( مشاهده پاسخ شماره 1 تا 3 / از مجموع 3 پاسخ )

موضوع: باز باران با ترانه ...

  1. #1

    پیش فرض باز باران با ترانه ...

    سلام

    بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه… شايد براي همه ي ماها خاطراتي رو بهمراه داشته باشه. با هواي باروني كه در اين روزها در اكثر شهرهاي ايران وجود داره گفتم شايد بد نباشه يه يادي هم از گذشته ها بكنيم. گذشته هايي كه ما رو مي بره به دنياي شيرين كودكي. وقتي يه بچه دبستانی كوچولو بوديم و مشق شبمون حفظ كردن اين شعر زيبا بود. ياد اون روزها بخير، چه جالب بود، وقتي نوبت به اين درس مي رسيد ديگه پائيز از نيمه گذشته بود و نم نم بارون داشت ترانه شو شروع مي كرد كه درس معلم آغاز مي شد و از روي كتاب فارسي مي گفت :
    بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه…

    البته اين شعر از اون نسخه اي كه در كتاب ادبيات ابتدايي داشتيم كاملتر است. اميدوارم لذت ببريد و قدر خودتون و خاطرات شيرين گذشته تون رو هم بدونيد...


    بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه…



    باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه.
    من به پشت شیشه تنها، ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده.

    شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو،
    باز هر دم می پرند، این سو و آن سو.

    می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی،
    آسمان امروز دیگر نیست نیلی.

    یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین،
    خوب و شیرین توی جنگل های گیلان.

    کودکی ده ساله بودم، شاد و خرم
    نرم و نازک، چست و چابک.

    از پرنده، از خزنده، از چرنده،
    بود جنگل گرم و زنده.

    آسمان آبی، چو دریا، یک دو ابر، اینجا و آنجا
    چون دل من، روز روشن.

    بوی جنگل، تازه و تر، همچو می مستی دهنده.
    بر درختان میزدی پر، هر کجا زیبا پرنده.

    برکه ها آرام و آبی، برگ و گل هر جا نمایان،
    چتر نیلوفر درخشان، آفتابی.

    سنگ ها از آب جسته، از خزه پوشیده تن را،
    بس وزغ آنجا نشسته، دم به دم در شور و غوغا.

    رودخانه، با دو صد زیبا ترانه، زیر پاهای درختان
    چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

    چشمه ها چون شیشه های آفتابی، نرم و خوش در جوش و لرزه،
    توی آنها سنگ ریزه، سرخ و سبز و زرد و آبی.

    با دو پای کودکانه، می دویدم همچو آهو،
    می پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه.

    می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی
    دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی.

    می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی،
    از لب باد وزنده، رازهای زندگانی.

    هر چه می دیدم در آنجا، بود دلکش، بود زیبا، شاد بودم، می سرودم
    "روز، ای روز دلارا! داده ات خورشید رخشان، این چنین رخسار زیبا، ورنه بودی زشت و بیجان.

    این درختان، با همه سبزی و خوبی،
    گو چه می بودند جز پاهای چوبی، گر نبودی مهر رخشان؟

    روز، ای روز دلارا! گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
    ای درخت سبز و زیبا! هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."

    اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره. آسمان گردید تیره،
    بسته شد رخساره ی خورشید رخشان، ریخت باران، ریخت باران.

    جنگل از باد گریزان، چرخ ها می زد چو دریا،
    دانه ها ی "گرد" باران، پهن میگشتند هر جا.

    برق چون شمشیر بران، پاره میکرد ابر ها را
    تندر دیوانه غران، مشت میزد ابرها را.

    روی برکه مرغ آبی، از میانه، از کرانه،
    با شتابی چرخ میزد بی شماره.

    گیسوی سیمین مه را، شانه میزد دست باران
    باد ها، با فوت، خوانا، می نمودندش پریشان.

    سبزه در زیر درختان، رفته رفته گشت دریا
    توی این دریای جوشان، جنگل وارونه پیدا.

    بس دلارا بود جنگل، به، چه زیبا بود جنگل!
    بس فسانه، بس ترانه، بس ترانه، بس فسانه.

    بس گوارا بود باران، به، چه زیبا بود باران!
    می شنیدم اندر این گوهر فشانی، رازهای جاودانی، پند های آسمانی.

    "بشنو از من، کودک من، پیش چشم مرد فردا،
    زندگانی، خواه تیره، خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."


    __________________
    در اين" تنهايي " و درد و سكوت ناله ام را تنها
    "خدايم" داند و بس.....
    آرامش از طریق پذیرفتن فراز و نشیب زندگی حاصل می شود،دیگر نیازی نیست از بالا و پایین شدن زندگی بترسیم،چون میدانیم تحت حمایت خداوند هستیم...

