، چندین بار توبیخ و متحمل شكنجه شد. از آنجایی كه او هیچ خبری از بوریس نداشت به حد جنون رسیده بود، از طرف دیگر بوریس نیز از آنا و خانواده‌اش بی‌اطلاع بود. زیرا تمام نامه‌هایی كه برای آنان می‌نوشت بی‌جواب باقی می‌ماند.
دو سال پس از جنگ جهانی بوریس به خانه بازگشت. اما اثری از آنا و خانواده‌اش نبود. كسی نمی‌دانست آنان به كجا رفته‌اند و چه بلایی بر سر آنها آمده است.



جنگ به اتمام رسیده بود اما آنا و مادر و پدرش در سیبری ماندند. زیرا پدر و مادرش آنقدر پیر و نحیف بودند كه توان سفر به شهر خود را نداشتند. مادر آنا تصمیم گرفت دخترش را مجاب كند، با فرد دیگری ازدواج كند، او به آنا گفت مطمئنا بوریس در جنگ كشته شده و اگر هم زنده باشد در این مدت طولانی با فرد دیگری ازدواج كرده پس بهتر است فكر بوریس را از ذهنش خارج كند.
مادر آنا برای این‌كه دخترش راحت‌تر بوریس را فراموش كند همه نامه‌ها و عكس‌هایی را كه بوریس در ابتدای دوران سربازی‌اش برایش فرستاده بود آتش زد تا آنا یاد و خاطره‌ای از بوریس در ذهن نداشته باشد و راضی به ازدواج شود. اما آنا با ازدواج مجدد كاملا مخالف بود و پدر و مادرش را تهدید كرد كه در صورت اصرار خودش را آتش می‌زند. شرایط سختی بود و آنها حتی نمی‌توانستند به خاطر تقسیمات مرزی كه صورت گرفته بود از دهكده‌ای كه در آن زندگی می‌كردند، خارج شوند. از سویی بوریس نیز در غم از دست دادن آنا دچار افسردگی شدید شده بود. او تصور می‌كرد آنا و خانواده‌اش كشته شده‌اند.





پس از مدتی بوریس دست به قلم شد و كتابی درباره خود و همسرش كه فقط سه روز با هم زیر یك سقف زندگی كرده بودند به رشته تحریر در آورد و خاطراتش از دوران جنگ را نیز نوشت. او هیچ‌گاه چشمان اشكبار همسرش را موقع خداحافظی فراموش نمی‌كرد.
سال‌ها گذشت. بعد از گذشت 67 سال، بوریس یك پیرمرد 80 ساله شده بود. او تصمیم گرفت به سیبری برود، اما در سیبری دست سرنوشت او را با پیرزنی آشنا كرد كه علی‌رغم شكسته و پیر شدن صورت چشمان آشنایی داشت او آنا بود، آنا هنوز زیبایی دوران جوانی خود را حفظ كرده بود. لااقل برای بوریس این‌گونه به نظر می‌رسید. آنا پیرمردی را دید كه در برابر حیاط خانه وی ایستاده. چشمان كم‌سوی او به زحمت توانست بوریس را تشخیص دهد. خوب دقت كرد و بالاخره بوریس را شناخت. این زن و شوهر كه مدت 60 سال از هم دور مانده بودند و هر دو تصور می‌كردند كه همسرشان را از دست داده‌اند همدیگر را یافتند و زندگی خود را همچون یك زوج جوان از سر گرفتند.
آنها دوشبانه روز فقط روبه‌روی هم نشسته بودند و همدیگر را می‌نگریستند و خاطرات 60 سال دوری از یكدیگر را برای هم تعریف می‌كردند. به واقع آن دو 67 سال به یاد یكدیگر زندگی كردند و دست سرنوشت آنان را دوباره به هم رساند تا این وفاداری‌شان را جبران كند.

منبع: ksabz.net