  2. #2

    پیش فرض پاسخ : باز باران با تزانه ...

    باز باران با ترانه
    با كلامي عاشقانه
    دست خيسش رفته سمت صورت من را نشانه
    صورت من زير باران
    خيس و عريان
    لمس باران
    زير اين ابران پاييز
    داده زيبايي به ما نيز
    باد و بوران ابر و باران
    دست در دست همچو ياران
    مي خراميدند به هر جا
    من پر از شوق و هياهو
    ميدوم اين سو و آن سو
    باز باران باز باران باز باران
    زير باران نيست از اشكم نشانه
    به چه روزي صادقانه
    مردمان در زير باران
    خيس و تازه
    نرم و خوبند صاف و ساده
    آشناست اين شعر باران
    خوانده ام اين شعر را گويي هزاران
    يادم آمد
    كودكي 10 ساله بودم
    در كتابم بود شعري عاشقانه
    نام آن:
    باز باران با ترانه
    بچه ها آرام آرام
    گوشها دنبال شعرند با علاقه
    چه زيبا بود باران
    خوانده بودم در مسير و راه خانه
    شعر باران بار ديگر بي بهانه
    عاشقم من
    عاشق اين شعر باران
    بشنو اكنون شعر باران
    با زباني ديگر از گلچين گيلان
    باز باران عشق و اميد
    برگهاي خيس يك بيد
    تكيه من روي شاخه
    روبرويم يك نگاهي خواهشانه
    همچو رويايي فرايي
    در جهاني ماورايي
    عاشقم من عاشق رفتن به رويا
    با نگاهي سبز و گيرا
    بار ديگر باز باران
    عاشقم كرد
    عاشق ديوانگي ها
    آرامش از طریق پذیرفتن فراز و نشیب زندگی حاصل می شود،دیگر نیازی نیست از بالا و پایین شدن زندگی بترسیم،چون میدانیم تحت حمایت خداوند هستیم...

  3. #3

    پیش فرض پاسخ : باز باران با ترانه ...

    باز هم باران باز هم آن روز ها و شب هايي كه همرنگند
    روز هيچ از روز پيدا ني
    وشب از شب نگسلد گويي
    آه.... گويا باز هم بايد
    هفته‌اي را رفته
    پندارم
    هفته اي زرين
    از شبانروزان فروردين
    غرق خواهد گشت در بيهودگي
    شايد
    بس كه باران شبانروزي
    آيد و آيد
    و دريچه ي روزني زين سقف ماتم‌فام
    نگشايد
    ***
    باز هم آن روز و شب هايي كه تاريكند
    روز همچون شبچراغ رنگها خاموش
    همچنان رنگ چراغان، مات
    باز گويي تا پسين واپسين ايام
    همچنان در گريه خواهد بود
    اين سياه،‌ اين سقف ماتم، ‌بام بي‌اندام


    باز باران، باز هم باران
    چون پرير و دوش و دي، ‌امروز
    باز باراني كه ساعتهاست مي بارد
    زين سياه ساكت دلگير
    قطره ها پيوسته همچون حلقه
    زنجير
    باز آن ساعات پي در پي نشستن،‌ وز پس شيشه
    اشكريزان خدا را ديدن و ديدن
    گوش دادن، غرق انديشه
    از مدام ناودانها ضجه شب را
    و گشودن گاه
    با ترجيع تصنيفي
    بسته لب را
    و نياوردن به خاطر هيچ مطلب را
    ***
    محرم غمگينم، ‌اي شيطان شعر، اي نازنين همزاد
    باز در اين تيرگي ها از تو خوشنودم
    با شگفتي هاي هستي _ اين كهن بازيچه بيهودگي_ امشب
    از تو خوشنودم كه
    بازم پاره اي بر آفرينش زهر خنداندي
    از تو نيز اي باده خرسندم
    سرد نوشاندي مرا و گرم پوشاندي
    وسپاست مي‌گزارم، اي فراخاي خيال امشب
    كاندرين باران بي پايان
    همچنان بي انقطاع آيان
    با سكوت سرد من دمساز
    همعنانم تا ديار ناكجا راندي
    ور سيلم بودي و ترجيع شيواي خموشي را
    در حزين ساز من،
    سوي چشم‌انداز روحم، ‌باغ تنهايي
    راندي و آنگه مرا خواندي
    به تماشاي تماشايي
    ور نه امشب،‌ باز هم باران
    زندگي را زهر من مي‌كرد
    ور نه كس جز بي‌كسي آيا
    با سكوت من سخن مي كرد؟


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •